بفرما ادامه مطلب 

تازه وارد ها قراره بیان

رزا و تریسی همراه صف بقیه ی دانشجویان از یک راهرو ورودی به سمت خوابگاه ها حرکت می‌کردند و دیوار های محکم و نور سفید راهرو داشت چشم رزا و تریسی را اذیت می‌کرد و برای همین با چشم های نیمه باز را راهرو خارج شدن و روبرو ی آنها چند راه باریک وجود داشت که همه ی آنها به درهای قهوه رنگ را دستگیره ی طلایی منتهی میشد که بالای هرکدام یک شماره نوشته شده بود و دانشجویان به گروه های ۸ نفره تقسیم می‌شدند و هرکدام داخل به یکی از اتاق ها می‌رفتند و تا پایان سال تحصیلی آنها این اتاق ها برای انها نقش یک خانه را داشت. همانطور که یکی از استاد ها با صدای بلند گروه ها را اعلام می‌کرد و دیگران یکی یکی وارد اتاق های خوابگاه می‌شدند رزا با فشار دسته ی چمدان اش را گرفته بود و موهای قهوه ای رنگ اش را با نگرانی دور انگشت اش می‌پیچد و منتظر بود که اسم رو را بگویند ، با اینکه مدت زیادی نبود که تریسی را می‌شناخت و تازه همین امروز با او آشنا شده بود دوست داشت که با او هم اتاقی باشد. صمیمیت و ذوق تریسی باعث می‌شد رزا کمتر احساس کند که در این دانشگاه بزرگ غریبه است و احساس تنهایی کمتری میکرد. بلاخره اسم تریسی و رزا را داخل میکروفن گفتند و آنها باهم هم اتاقی شده بودند ، دست یکدیگر را گرفتند و به طرف اتاق ۳۳۳ رفتند و در قهوه ای رنگ که به نظر امد کمی قدیمی شده پشت سر انها بسته شد و انها را اتاقی بزرگ و ۶ فرد جدید تنها گذاشت البته آنها هنوز نرسیده بودند. رزا نفس عمیقی کشید به طرف تختی رفت و چمدان اش را کنار ان گذاشت اتاق هنوز شش تخت خالی داشت و برای دانشجویانی بود که هنوز به اتاق نرسیده بودند و رزا به فضای آنجا نگاه کرد. یک موکت قرمز روی زمین پهن شده بود و دیوار ها به رنگ کرمی و نقره ای بودند و تخت هایی از جنس چوب بلوط در دو طرف اتاق قرار داشت و روی هرکدام یک رو تختی آبی رنگ و چند بالش کوچک سفید چیده شده بود، کنار هر تخت یک میز عسلی کوچک و کمد بود. تریسی داشت وسایل اش را باز میکرد و اول یک قاب عکس از خانواده اش را روی میز نزدیک تخت اش گذاشت در کمد را باز کرد و شروع کرد به چیدن لباس هایش اما رزا هنوز حتی ژیپ چمدان اش را هم باز نکرده بود فقط روی ملافه و بالش های کوچک روی تخت ولو شده بود و سقف اتاق خیره شده بود. رزا داشت به فکر میکرد که حالا چقدر از خانواده و دوستان اش دور شده و دلش برای آنها تنگ شده است ، دلش با ترکیبی از هیجان و ناراحتی تیر می‌کشید، ضربان قلب اش به آرامی بالا و پایین می‌رفت. رزا زیرلب زمزمه کرد «اگر هیچوقت نتونم یه فضانورد بشم مایه ی سر افکندگی خانواده ام میشن آنها همه چیزشان را گذاشتند تا من به اینجا بیام نمیتونم آنها را ناامید کنم» سعی می‌کرد با این حرف ها خودش را آرام کند که بتواند با این دلتنگی کنار بیاد اما کمکی نمی‌کرد. تریسی متوجه حال پریشان او شده بود و مدتی با خودش کنار تخت کلنجار رفت و سپس به آرامی به تخت رزا نزدیک شد و ضربه ی آرامی روی شانه او زد و با همدلی گفت « می‌دونم چه احساسی منم دلم برای خانواده ام تنگ میشه البته پدرم اینجاست ولی هیچ‌جا مثل خونه ی خود آدم نمیشه قول میدم زود به اینجا عادت میکنی ازش خوشت میاد» 

