22 تا P: 13

سلام سلام من اومدم💙

ی پارت بسی طولانیییی منتظرته😀💫

قبل از اینکه بری ی لایک نمیدی؟🥺

افرینننن حالا برو💖

 

 

 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_13

لباش کش اومد و چشاش برق زد 

با خباثت گفت

- بازوهامو باید با من بخوای، اگه نمیخوای بدم به یکی دیگه!!

قهر سرمو روی بازوش گذاشتم

- نه خیرشم

ماله خودمن، چاوش خان

متفکر سر تکون داد 

- حله ماله خودته 

ولی اگه قهر کنی میدمش به یکی دیگه 

با دندون ازش گازی گرفتم

- جرعت داری بازم تکرار کن 

بلند قهقهه ای زد 

- نیم وجب بچه داری منو تهدید میکنی!؟

زورگو گفتم

- خوابم میاد حرف نزن

من هنوزم ازت دلخورم 

یادم نرفته به مامانت چی گفتی!!

از این بحث متنفر بود 

چون محکم گفت 

- بخواب!!

سرمو روی بازوی مثله سنگش جابه جا کردم

و نمیدونم چقدر گذشت که کم کم خوابم برد 

...

با احساس جای خالی چاوش از خواب پریدم

هرچی دست میذاشتم جاش خالی بود

گوشه چشمامو باز کردم

نبودش‌...

نگاهم به بانداژای روی عسلی افتاد 

خودش زخمشو ضد عفونی کرده بود و پانسمان کرده بود!؟

یه لحظه با یاداوری اینکه این کارو قرار بود من انجام بدم اخمام درهم شد 

بلند شدم که ببینم کجا رفته

نگران ملافه رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم

لباسامو عوض کردم و پایین رفتم

از یکی از خدمه های که رد شد پرسیدم

- چاوش و ندیدید!؟

کمی فکر کرد 

بعد انگار چیزی یادش اومده گفت 

- آقا کیوان اومدن 

آقا هم باهاشون رفت

اخمی روی پیشونیم نشست

- رفتن بیرون!؟

تند سر تکون داد

- نه خانوم

ندیدم ماشينی از در عمارت خارج شه

سر تکون دادم، پس داخل باغ بودن

با این زخمش کجا رفته بود!!

به سمت باغ رفتم 

تعداد بادیگاردا توجهمو جلب کردن

دوبرابر شده بودن

هرچی گشتم نبودن

کلافه به سمت پشت عمارت رفتم

تاحالا این طرف و نیومده بودم.

هیچکس نبود

حتی محافظا هم اینجا نبودن.

خواستم برگردم که صدای فریاد خفه ای به گوشم خورد.

اول حس کردم اشتباه شنیدم 

ولی بازم تکرار شد.

کنجکاو دنبال صدا جلو رفتم

که چشمم به یه پله خورد که به حالت زیر زمین روبه پایین پله داشت.

ترسی که به دلم هجوم آورد

باعث شد به عقب برگردم و سریع از اونجا برم.

اما با تکرار همون فریاد دردناک پشیمون شدم

کنجکاوی جلوی ترسمو گرفت

صدای عربده بلند چاوش اومد 

- خفه شو!!

قهقهه مرد بلند تر شد 

با حرفی که زد عرق سردی روی پشتم نشست 

- بچه های احمق ما که نتونستن اون خوشگله رو با تیر سوراخ کنن

سرمو کنار بردمکه نگاه مرد روی من نشست

و ترسناک ادامه داد

- ولی کاری میکنیم خودت با دستای خودت عروسکتو نابود کنی!!

ته دلم هری ریخت 

چاوش با دستای خودش منو نابود می‌کرد!؟

مگه ممکن بود

با صدای شلیکی شونه هام بالا پرید 

همون مردی داشت به من نگاه می‌کرد 

ولی این بار با چشمای تا حدقه باز

و پیشونی که سوراخ بود.

چاوش...چاوش بهش تیز زده بود.

چاوش من قاتل بود!؟

با همون دستایی که منو نوازش می‌کرد آدم می‌کشت!؟

مگه تا چه حد خطرناک بود که راحت آدم می‌کشت!! 

دست روی دهنم گذاشتم تا هق هقم بلند نشه.

عقب عقب رفتم 

از ترس می‌لرزیدم

اگه منو میدین منم می‌کشتن!؟

آره شاهد بودم

لابد حتما منم می‌کشن تا لو نرم

از ترس مغزم تعطیل شده بود و یادم نبود چاوش حتی جونشو برای عروسکش میده.

