🌟 شاه شب من 🌟 P21

سلام به همه . 🙋♂️🙋♀️ لطفا این نظرسنجی رو انجام بدید و توی نظرات بگید که چقدر از این فصل خوشتون اومد . 📊📊
( شرمنده که این پارت اینقدر بده . دیروز که میخواستم بنویسمش تمرکز درست و حسابی نداشتم. شرمنده )
💟💟💟💟💟💟💟💟💟
مایکل دست چپش را بالا آورد و پارچه ایی که شاهزاده زوئی با آن دستش را بسته بود را باز کرد .
علامت بردگی همچنان روی مچ دستش بود . با ناراحتی پوفی کرد و به آن پارچه خیره شد . پارچه همان روبندهء شاهزاده زوئی بود که الان بسیار خونی شده بود .
دوباره یاد رفتارش با او افتاد . جدای از اینکه با یک شاهزاده اینگونه رفتار کرده بود این بود که هیچ وقت همچین رفتار وحشتناکی با یک انسان نداشته بود . از خودش متنفر بود .
ولیعهد گفت :" میدونم ... حالت از خودت به هم میخوره ؛ ولی هر وقت اونا سعی کردن همزمان کنترلت کنن ، یه نفس عمیق بکش و سعی کن شخصیتی که قبلا داشتی رو حفظ کنی . میتونی همین الان با هم تمرینش کنیم ! تک تک خصوصیت هایی که قبلاً داشتی رو همین بهم بگو . " مایکل کمی فکر کرد و گفت :" قبلا ، خجالتی بودم . برای همین بعضی مواقع روم نمیشد به بقیه بگم که من این ویژگی رو ندارم و اینطوری نیستم ... " ولیعهد سرش را تکان داد و از او خواست ادامه اش را بگوید .
مایکل پاهایش را بغل کرد و ادامه داد :" سعی میکردم مثل بچه ها معصوم باشم ... سعی میکردم صدامو زیاد بالا مبرم برای کسی و مهربون باشم . " ، " عالیه ! پس هر وقت اونا دوباره سعی کردن کمکت کنن با خودت این ویژگی ها رو مرور کن !" مایکل سرش را بالا آورد و کج کرد . منظور ولیعهد از این جمله چه بود ؟ چه کسانی کمکش کنند ؟
مایکل پرسید :" کیا سعی میکنن بهم کمک کنن ؟ " ولیعهد که تازه متوجهء حرفی که زده بود شد ، خندید و گفت :" ازبس فکرم توی نامه و متحدین جدیدمون بود ، که پاک قاطی کردم موقع حرف زدن ! منظورم احساساتت بود . " مایکل سرش را به نشانه ' فهمیدم ' تکان داد و چیز دیگری نگفت و فقط به روبندهء خون آلود شاهزاده زوئی ، که در دستش بود خیره شد .
" فکر کنم باید براش بشوریش . راستی ، دراز بکش روی تخت . " این را ولیعهد گفت و جعبهء چوبی ایی را که در کنار قفسهء کتاب هایش بود برداشت و روی میزی که کنار تخت بود گذاشت . مایکل همچنان روی زمین نشسته بود .
ولیعهد لی آنکه به مایکل نگاه کند گفت :" این یه دستوره ... یه چیزی پیدا کردم که شیش سال پیش یکی از رابطام توی سرزمین شما برام فرستاد . دوست دارم اون وسایل و انجام کار رو روی یه نفر اجرا کنم ... کی بهتر از تو ! تا به حال توی جایی که زنگی میکردی ، یه چیز تیز فرو کردن توت ؟ " مایکل که داشت روی تخت دراز میکشید ، با شنیدن این حرف ولیعهد شکه شد و گفت :" چی ؟ " بعد آب دهانش را صدا دار بلعید .
وقتی کامل روی تخت ولیعهد دراز کشید ، احساس کرد بر روی ابر دراز کشیده است ...