رزا لبخند محو ای زد و گفت «تو قبلا اینجا اومدی ؟» 

 تریسی « آره وقتی بچه بودم پدرم گاهی منو با خودش به این‌جا می آورد و اطراف رو نشونم میداد اینجا آنقدر بزرگه که باورت نمیشه کلی کلاس مختلف داره» 

 رزا «فکر میکنی بقیه ی هم اتاقی های ما کی به اینجا میرسن ؟» 

 تریسی کنار رزا روی تخت دراز کشید و گفت «نمیدونم شاید هنوز توی راه باشن ولی اگر هم نیان خیلی باحال میشه فکرش را بکن فقط من و تو داخل این اتاق بزرگ» 

 رزا با بی حوصلگی روی تخت جابجا شد و گفت «من که اصلاً خوشم نمیاد با آدم‌های پر سر و صدا هم اتاقی باشم امیدوارم آنها افراد ساکتی باشند وگرنه اصلا نمیتونم این اتاق رو تحمل کنم» 

تریسی پوزخندی زد و ضربه ی خفیفی به بازو ی رزا زد گفت «انقدر ضدحال نباش تو الان فقط خسته ای بهتره استراحت کنیم فکر نکنم انها زودتر از فردا به اینجا برسن» 

رزا «کلاس ها از کی شروع میشن ؟» 

تریسی«از هفته ی دیگه راستی فردا هم قراره همراه یکی از استاد ها بریم و با اطراف دانشگاه و کلاس هاش اشنا بشیم من که خیلی براش هیجان دارم» 

رزا خودش را لای پتو می‌پیچد خمیازه ای می‌کشد و می‌گوید« منم همینطور اما فعلا آنقدر خسته ام که نمیتونم بهش فکرکنم» 

تریسی که مشخص بود از ذوق خوابش نمیبرد و چشمانش همچنان مثل طلا می‌درخشید از روی تخت رزا بلند شد و گفت« اینجا یه اتاق بزرگ مخصوص درس ستاره شناسی داره که میتونی بری توش و موقعی که داری درباره ی ستاره ها مطالعه می‌کنی تصویر آنها را به صورت سه بعدی ببینی و اطلاعات اضافه ای هم درباره ی انها بهت میده وقتی داری داخلش به ستاره ها نگاه می‌کنی میتونی درخشش و بزرگی آنها طوری دقیق و زیبا ببینی انگار که دقیقا جلوی چشمانت هستن» 

با توصیف تریسی خواب آلودگی ی رزا کمتر شد و جای خودش را به کنکجاوی و میل به بیشتر دانستن درباره ی این اتاق داد. رزا از زیر پتو بیرون آمد و گفت « میتونی درباره ی اینجا بیشتر توضیح بدی ؟ من همیشه آرزو داشتم یه جایی باشه که بتونم از نزدیک ستاره ها و سیارات رو ببینم» 

لبخند روی صورت تریسی باز می‌شود و دوباره سمت تخت رزا برمی‌گردد و با اشتیاق شروع به توضیح دادن درباره ی اتاق می‌کند و رزا هم مثل کودکی که به کتاب مورد علاقه اش رسیده است به حرف های تریسی گوش می‌دهد ، دستش را زیر چانه اش می‌گذارد و به صورت تریسی نگاه می‌کند که چطور موقع توصیف کردن اتاق رنگ چشم هایش تغییر می‌کند و صدایش از حد معمول بالاتر می‌رود همان‌طور که مشغول گوش دادن به توضیحات است و در تصورات اش خودش را در ان اتاق درحال تماشای ستارگان و اجرام آسمانی می‌بیند. انها تا نیمه شب به صحبت ادامه می‌دهند و صدای باز شدن در صحبت خیال انگیز و شنیدنی ی انها را متوقف میکند و....

 

اگه خوشت اومد لایک و کامنت فراموش نشه بای بای ❤️