از زیر زمین بیرون رفتم

اما با دیدن یه سگ بزرگ سیاه رنگ جلوم قلبم ایستاد.

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_14

یه قدم از ترس به عقب رفتم

با دیدنم پارسی کرد و به سمتم حمله کرد

حواسم به پله های زیر زمین نبود

یه قدم دیگه عقب رفتم

اما قبل اینکه سگ بهم برسه پاهام سر خورد و از اون همه پله پایین افتادم

جیغ بلندی کشیدم و لحظه آخر 

شقیقه ام به لبه آخرین پله خورد و چشام از درد سیاهی رفت

صدای عربده نگران چاوش به گوشم خورد 

- مهتاب!! 

لعنتی تو اینجا چیکار میکنی

برید اون کوفتیو ببندید چرا قلادش بازززههه

- آقا 

فکر کنم سر خانوم شکسته داره خون میاد

دیگه بقیه حرفاشونو نشنیدم

چشام از درد و ضعف بسته شد و هوشیاریم فقط تا همون جا بود

...

چشام و باز کردم که نور زیاد لوستر باعث شد بازم سریع چشم ببندم

تا کمی عادت کنه به نور زیادش

تکونی به بدنم دادم 

که درد عمیقی داخل سرم و شقیقه ام پیچید

صدای بمی از کنار گوشم بلند شد 

- تکون نخور بچه!!

یهو تموم چیزایی که دیدم شبیه فیلم از جلوش چشام رد شد

با یادآوریشون سریع چشم باز کردم و سر چرخوندم

چاوش دقیقا کنارم دراز کشیده بود

ترسیده ازش عقب کشیدم و به دستش نگاه کردم

با همین دست اون مرد و کشت!؟

با زبونی که بند اومده بود گفتم

- ب...برو..عقب

نز‌‌...دیکم 

نشو!!

نیم خیز، کمی به طرفم مایل شد

- یعنی چی نزدیکم نشو!؟

اخم روی پیشونیش جذاب ترش کرده بود

نباید تو این وضعیت دلم براش می‌رفت

و جدا از اون ازشم می‌ترسیدم

حس مضخرفی بود 

با سک سکه گفتم

- خودم...

خودم دیدم‌.. کشتیش

بهش..بهش گلوله..

بین حرفم پرید و با لحن ملایمی 

گفت

- اشتباه دیدی دخترکم

بگیر بخواب 

زدی خودتو ناکار کردی 

بابتش یه تنبیه داری

تند تند سر تکون دادم ک از خودم دورش کردم

- نه

دروغاتو باور نمیکنممم

خودم دیدم

با چشمای خودم دیدم کشتیشش

جیغ و صدای بلندم باعث شد اخماش بیشتر داخل هم بره 

و این بار صورتش ترسناک شه 

دست دور شونه ام انداخت و بغلم کرد 

- باشه 

حالت بهتر شه حرف میزنیم دلبرکم

الان استراحت کن

با پرخاش کنارش زدم

پتو رو کنار زدم و خواستم بلند شم که سرم داخل رگم شکست و خون از ساعدم جاری شد 

با دیدن خون سرخ رنگم منو به عقب کشید  و با حرص و عصبانیت غرید 

- بتمرگ سر جات میگم!!

با صدای بلندش سر جام میخ موندم

ترس نذاشت جمع بخورم

محکم دستمو کشید و یه دستمال برداشت

با چشمای سرخ خون روی دستمو پاک کرد و غر زد 

- ببین چه بلایی سر خودش آورده

پوفف

هق کوتاهی زدم

که زیر لب گفت

- گریه نکن

- تو قاتلی 

نمیخوام..

نمیخوام پیشت بمونم

بزار برم 

با حرف اخرم دیوونه شد

سریع از حرفم پشیمون شد

رسما دیوونه شد و رگ گردنش باد کرد

مچ دستمو فشار داد

و با صورت کبود غرید 

- چی گفتی!؟

بازم تکرار کن!!

با تته پته گفتم

- هیی..هیچی 

ول..ول کن..دستمو

پوزخند وحشتناکی زد

- میدونی چرا خودم کشتمش!؟

نه 

چون میخواستن به تو آسیب برسونن

منو به خودش نزدیک کرد 

- فهمیدن نقطه‌ ضعفمی و میخوان با وجو تو بهم ضربه بزنن

 

موهامو پشت گوشم زد و بدن لرزونمو بغل کرد 

- کسی بخواد بهت آسیب بزنه، یا از من دورت کنه رو نابود میکنم مهتاب!!

