سلامممممم اومدم با پارت جدید🥳🥳 بیاین داخل👇

راین داشت در جنگل قدم میزد که یک دفعه چشمش به لیا افتاد که با تمام سرعت درحال اسب سواری بود. راین سریع پشت بوته ها قایم شد تا لیا او را نبیند. غرق زیبایی دختر شده بود. موهایی هم رنگ خورشید تابان که در میان باد می رقصیدند، چشم های سرخی که با آتششان لرزه بر قلب راین انداخته بودند.

 انقدر محو زیبایی آن دختر کوچولو شده بود که نفهمید چقدر گذشت. یک دفعه شکارچیان ترد شده ها به سمت دختر کوچولو حمله کردند.

 دختر از روی اسب افتاد و شروع کرد به گریه کردن. راین هم تا اون صحنه رو دید سریع در یک چشم به هم زدن لیا را به کلبه مادرش برد. دختر کوچولو را روی تخت گذاشت.

لیا با دیدن راین گریه اش بیشتر شد، راین دستمالی که مادرش همیشه باش اشکای اورا پاک میکرد را از جیبش در آورد و به آرومی اشک هایش را پاک کرد.‌

راین: نترس کاریت ندارم آروم باش گریه نکن.

لیا: تو کی هستی؟

راین: م...من... راستش... خون آشام هستم ولی کاریت ندارم قول میدم.

لیا ترسیده گفت: ولی مامانم میگه خون آشام ها موجوداتی بد هستن که قصد کشتن ما رو دارن.

راین: ببین کوچولو خون آشام ها هم مثل انسان ها هم خوب هستند هم بد. راستی نگفتی چند سالته

لیا:امم من پانزده سالمه 

راین: اسمت چیه؟

لیا:اسمم لیاست 

لیا با صدا یا بچگانه اش گفت: تو اسمت چیه؟

راین: من راین هستم

راین دستش رو برد سمت پای دختر تا ببیند چی شده اما تا دست زد لیا از شدت درد شروع کرد به گریه کردن. 

راین: آروم باش چیزی نیس الان درمانت میکنم فقط گریه نکن باشه؟

لیا خیلی مضلومش و با چشمان اشکیش سرش را به آرامی به نشانه اش تایید تموم داد و خیلی آروم پای لیلا را درمان کرد و بعد او را به دنیایی میان زمان و مکان، جایی که فقط خون آشام های سلطنتی به آن دسترسی داشتند. لیا را به سمت کلبه اش برد و اورا رو ی تخت گذاشت.

لیا مات مبهوت داشت بادقت همه جای کلبه را برسی میکرد که در به صدا در آمد....

 

خب خب اینم از زمان ما فقط چون حمایت ها کمه میخوام برای پارت بعد یه شرط کوچولو بزارم اگه به شرط رسید میفهمم خیلی دوست دارید و مشتاقید و ادامه میدم. ببینم چه کار میکنیدااا 

درضمن برای حمایت هایی که برای پارت های قبلی کردینم ممنونم😘❤️

خب خب بریم سراغ شرط ها

ده تا لایک

ده تا کامنت 

ببینم چه کار میکنیدااا 

خدافظییی👋👋❤️😘