ولیعهد وسایلی که در جعبه بودند را در آورد . وسایل خون گرفتن بودند . مایکل نفسی راحت کشید و پرسید :" بانوی من ... جسارت نباشه ها ، ولی شما بلدین با اونا کار کنید ؟ " ولیعهد وقتی با وسایل خون گیری روی تخت نشست گفت :" نترس ، یه دفترچه راهنما هم همراهش بود . درضمن ، اگر هم اشتباهی کردم سریع شفاش میدم ... پس نترس ... " سپس دست راست مایکل را گرفت و به دنبال رگ آن گشت . بعد از گذشت یک دقیقه شروع کرد به انجام کار خون گیری .
حدوداً این کار را پنج یا شش بار انجام داد و در بار آخر فقط موفق به خونگیری شد .
مایکل بعد از پایان خونگیری از روی تخت بلند شد . اگر کار ولیعهد بیشتر طول میکشید ، میتوانست با خیال راحت روی آن تخت نرم و خوب بخوابد .
درحالی که ولیعهد خون مایکل را در شیشهء کوچکی میریخت ، در اتاق زده شد و پیر زنی با ردایی تنگ و سیاه رنگ ، چهره ایی رنگ پریده و جن زده وارد اتاق شد و با صدای جیر جیر مانندش گفت :" بانوی من ... ملکه به من گفتند که بهتون خبر بدم که بل جشن برگردید . با اجازتون بنده مرخص میشم . " ، " باشه ماریا . به ملکه بگو الان میام . " سپس با چهره ایی پکر شیشهء خون را روی میز گذاشت . تا چشمش به مایکل خورد ، چشمانش درخشید و بسیار خوشحال شد . او از جایش بلند شد و رو به مایکل گفت :" تبریک میگم ! مقامت بالا رفت ! " مایکل با تعجب ، ناباوری و خوشحالی پرسید :" چه مقامی ؟ " ولیعهد چشمکی زد و گفت :" مقامت از دایان بالاتر رفت ! یعنی از این به بعد باید مثل سایم دنبالم باشی ! این یعنی توی تک تک مهونیای خصوصی شاهزاده ها ، جلسه های مهم و همینطور سفر هام جایگاه تو دقیقاً در کنار خود ، خودمه ! یعنی کل روز باید قیافمو تحمل کنی ! خوبه ؟" مایکل از جایش بلند شد ، دست هایش را به هم زد و با خوشحالی گفت :" این عالیه ! واقعا از این به بعد مقامم همینه ؟ " ولیعهد لبخند زد و گفت :" آره . حالا بیا . باید برم به جشن . " مایکل به دنبال ولیعهد از اتاق خارج شد .
این مقام جدید برای مایکل مزییت های بسیاری داشت که میشد به داشتن امنیت از دست ایوان و کله گنده هایی بود که علاقهء خاصی به آزار و اذیت مایکل داشتند بود .
وقتی وارد سرسرای بزرگ قصر شدند ، مایکل دهانش از شگفتی باز ماند . سرسرا از هر زمانی زیبا تر شده بود . چندین میز در یک طرف و طرف دیگر جای خالی برای رقص دو نفره بود . در کنار میز غذا خوری چندین تندیس یخی از یک جادوگر ، شوالیه ، پری های خوش سیما و یک پادشاه بود .
ولیعهد به سمت میز غذا خوری رفت و مایکل نیز به دنبالش راه افتاد . میتوانست کیک شکلاتی بزرگی که روی میز بود را به خوبی ببیند . با دیدن کیک ، معده اش بد جور به قار و قور افتاده بود .
در کنار میز مرد تنومندی ایستاده بود و به کیک شکلاتی بزرگ ناخونک میزد . مایکل به سرعت مرد را شناخت و با شوق و ذوق خطاب به مرد گفت :" ارباب !" مرد رویش را برگرداند . او ادوارد ، عموی ولیعهد بود . کسی که حدوداً شش ماه پیش مایکل را از شر ماکسیمیلیان خلاص کرد و به ولیعهد هدیه داد .
ادوارد با دیدن مایکل لبخندی زد و با خوشحالی گفت :" بَه ... نگاش کن ! چه مردی شده برای خودش ! نمیدونستم میتونی حرف هم بزنی . " سپس دست راستش را روی شانهء مایکل گذاشت و آن را فشرد . خیلی وقت بود که مایکل ادوارد را ندیده بود .