فرقی نداره کی باشه

حتی خودت!!

ب...وسه ای کنار گوشم زد و ادامه داد

- پس وحشیم نکن عروسک

فکر نکنم خوشت بیاد هیچ وقت اون روی منو ببینی!!

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_15

از حرفاش ته دلم ریخت

حتی داشت خودمو تهدید می‌کرد

خودمو تکون دادم که نذاشت

محکم ت..نمو گرفت توی آغوشش

- تکون نخور زخم دستتو ببندم

سوزن تو رگت شکسته

زیر لب تیکه تیکه زمزمه کردم

- از..ازت بدم میاد

ازت میترسم

تو..

بین حرفم پرید 

- میدونم

من قاتلم، گفتی یه بار

خطرناکم، ولی نه برای تو دلبرکم

 

و ب..و..سه روی لب...م زد 

که سریع پاکش کردم

پر از خوشونت به سمت خودش چرخوندم 

با خشم غرید 

- به بار دیگه...

یه باررر دیگه دردونه 

بخوای منو پس بزنی میدونم چه بلایی سرت بیارم

موش شده آروم موندم

چنان با جدیت گفت

که مطمئن بودم میزنه نابودم می‌کنه

یا با تفنگ خوشگلش...

تصورشم وحشتناک بود

دراز کشید و منم توی بغلش فشرد 

پتو رو روم زد

- نلرز 

لامصب داری روانیم میکنی چته!

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_16

کنارش زدم 

ولی نذاشت، ناچار توی بغلش موندم

جوابشو ندادم

می‌رفتم

هرجوری کرده از اینجا میرفتم

باید به داروین خبر میدادم بیاد منو ببره 

ببره جایی که دست چاوش بهم نرسه 

یهو محکم بغ..لم کرد و گفت 

- آفرین دخترکم

همینجوری توی بغلم آروم بمون!!

تو همیشه متعلق به چاوشی 

حالیته!؟

پر حرص جواب دادم

- من کالا و ملک نیستم

که جزو ممالکت باشم!!

پوزخندی زد 

- زبون باز کردی جوجه طلایی

حرفای بزرگ بزرگ میزنی

جوابشو ندادم

نه اینکه از صداش بدم بیاد...

نه اینکه گرمای بغلشو نخوام...

فقط ازش می‌ترسیدم

ترس زیاد نمی‌ذاشت فکرم کار کنه

اینکه چاوش من آدم کشته بود

توی همین خونه

و معلوم نبود چندین نفرو کشته بود

حرفای آخر اون مرد توی ذهنم بود.

چقدر دشمن داشت

که هر لحظه جونم توی خطر بود...؟!

کم کم با همین فکرا بود که چشمام گرم شد و خوابم برد...

بی خبر از آینده ای که انتظارم و می‌کشید

بی خبر از ترسی که اخرش به واقعیت تبدیل میشد

جلوی آینه ایستادم

آروم موهامو شونه میزدم که دستی از پشت شونه رو گرفت

از اینه بهش نگاه کردم

چاوش بود 

که شونه رو ازم گرفته بود و داشت آروم موهامو شونه می‌زد 

چند روز بود باهاش حرف نمی‌زدم

تقریبا زخم پهلوش خوب شده بود 

ولی زخم پیشونی من نه

موهامو که شونه کرد برام خرگوشی بستش 

شبیه ددی و بیبی شده بودیم

سنگینی نگاهشو حس کردم و سر بلند کردم

نیشخندی بهم زد 

- فکر نکنم بدم بیاد از ددی بودن

بازم مثله همیشه حرفمو از نگاهم خونده بود

جوابشو ندادم که مشغول باز عوض کردن پانسمان روی پیشونیم شد 

- چسب ضد آب میزنم 

بریم حموم موهاتو بشورم!!

دیشب خواستم برم و نذاشت 

پس بخاطر همین بود.

نمی‌تونستم مخالفت کنم

چاوش از پس زده شدن متنفر بود.

میخواستم وقتی نبود به داروین زنگ بزنم

باید هرجوری کرده از این عمارت می‌رفتم 

پس این چند روزو باید مطیع رفتار می‌کردم

چسب ضد اب و روی زخمم زد و گفت

- برو داخل حموم تا بیام..

