سلام😊

من اومدم با یه پارت دیگه 😍

بپر ادامه 💖 

#انتقام 

#پارت_۳۱

چشمامو روی هم فشار دادم و سعی کردم توی ته مونده های ذهنم دنبال صاحب این صدا بگردم.

چند سال می گذشت و من هنوز هیچ پیشرفتی نداشتم! هیچ چیزی از گذشته رو به یاد نمی آوردم جز چندتا سایه های محو سایه هایی که انگار کنه شده بودن روی روح و روانم!

با احساس مایع گرمی روی لبم، دستم رو به طرفش بردم و روش کشیدم.

نگاهی بهش انداختم؛ طبق معمول فکر کردن زیاد چیزی جز خونریزی برام نداشت. دیگه کم کم داشتم نا امید می شدم.

سوار ماشین شدم و دستمالی رو از توی جعبه اش درآوردم و روی بینیم کشیدم. این خونریزی دائمی بود اما با شدت کم!

بعد از اینکه کاملا قطع شد ماشین رو روشن کردم و به طرف شرکت بابا رفتم.

بعد نیم ساعت ،جلوی شرکت زدم روی ترمز .

با برداشتن گوشیم از روی داشبورد از ماشین اومدم پایین .

دزدگیر رو زدم به سمت شرکت قدم برداشتم.

مش رحیم دم اسانسور با دیدنم لبخندی زد و گفت:

-خوش اومدین اقا چشممون روشن.

لبخندی زدم تشکر کردم و با احوال پرسی کوتاه، دکمه اسانسور رو زدم.

 وایستادم تا بیاد

اسانسور رسید.

سوار شدم و با پام ضرب گرفتم تا برسه. 

با صدای مزخرف زنی که اعلام میکرد به طبقه ی دوم رسیدم

اومدم بیرون.

مستقیم به سمت اتاق بابا رفتم.

خواستم درو باز کنم که صدای منشیش متوقفم کرد:

-سلام آقا.. صبر کنید من با پدرتون تماس بگیرم هماهنگ کنم برین داخل.

توجهی بهش نکردم و رفتم تو که پشتم اومد.

بابا که سرش تو ورقه هاش و دفتر و دستکش گرم بود سرشو آورد بالا و با دست اشاره کرد که منشیش بره!

اشاره کرد که برم بشینم.

عادت کرده بود که با اشاره حرف بزنه و می دونست که من از این متنفرم!

با اخم رفتم نشستم و سوالی نگاش کردم که شروع کرد به حرف زدن:

-میخوام یه چیزی بهت بگم سامیار لطفا زود قضاوت نکن و زود جوش نزن. میدونم تو آدمی هستی که روی منطقت تصمیم میگیری و حرف می زنی پس خشمگین نشو.

کنجکاو که نه، اما یه حسی بهم دست داد که زودتر حرفش رو بشنوم! سرم رو تکون دادم و بدو اینکه چیزی بگم منتظر نگاهش کردم.

با کمی مکث و این پا و اون پا کردن گفت:

-من میخوام ازدواج کنم.

مات نگاهش کردم و بعد از چند ثانیه با صدای بلند شروع کردم به قهقهه زدن. دستاشو توی هم قفل کرد و ادامه داد:

-و میخوام که تو موافقت کنی.

قهقهه ام کم کم جاش رو به اخم غلیظی داد. پوزخندی زدم: 

-یعنی چی سر پیری معرکه گیری 

چند سالته بابا ؟

شصت و پنج سالته خجالت داره.

من هنوز ازدواج نکردم شما داری میزنی رو دست من؟

هوفی کشید:

-خب تو شاید دلت بخواد تنهایی به زندگیت ادامه بدی. اما من نمی تونم. سامیار تو که پیش من نیستی یه نفر باید باشه که کمک حالم باشه. کسی که باهاش حرف بزنم. میفهمی؟

با صدای بلند گفتم:

-نه نمی فهمم. یعنی چی این حرف شما؟ منم دوست ندارم تنهایی به زندگیم ادامه بدم. من شما رو دارم و شما هم منو. پس این چه حرفیه می زنین؟ 

ببین بابا، به ولله ی علی اگر بخوای پای زنی رو به اون خونه ی خراب شدت باز کنی دیگه منو نمی بینی.  

