خلاصه داستان: درباره ی دختر ۱۷ ساله ای به اسم رزاموند مری که در دانشگاه نجوم اطلس پذیرفته شده و قرار است ماجراجویی بزرگی در میان کهکشان ها و کیهان بی کران داشته باشد و انواع سیارات و گونه های موجودات مختلف آشنا شود و راه خود را تا زمانی ادامه خواهد داد که تبدیل شود به... بفرما ادامه مطلب 

 

رزا مری داخل صف بلند دانشجویان داخل سالن ایستاده بود و صدای زمزمه های خفیف دیگران و تکان خوردن پاها از انتظار برای شروع مراسم آنجا پر همهمه و صدا کرده بود ناگهان موجود عجیبی که شباهتی به انسان نداشت پشت سن برای سخنرانی ظاهر شد او قد بلند و پوست سبز رنگ پریده ای داشت و چشماش کاملا سیاه و بدون مردمک او افراد داخل صف را بررسی می‌کرد و سپس با یکی از شاخک های چنگک مانند اش میکروفون را به طرف خودش کشید و گفت : 
« سلام به دانشجویان جدید دانشگاه اطلس من پروفسور آکتابیوس استاد درس ستاره شناسی شما هستم و شما میتونید من رو آقای آکتا صدا بزنید و شما کسانی که اینجا هستید دانشجویان معمولی ای نیستید شما نخبه ها و برترین ها از نژاد خودتون هستید که برای تحصیل در دانشگاه و سازمان فضایی اطلس انتخاب شدید و حالا قراره به در طول سال به سه دسته تقسیم بشید و هرکدام از شما نوعی افختار سیاره ی خودش خواهد بود اینجا ما از هشت کهکشان مختلف افرادی داریم که امروز گرد هم آمده اند تا این مسیر را اغاز کنن دسته اول شما در زمین خواهد ماند و به تحقیقات زمینی و ماهواره‌ای کمک خواهد کرد و دسته ی دوم شما که احتمالا از بقیه باهوش تر هستند پس از گذراندن دوره آموزشی به فضا فرستاده خواهد و آنجا یک فضانورد و کاوشکر می‌شود و دسته ی آخر افراد خاصی هستند که از هر ۸ کهکشان فقط یکنفر می‌تواند به نمایندگی از کهکشان خودش مقام نگهبان گوهر اطلس را به دست آورد و این افتخار را داشته باشد که محافظ گوهر دیرینه ای باشد که سالیان سال کیهان را در تعادل نگه داشته است » همه ی دانشجویان با شنیدن صحبت های پروفسور آکتا در درونشان احساس غرور و سربلندی می‌کردند که چنین راهی در پیش روی خود دارد و در ان سالن بزرگ رزا میان هزاران هزار نوع موجود مختلف و شگفت انگیز قرار گرفته بودند و هرکدام از انها از کهکشان خود برای تحصیل به اینجا آمده بودند و همانطور که رزا داشت کیفش را به سینه اش فشار میداد و با چشمان فندقی اش به سالن بزرگی که اکنون در آن ایستاده بود نگاه میکرد می‌توانست احساس کند زانوهایش دارد سست می‌شود و عدم اطمینان او نسبت به خودش و استعداد هایش داشت از درون او را می‌خورد سالن دیوار های بلند و اجری داشت و آجر ها به ترتیب روی یکدیگر چیده شد بود و پرچم با نماد های مختلف از دیوار سالن آویزان بود و هر پرچم نماد یکی از نگهبانان گوهر اطلس بود که داشتند با اعتماد به نفس و چشمانی پر از امید به دانشجویان جدید نگاه می‌کردند و همانطور که رزا در افکار خودش غرق بود چیزی او را تکان داد و صدای کسی از پشت سرش 
گفت:  هی سلام اسم من تریسی مانسون هست 
رزا نگاهی به دختر انداخت اون دقیقا شبیه یک انسان نبود رنگ چشم هایش مدام تغییر می‌کرد و پوستش تقریبا هم رنگ پوست پروفسور آکتا بود و موهای سیاه و لخت دختر روی سرش مثل آبشار ریخته بود و رزا فکر میکرد که دختر چهره ی عجیبی دارد و مدتی به او خیره ماند و سپس گفت : 
اوه سلام اسم من هم رزا مری هست. رزا با لحنی کنکجاو و نامطمئن ادامه داد« تو دقیقا چه موجودی هستی ؟» 