سر به نشونه تایید براش تکون دادم

و وارد حموم شدم

یه لحظه خجالتی کشیدم

ولی خوب شوهرم بود.

سعی کردم با همین حرفا خودمو بپیچونم

داشتم لباسامو عوض می‌کردم که اومد داخل.

به سمت دوش رفت و گفت

- بیا اینجا بشین اول موهاتو بشورم

سریع گفتم

- خودم میتونم نم...

بین حرفم پرید

دستوری گفت 

- لازم نکرده

گفتم بشین اینجا!!

پوفی کشیدم و به جایی که اشاره کردده بود رفتم

نگاهش یهو به شونه ام افتاد 

با دیدن کبودی بزرگی که از وقتی افتادم به جا مونده بود اخماش درهم شد

- ببین چه بلایی سر خودش میاره نیم وجبی!!

- نیم وجبی خودتی

قهقهه بلندش داخل حموم پیچید

- به من با این هیکلم میاد نیم وجبی باشم!؟

نه

حقیقتا نمی اومد

و حرف مفت زده بودم

ولی کم نیاوردم 

- آره بهت میاد 

مثلا محافظا خیلی بزرگ ترن 

نیشخندی زد 

- اونا متناسب با شغلشون انتخاب شدن!!

از دهنم پرید و گفتم

- شغل تو از همشون وحشتانک تره 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات😝😈◜

#پارت_50

پوزخندی زد 

- من برای همه وحشتاکم 

جز تو دخترکم...

شامپو رو روی موهام زد 

سر بلند کردم و خیره بهش گفتم

- ولی برای منم وحشتناکی!

من چاوش خودمو میخوام، نه اینی که روبه رومه

کوتاه فقط جواب داد

- نیستم

پس فکرتو درگیر نکن جوجه

دوش سیارو باز کرد 

آروم آروم دستش بین موهام میچرخید و خوب شستش 

سعی میکرد نگاهشو کنترل کنه 

صورتش سرخ شده بود.

شبیه یه گربه زیر دستش شل شدم و خوابم گرفت 

بهش تکیه زدم که کلافه گفت

- آروم بمون دردونه 

کنترل خودم سخته داری بدترش میکنی

ریز خندیدم

کفی که تو وان بود و ریختم روش

میخواستم اذیتش کنم

که موفقم شدم

- خوب برو بیرون خودم میتونم

عصبی گفت 

- نمیخواد 

فقط دو دقیقه شیطونی نکن کارم تموم شه

با تشرش مثله بچه خوب نشستم.

کارش که تموم شد دوش و بست 

- بمون برم حولتو بیارم

سریع گفتم

- پس خودت چی!؟

خیس شدیا

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_15

به سمتم برگشت

- تورو ببرم بیرون میام خودم حموم میکنم.

با تعجب گفتم

- وا خوب الان توام حموم کن باهم بریم بیردن دیگه 

گوشه ابروش بالا پرید 

- ببین خودت می..خـ...ـاریا بچه!!

تند تند سر تکون دادم

- نه نه!!

غلط کردم برو حولمو بیار

قهقهه ای زد و از حموم بیرون رفت.

چند دقیقه بعد با حوله صورتی رنگم برگشت.

دیگه ازش خجالت نمی‌کشیدم

چیزی برای خجالت کشیدن نبود 

وقتی که...

حوله پیچم کرد و کمکم کرد از حموم برون بریم.

پاهام بخاطر ضربه کمی لنگ میزد.

روی تخت نشستم که به طرف کمد رفت و لباسامو بیرون کشید 

- تا برمیگردم بپوششون

سر تکون دادم که سریع به سمت حموم رفت

وا چرا اینجوری کرد!؟

وقتی اومد بیرون که روی تخت دراز کشیده بودم

با اخم گفت 

- چرا موهاتو خشک نکردی!؟

بی حوصله گفتم

- واییی چاوش حوصله ندارمم

خودشون خشک میشن

سشوار و برداشت 

- بیخود !! 

بشین خشکشون کنم، سرما میخوری 

 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_16

 خشکشون کرد

عصبی دستی بینشون کشیدم

- اولین وقتی که بکنم کوتاه کردنشونه

دستمو پس زد 

- شما شکر خوردی دردونه ام

دستی که بهشون بخوده رو میشکنم 

شونه بالا انداختم و به سمتش چرخیدم

- یواشکی کوتاه میکنم

از کجا میخوای بفهمی!؟

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_17

تو گلو خندید 

سشوار و خاموش کرد و روی عسلی گذاشت

نگاهشو بین صورتم چرخوند 

- تو یه تار از ابروهای هشتیت کم کن ببین میفهمم یا نه

چه برسه به موهات که جزو دارایی های منن!!