ولیعهد در آن لحظه گفت :" سلام عمو جان . شما هنوز هم نمیتونید صبر کنید تا کیک رو بزارن تو بشقاب و بخورین ؟ " ، " شما هم هنوز وقتی پشت گوشتو میخوارونن مثل گربه خُر خُر میکنین ؟ خدایا ... بچه که بودی مثل کنه به همه میچسبیدی و بهشون دستور میدادی پشت گوشتو بخوارونن . اگر هم این کار رو نمی کردن میگفتی ، وقتی ملکه شدم دستور میدم سرتونو از بدنتون جدا کنن " سپس شروع کرد به خندیدن . ولیعهد نیز میخندید . مایکل فقط لبخند دندان نمایی زد .
ولیعهد و ادوارد با یک دیگر حرف میزدند و میخندیدند و گه گاهی از شیرینی های روی میز میچشیدند . مایکل نیز میتوانست با خیال راحت ، از خوراکی های روی میز بچشد و به حرف ها و خاطره گویی های ولیعهد و ادوارد گوش دهد .
***
روز بعد مایکل ، بعد از شستن و تمیز کردن روبندهء شاهزاده زوئی آن را در جیبش گذاشته بود و به سمت اتاقی که در آن اقامت داشت رفت .
در راه مدام با خودش مرور میکرد که وقتی شاهزاده را دید چه چیزی به او بگوید و چه رفتاری بکند .
وقتی به اتاق شاهزاده زوئی رسید ، روبنده را از جیبش بیرون آورد و در اتاق را زد .
وقتی در باز شد و زنی لاغر با موهای مشکی و فر که لباسی خاکستری به تن کرده بود ، روبه روی در پدیدار شد .
زن گفت :" امرتون ؟ " مایکل روبنده را روبه روی زن گرفت و گفت :" این روبنده برای شاهزاده لی هست . لطفا به ایشون ... بگید که کسی که این رو داد ... ازتون تشکر کرد و شرمندست . " زن میخواست روبنده را از دستان مایکل بگیرد ، که صدای شاهزاده زوئی باعث شد او این کار را نکند . شاهزاده زوئی گفته بود :" نورا ، بیا داخل . خودم میگیرمش . " زن داخل اتاق رفت و در روبه روی مایکل ، شاهزاده زوئی پدیدار شد .
مایکل تعظیمی کرد و روبنده را طرف شاهزاده زوئی گرفت و گفت :" ممنونم بانوی من . برای ... برای تمام رفتار های احمقانه ایی که دیشب انجام دادم ... عذر میخوام ! لطفاً منو ببخشید . " ، " همون دیشب که بهت گفت بخشیدمت . بابت پس دادن روبنده هم ازت ممنونم . زیاد خوشم نمیاد کسی که تا همین دیشب داشتم باهاش ترشی فلفل میخوردم اینقدر رسمی باهام رفتار کنه . باور کن بخشیدمت . " سپس روبنده را از مایکل گرفت و لبخندی صمیمی به او زد و در را بست .
همین که شاهزاده زوئی او را بخشیده بود ، جای شکر داشت .
او از اتاق دور شد و به سمت اتاق ولیعهد روانه شد . امروز قرار بود شخص بسیار مهمی که ظاهرا مادر ناتنی شاهزاده لوکی بود ، به قصر می آمد و این بدین معنا بود که همهء خدمتکاران قصر باید از جان و دل مایه میگذاشتند تا به بهترین شکل ممکن ، قصر را تمیز میکردند و همهء تشریفات را آماده می کردند .
البته ، مایکل با ترفیع مقامی که گرفته بود ، باید برای ظاهر ولیعهد از جان و دل مایه میگذاشت .
پایان فصل اول ...
ادامه دارد ...
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
ممنونم از حمایت هاتونم . امیدوارم هرچی از خدا میخواید ، بهتون بده .
لطفا نظرسنجی رو انجام بدید و توی نظرات ، هر نظری که راجب رمان داشتید رو بدید . هر نظری بود بگید . بگید از چه جاهایی خوشتون اومد ، از چه جاهایی خوشتون اومد ، کجاهاش مشکل داشت و چه جاهایی میتونست بهتر باشه .
ممنونم از نگاه زیباتون 🙏🙏🙏
در پناه حق ...