تریسی که مشخص بود از این سوال متعجب نشده با صدای ذوق زده و پر انرژی گفت: « راستش من ترکیب دوتا نژاد مختلف هستم پدر و مادرم هردو فضایی هستن من دختر پروفسور آکتا هستم من اینجام چون میخوام مثل بابام باشم مامانم از نژاد میناکو هست اونها خیلی زیبا هستن و به شما انسان ها هم شباهت زیادی دارن اما رنگ چشم هاشون نسبت به احساسات درونی که دارن عوض میشه و پدرمم خب اون یه نوع عجیبی هست اونها یه نوع موجودات فضایی اختاپوس مانند هستند که تکامل پیدا کردن و خیلی باهوش هستن » 
رزا با ناباوری و حیرت به حرف های تریسی گوش می‌داد و متوجه شد که رنگ چشم های او قرمز است و درحالی که سعی می‌کرد کنجکاوی ی درون صدایش را پنهان کند گفت « اینکه الان تو چشم هات قرمزه یعنی چی ؟» 
تریسی گفت: «این رنگ قرمز نشون ی هیجان هست راستش من از اینکه اومدم اینجا خیلی هیجان زده ام فکر نمیکنم هیچوقت بتونم به خوبی پدرم باشم اما تمام تلاشم رو میکنم تازه من ظاهر خیلی عجیبی هم دارم ممکنه بقیه منو مسخره کنن نگاه کن تو یه ظاهر عادی و زیبا داری چشم هات و موهات فندقی و درخشان هست و پوستت هم کاملا عادیه اما پوست من شبیه جلبک سبزه »
رزا : به نظر من که ظاهر قشنگی داری 
تریسی: راستی تو چرا اومدی به این دانشگاه ؟
رزا : «من می‌خوام به سطح دو برسم و به فضانورد بشم من از بچگیم عاشق فضا بودم و همیشه کتاب هارو درباره ستاره ها و سیارات مختلف می‌خوندم هیچوقت فکر نمی‌کردم بتونم بیام اینجا و راستش انتظار ملاقات با فضایی ها رو هم نداشتم» 
تریسی: آره اینجا واقعا عجیبه راستی فکرکنم فردا قراره همراه بقیه ی استاد ها بریم و با اطراف دانشگاه و کلاس هاش آشنا بشیم شنیدم اینجا خیلی بزرگه پدرم همیشه میگه برای دانشجو های جدید خوابگاه آماده میکنن و میرن اونجا 
رزا نفس راحتی می‌کشد و می‌گوید: خب امیدوارم زودتر بریم سمت خوابگاه ها چون من با این‌همه وسیله و کتاب و چمدون واقعا دیگه دارم خسته میشم 
ناگهان چند بازو از کنار چمدان تریسی رد میشود و چمدان تریسی و رزا را باهم بلند می‌کند. رزا کمی می‌ترسد و عقب می‌رود و تریسی با بی خیالی و ردی از نگرانی در صدایش می‌گوید: « نگران نباش اینها دست های من هستن می‌دونی اخه اختاپوس ها چندتا دست دارن امیدوارم تو را نترسانده باشم من خیلی دوست دارم اینجا دوست پیدا کنم اما کسی حاضر نیست با موجود عجیب الخلقه ای مثل من دوست باشه تو چطور رزا ؟ تو میخوای باهم دوست باشیم؟ می‌تونیم توی درس ها به همدیگه کمک کنیم و کلی باهم خوش بگذرونیم » تریسی با چشم هایش که به رنگ طلایی در آمده است و از خوشحالی و امید تازه ای مثل طلا برق میزند 
رزا با تردید و دودلی یکبار دیگر به تریسی خیره شد و سپس دستش را جلو برد و با لحن آرام و دوستانه ای گفت « آره من می‌خوام دوستت دارم» برق چشم های تریسی بیشتر شد یکی از بازویش را جلو آورد تا با رزا دست بدهد و همان‌طور رزا و تریسی در گوشه ی سالن قدم میزدن و تریسی درباره ی فضایی ها و موجودات مختلفی که در سالن حضور داشتند توضیح میداد صدای بلندی از میکروفون مکالمه ی دوستانه ی آنها را قطع کرد و گفت «دانشجویان همگی برای رفتن به خوابگاه ها آماده بشید و چمدان هاتون رو بردارید تا چند دقیقه دیگر یکی از استاد ها شمارو به طرف اتاق هاتون راهنمایی خواهد کرد » 
رزا و تریسی چمدان هایشان را در دست شان میگیرن و.......

 

اگه خوشت اومد لایک کن بای بای ❤️