ته دلم ذوق کردم

مردای همه اینقدر با دقت بودن

یا فقط شوهر من این جوری بود!؟ 

- بمون برم کش موهاتو بیارم ببافمشون

با اعتراض گفتم

- وای چاوش زود تر تموم کن خوابم میاد!

نیشخندی زد 

- باشه شیرینم

وقتی کارش تموم شد گفت 

- دردونه!!

ملافه رو روی خودم کشیدم

- بله!؟

از پشت بغلم کرد

- جانم!!

بگو جاانم دهنت عادت کنه!!

پوفی کشیدم

- خوب جانم!؟

- آها حالا شد

فردا مهمونی میرم، توام باهام میایی

آماده باش!!

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_18

از کنجکاوی ابروهام بالا پرید 

منم قرار بود ببره!؟

چاوش هیچ وقت منو با خودش جایی نمی‌برد

- من!؟

چه خبره!!

پوزخندی زد 

- خبرای خوب عزیزم 

قراره کسایی و ببینی که منتظرشونی!!

کنجکاو پرسیدم

- کیارو قراره ببینم مگه چاوش!؟

روی ت..خت دراز کشید و دست منم کشید که کنارش افتادم

- خودت میبینی عسلم

منتظر باش، یه سوپرایزه!!

استرس به جونم افتاد 

چرا انتظار نداشتم یه خبر خوب باشه؟ 

البته چاوش چه خبر خوبی می‌تونست به من بده...

چشماشو بسته بود 

اونقدر وول خوردم که محکم به خودش چسبوندم

- کمتر تکون بخور خوابم نمیبره

- خوب من خوابم نمیاد 

گوشه چشماشو باز کرد و نگران گفت

- چرا!؟ 

جاییت درد میکنه؟

- نه!!

و بر خلاف چیزی که نشون میدادم

قلبم به عقلم پیروز شد 

و بی اختیار جابه جا شدمو دستمو دورش انداختم و بغلش کردم

یه لحظه ثابت موند 

اما بلافاصه چنان بغلم کرد که صدای استخونامو شنیدم

- هوووم، جوجه بغلیمو

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_19

بی اراده نفس عمیقی از عطرش کشیدم.

بوی ادکلنش با عطر تنش مخلوط شده بود

و همین باعث شد دوباره عمیق تر نفس بگیرم و بوش کنم

اونقدر تابلو بودم که فهمید 

تو گلو خندید

- بچه نازم

سرتو بلند کن ببینمت!!

سرمو به سیـ...ـنه محکمش مالیدم

 که موهامو کنار زد 

- داری ناز میکنی دخترکم!؟ 

میخواستم از زیر زبونش حرف بکشم 

بهتر نبود از این راه وارد شم!؟ 

- اوهومم

چرخید و وزنمو روی خودش انداخت 

- خوب جانم بچه 

چی میخوای!!

حدسی که توی مغزم بود و به زبون اوردم

- توی مهمونی که میگی...

اخماش درهم رفت 

- خب!؟

پوفی کشیدم و مشغول کشیدن خطای فرضی روی ماهیچه های بازوش شدم.

- خب.. خب میگم مامانم اینام هستن!؟

بابام و داداشم چی...

نگاهش تیز شد 

ولی نه تایید کرد نه رد کرد 

فقط پتو رو روی جفتمون کشید 

- بخواب دردونه 

مشخص نیست کیا قراره بیان 

یه مهمونیه کاریه

با پارتنر!!

آها پس بخاطر همین قرار بود منو ببره

سرتکون دادم 

که سرشو زیر گـ..♤...ـردنم برد و عمیق بو کشید 

و همونجا رو بـ..♤.ـوسید 

که مور مورم شد و سریع شونه امو جمع کردم 

 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_20

جلوی آینه ایستادم

موهام به طرز خیلی زیبایی روی شونه امو گرفته بود.

دستی از پشت کنارش زد 

خواستم به عقب برگردم که نذاشت 

- صبر کن!!

سر جام موندم

که سردی چیزی رو روی گردنم احساس کردم.

سر پایین آوردم و با دیدن گردنبند یاقوتی چشمام درشت شد.

- ای...این...

