سلام به روی ماه همتون 💖💖💖💖🌟🌟🌟🌟 

خوبین ؟ من از این برای پایان این فصل هر روز یه قسمت میزارم تا ۲۰ مرداد . چون معلوم نیست بیستم مرداد دستهء رمان ها باقی بمونه یا نه ... حداقل این فصل رو تموم کرده باشم ... 

لطفا دعا کنید دستهء رمان ها حذف نشه ... این دسته حذف بشه من میترکم ... از غم نه ها ! از ایده های داستان ... نذاشتن کامل این داستان ... نذاشتن بقیهء داستان ها ... 

البته هنوز نه به داره نه به باره ... شاید نه به باره نه به داره ... ترتیب این دوتا رو هیچوقت نفهمیدم 😂😂

 

 

اگه خواستید برید ادامه ...

 

 

📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚

 

مایکل و زوئی در زیر مهتاب کامل به سمت قصر در حرکت بودند . زدئی مدام حرف میزد و از مایکل سوال میکرد ؛ ولی او فقط سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت . تازه از دست رز خلاص شده بود ، که سر و کلهء زوئی پیدا شد . البته سر و کله زدن با زوئی بهتر از سر و کله زدن با رز بود . 
رز مدام دربارهء تک شاخ ها ، تک شاخ های صورتی ، رنگ صورتی ، خرگوش های سفید و کوچولو و ... حرف میزد . برعکس رز زوئی دربارهء مسائل سیاسی ، خاطراتش از قصر و دانستنی هایی دربارهء قصر میگفت و گه گاهی نظر مایکل را نیز میپرسید و از او میخواست از خودش بگوید ؛ ولی هربار با سکوت مایکل مواجه میشد .
مایکل آرزو میکرد هرچه سریع تر به قصر برسد و نامه را تحویل ولیعهد دهد . 
چندین بار تصور کرده بود وقتی کارش را به درستی انجام میدهد ، واکنش او چیست ؟ حتما خوشحال میشد و به مایکل میگفت :" کارت عالی بود ! اعتماد کردن بهت بهترین تصمیمی بود که گرفتم ! " یا حتما میگفت :" آفرین بهت ! تو بهترین خدمتکاری هستی که داشتم ! " نه ولیعهد هیچگاه با او و یا دیگر خدمتکارانش اینگونه حرف نمی زد . به احتمال زیاد او لبخندی از ته قلبش میزد و به مایکل چنین میگفت :" وای خدایا ! میدونستم میتونی به بهترین نحوهء ممکن این کار رو انجام بدی ! خیلی خوشحالم که به تو برای این کار مهم اعتماد کردم ! " با تصور کردن این یکی لبخندی بر لب مایکل نقش بست .
" برای چی یهو لبخند زدی ؟ " مایکل به زوئی نگاهی معنا دار کرد و گفت :" حق ندارم برای خودم لبخند بزنم ؟ " زوئی شانه ایی بالا انداخت و گفت :" هرجور راحتی ." بعد به روبه رویش نگاه کرد و سر جایش ایستاد . 
مایکل به روبه رویش نگاه کرد و از چیزی که میدید شگفت زده شد . مردم شهر آتش بسیار بسیار بزرگی راه انداخته بودند . چند نفری روی یک سکو در کنار آتش ایستاده بودند و سرود میخواندند ، حدوداً سی نفر دور آتش میرقصیدند ، گروهی از زنان دور هم جمع شده بودند و با هم حرف میزدند و ... همان عجوزهء پیری که قبلا در نزدیکی قصر بود ، الان در نزدیکی آتش بود و جیغ جیغ کنان بالا و پایین میپرید و میگفت :" ... بسوزونیشون ... اون کثافتا رو بسوزونین ... اون آشغالا رو بسوزونید ... با سزوندن اونا شاه شب پیش خدا تعریف مارو میکنه ... خدا رو قانع میکنه به بهشت بریم ... برده های ابدی کثافت رو بسوزونید تا بریم بهشت و در کنار شاه شب بنوشیم ... کشتن اونا حلاله ! ... " مایکل سر جایش خوشکش زد . منظور آن عجوزهء دیوانه چه بود ؟ ناخودآگاه مچ دست چپش را گرفت و آب دهانش را صدا دار قورت داد . 
" من عاشق این بخش از سال هستم . جشن شاه شب واقعا فوق العادست ! " 
مایکل نگاهی به زوئی انداخت . مایکل هیچ وقت دربارهء این جشن به صورت مفصل ، دقیق و درست و حسابی از کسی چیزی نپرسیده بود . 