از جام بلند شدم و به سامیار سامیار گفتناش توجه نکردم و با کوبیدن در اومدم بیرون.

از عصبانیت منتظر اسانسور نشدمو از پله ها تند تند پایین اومدم.

همین یه کار رو نکرده بود، که به لطف خدا کرد!

با ازدواج کردنش همون یک ذره توجهی هم که نسبت بهم داشت از بین می رفت. زندگی بد با من روی لج افتاده بود! 

نگاهی به ساعتم انداختم. برای رفتن دوباره به مطب خیلی دیر شده بود و منم حال نداشتم.

سوار ماشین شدم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم. همش ذهنم درگیر بود. درگیر خودم، بابا، ونوس..

خودمم اینو قبول داشتم که از بقیه بیمار هام برام مهم تر بود. سری تکون دادم تا این افکارو از خودم دور کنم.

ماشین رو داخل خونه بردم و رفتم تو. کتم رو درآوردم و خودم رو روی کاناپه پرت کردم. 

طبق معمول، وقت تنهایی شروع کردم به حرف زدن با خودم:

-همینمون مونده بشیم مضحکه عام و خاص. یه زن بگیره همسن من دور هم بخندیم.

خنده عصبی سر دادم و کامل روی کاناپه دراز کشیدم. دستم  رو روی چشمام گذاشتم و سعی کردم افکار پوچ و بی پایه و اساس رو از خودم دور کنم.

اما طبق معمول همیشه، این صدای زنگ گوشیم بود که اجازه ی یه خواب، یه آرامش، و یه استراحت رو به من نمی داد!

کلافه بلند شدم و از جیب کتم گوشیم رو بیرون آوردم. من کی رو داشتم جز سام و بابا که بهم زنگ بزنه؟ بابا که عمرا اگر باهام تماس می گرفت؛ پس نتیجه می گرفتیم سامه!

هوفی کشیدم و سریع برقراری تماس رو لمس کردم و منتظر موندم تا اول اون حرف بزنه:

-سامیار.. باهات حرف دارم. میتونی بیای خونم؟

نگاهی به ساعت پاندول دار بزرگ گوشه ی خونه انداختم. دستمو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:

-نگاهی به ساعت انداختی؟ من از ساعت هفت شب انرژیم تحلیل میره به طور کلی خاموش میشم. بعد تو، الان که ساعت یازده و نیمه به من میگی پاشو بیا خونم؟

معترض گفت:

-باشه بابا.. 

بازم منتظر موندم حرفی بزنه؛ راه چاره ای بگه! اما چیزی نگفت بنابراین خودم خودم به حرف اومدم:

-خب حالا چیکارم داشتی؟

با مکثی کوتاه گفت:

-هیچی.. فقط میخواستم بگم بیشتر حواستو جمع این دختره کن. خیلی مرموزه.. مثل آفتاب پرست هر دقیقه رنگ عوض میکنه. همون دختری که پیش تو مظلوم نمایی می کرد پیش من اتیشششش ی دو عالم بود. معلومه که یه نقشه ی شوم داره. 

خنده ای سر دادم و بیخیال گفتم:

-یعنی چی نقشه ی شوم داره؟ چرا همه چیزو برای خودت بزرگ و ترسناک می کنی؟ اونم یه دختره مثل بقیه ی دخترا. که یه اتفاق توی گذشتش باعث شده جلوی همه ی آدما جبهه بگیره و خودشو قایم کنه. ونوس وقتی منو روز اول دید حتی باهام دست به یقه هم شد. اینکه میگی چه میدونم برخورد خوبی باهات نداشته یا هر چیز دیگه ای، از نظر من عادیه! 

خب خب اینم از این پارت 😍

(یه چیز دیگه هم هست اینکه این رمان دقیقا برای خودم نیست و یه رمان دیگس ولی باید بگم که خیلی از جاهاشو تغییر دادم اینو اولا هم گفتم ولی بعضیا فکر کردن برای خودمه...)

بازم ببخشید که اشتباه متوجه شدین:))

بای بای 🫶