قفلشو بست

سر خم کرد و گونمو بـ..و..سـ..ـد 

و آروم پچ زد 

- بهت میاد دلبر!!

شبیه یه الهه پرستیدنی شدی!! 

از تعریفش ته دلم قنج رفت

لعنتی چرا به فکر من نبود!؟

به سمتش برگشتم که کرواتی که دور گردنش انداخته بود و به سمتم گرفت 

- برام ببندش

به عادت همیشه کمی پاهامو بلند کردم که هم قدش شم.

دکمه های پیراهن سفیدشو بستم 

و مشغول گره زدن کراواتش شدم.

تموم مدت نگاهش خیره به صورتم بود‌.

کارم تموم شد کتشو تنش کرد 

- بریم جوجه ام!؟

سر تکون دادم و مانتومو روی لباسم انداختم.

و کیفمو برداشتم و به سمت ماشما رفتیم.

بادیگاردای غول مبکر و سیاه پوشش 

به صف داخل حیاط ایستاده بودن و منتظر ما بودن.

 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_21

با اشاره چاوش بادیگاردا همه تقسیم شدن

و هر کدوم شیش نفره سوار ون مخصوصشون شدن

خودشم در بوگاتی مشکی رنگشو باز کرد 

که دامن بلند لباسم جمع کردم و سوار شدم

خودشم کنارم نشست

راننده و یکی دیگه از بادیگاردا هم جلو نشستن

اول یه ون مشکی

بعد ماشین ما و بعد بقیه پشت سرمون نوبتی از عمارت خارج شدیم

این همه محافظت لازم بود!؟

انگار قرار بود برای یه حمله آماده شن

نه مهمونی که گفته بود.

ولی خوب با چیزی که اون روز داخل زیر زمین دیدم

و حتی قبل ترش 

با اون تیری که چاوش خورد 

باید میفهمیدم اینا همه براشون عادیه

از شهر خارج شدیم

بعد از نیم ساعت ماشینا جلوی یه ویلای بزرگ ایستادن.

چاوش پیاده شد و کمک کرد منم پیاده شم

سر چرخوندمو اطرافمو نگاه کردم.

اینجا چه خبر بود!؟

از ماشینا و بادیگاردا مشخص بود یه مهمونیه که آدماش هم رده خودشن 

دستشو به طرفم گرفت 

که بازوشو گرفتم‌

و شونه به شونه هم وارد ویلا شدیم.

وارد خونه شدیم

همه جا شلوغ بود و هر چند نفر دور یه میز جمع شده بودن

با دیدن آدمای مسلح بازوی چاوشو فشار دادم.

سر به طرفم چرخوند 

- جونم بچه ام!؟

با ترس گفتم 

- اینجا چه خبره چاوش!؟

کمکم کرد مانتومو بکنم

که با این حرفم تو گلو خندید

- هیچی نیست قشنگم، از مهمونی لذت ببر!!

 

◞حَبس‌ بینِ بـازوهـات💜💍◜

#پارت_22

مانتورو دست خدمه داد

و کنار گوشم پچ زد 

- شب با هم کلی کار داریم دوردونه‌ام!!

 

ته دلم از لحن آروم و دا.♤.غـ..♤..ـش ریخت 

ولی به روی خودم نیاوردم.

و با لبخند گفتم

- بریم!؟

سر تکون داد و قیافه اش جدی شد 

کمی جلوتر رفتیم 

با دیدن مامان ضربان قلبم رفت بالا و نگاهم روی همون قسمت موند

دست چاوش دور کمرم نشست 

و آروم و خش دار گفت 

- اینم سوپرایزت دخترکم

سریع بغلش کردم و با ذوق گفتم

- مرسییی 

مرسی چاوش!! 

سریع به سمت مامان رفتم

و با شدت توی آغوش مادرانه اش فرو رفتم

وقتی جدا شدیم تازه داروین و دیدم 

جذاب خندید 

- چطوری جوجه کوچولو!! 

خواستم بغلش کنم

اما همون لحظه قامت بزرگ چاوش و پشتم احساس کردم

که دستمو محکم گرفت و نذاشت....

⊱┄┅┄┅┄┄┅┄●💜💍●┄┅┄┅┄┄┅┄⊰

پایان... 

°به نظرتون چیشد؟ 

°ببگید که چاووش به خاطر مهتاب اونا رو کشت یا نه؟؟ 

شرط:  14لایک و 22 کامنت به بالا>>> 

دوستون دارم بابای💙