او پرسید :" میشه به صورت کامل این جشن رو برام توضیح بدی ؟ " زوئی لبخندی زد و بی توجه به قیافهء وحشت زده و متعجب مایکل گفت :" شاه شب پادشاه قدرتمندی بود که فکر کنم هزاران هزار سال پیش ، با ساختن معجزه گر ها تونست تک تک دشمناش رو شکست بده ... اون بعد ها نصفی از تک تک معجزه گر ها را در وجود فرزندانش مخفی کرد و با دوتا از معجزه گر های باقی مونده و نصف دیگر اون معجزه گر ها معجزه گر بسیار بسیار قدرتمندی ساخت . اسم اون رو معجزه گر شب گذاشت . میگن اگه اون معجزه گر رو بخوای باز کنی ، به دو بخش تبدیل میشه : معجزه گر ساختن و نابودی ... البته بیشتریا میگن معجزه گر کفشدوزک و گربه ... بعد از مرگ شاه شب روز پیروزی اون رو هر سال جشن میگیرن و برده های ابدی رو زنده زدنده میسوزونن ... البته برده هایی که بیشتر از سه سال هست که برده شدن و کسی نیومده بخردشون ، برده هایی که اشراف زاده ها اون ها رو دور میندازن و اونایی که به عنوان هدیه تقدیم به اشراف زاده ها میکنن و اون ها نمیپزیرنشون . " مایکل ترسید . تنها چیزی که توانست بگوید ( که بیشتر شبیه به زمزمه بود تا حرف زدن معمولی ) این بود :" چِ...چرا ؟ " زوئی بار دیگر بدون توجه به مایکل شروع کرد به سخنرانی کردنش :" میدونی ... شاه شب کسی بود که بردهء ابدی رو رسمی کرد . اون یه روز دستور داد که بیشتر برده هایی که میتونن آزاد بشن رو با یه مهر مخصوص روی دستشون اونا رو تبدیل به برده هایی کنن که هیچ جوره آزاد نشن . اون حتی نماد برده های ابدی رو با جادوی یکی از معجزه گر ها نفرین کرد . هرکسی که اون نماد رو روی دستش داغ کنن ، حتی با جادوی شفا دادن هم خوب نشن ... شاه شب حتی یه رسم هم بین مردم گذاشت ... بهشون گفت برده های ترد شده رو به بد ترین شکل بکشید ... البته این سخن رو بعد از مرگش چند تا کاهن اعظم قصر به گوش مردم رسوندن ... واقعیت نداره چون بیشتر چیزایی که این کاهنا میگن دری وریه ولی مردم خیلی سفت و محکم این حرف رو قبول کردن . اونقدرا هم بد نیست ، چون درس زندگی به بچه ها میده . بیشتر مادرای وظیفه شناس و خوب هر سال بچه هاشون رو به اینجا میارن تا به بچه هاشون درس زندگی رو یاد بدن ... همچنین اختلاف تبقاتی و نکبت بار ترین مرگی که میتونن ببینن و ازش درس عبرت بگی... " 
مایکل درسش را مشت کرد . با خشم و غضب ، با دلی پر از کینه نگاهی نفرت بار به زوئی انداخت و با پرخاش گفت :" مگه اون بدبختا چه کار خلافی کردن ؟ اونا هم آدمن ... " زویی که از رفتار مایکل شکه شده بود من من کنان گفت :" آ ... آروم باش بابا ... حالا مگه چی... " مایکل با خشم بسیار زیاد خنده ایی عصبی کرد . به آتش اشار کرد و گفت :" هه ... خب معلومه ... تو آزادی ... فقط یه خدمتکاری ... همیشه آزادی ... حق داری که درک نکنی ... ولی ... ولی بدون ... تو هم مثل تک تک اون عوضایی که توی کل زندگیم دیدم ... مثل همونایی که بدون دونستن چیزی از زندگی دیگران به سرعت حرف میزنن ... همونایی که همه چیزشونو برای پول میفروشن ... همونایی که مثل سگ ... همون عوضیایی که آزادی دیگران رو میگیرن ... " خندهء عصبی دیگری کرد و با دست هایش سرش را گرفت و ادامه داد :" تو هم مثل همهء اونا ... یه خوک کثیفی ... دادن لقب خوک به شما ها ... ظلمیه به اون خوک بیچاره ... " حسی باعث میشد مایکل خود را رها کند و با خشمش همانجا زوئی را بکشد ؛ ولی حس دیگری مانع این میشد و سعی میکرد او را آرام نگه دارد . از طرف دیگری غم زیادی حس میکرد . ترکیب هرسهء این ها باعث میشد ضربان قلبش تا میتواند تند تر و تند تر شود ... احساس میکرد اگر یک بار دیگر قلبش بتپد ، خواهد مرد ... سرش مدام تیر میکشید ... از ناخن پایش تا نک موهای سرش درد داشت ... شانه هایش بسیار سنگین شده بودند ...  
تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که روی زمین بنشیند ؛ ولی همین هم نمی توانست انجام دهد . خودش را رها کرد . نمی توانست روی دو پایش بایستد . فقط خودش را رها کرد و چشمانش را بست . به اشک هایش اجازهء رها شدن را داد ... اشک ها صورتش را میسوزاند ، گویا از چشمانش آتش می بارد نه اشک .

 

 

📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚

 

اگر خوشتون اومد حتما لایک کنید و نظر بدید و بگید چطور بود . فکر کنم الان دیگه فهمیده باشید چرا تو قسمتای اول گفته بودن اگه اینو قبول نکنین به بدترین شکل ممکن میمیرن 😁😁 بله بنده همینقدر کرمو و کثافت هستم 🤭🤭🤭🤭

 

 

ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏

 

 

 

در پناه حق ...