
انتقام:(پارت:۳۲)

سلام سلام 😊
اومدم با یه پارت دیگه 😍
بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۳۲
صدای پوزخندش توی گوشم پیچید. اما با مکثی کوتاه دودل گفت:
-نمی دونم. شایدم همینی هست که تو میگی. ولش کن زیادی حساس شدم. کاری نداری؟
چشمامو بستم. خیلی خوابم می اومد. آروم گفتم:
-نه.. فعلا.
قبل از اینکه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم روی میز. تا خواستم دراز بکشم باز هم صدای زنگش بلند شد.
توجهی نکردم. با پام زدم بهش که از روی میز پرت شد و افتاد روی زمین و خاموش شد. به درک!
فردا صبح زود باید بیدار می شدم. یه حمومی می رفتم و دستی به سر و روم می کشیدم. ریشام بلند شده بودن و احساس می کردم گردنم رو دارن میخورن!
چهار دکمه ی اول پیرهنم رو باز کردم و جدی جدی سعی کردم بخوابم.
ده دقیقه نگذشته پلکام گرم شد و خوابم برد.
***
"ونــــوس"
لاک قرمز جیغ رو روی ناخنم کشیدم و با لذت خیره شدم بهش. حس جالب بود
حس دخترای نوجون
اونم با قرمزی که روی پوست سفیدم هارمونی جذابی رو به وجود می آورد.
همه ی انگشتام رو دونه دونه لاک زدم و بعد از اون کمی توی هوا تکونشون دادم تا زودتر خشک بشن. رفتم جلوی آینه. دستمو روی صورتم گذاشتم و کمی فیگور گرفتم.
این کارا ازم بعید بود!
احساس میکنم لذت انتقام توی وجودم به انرژی وصف ناپذیری رو به وجود آورده؛ دلم می خواست بهترین هیجان های دنیا رو امتحان کنم. اما قبل از همه باید جا پای خودم رو پیش سامیار و اون رفیقش سفت می کردم.
میدونستم که اون پسره میتونه به راحتی گند بزنه به برنامه هام. روانشناس بود و توی حرف زدن نظیر نداشت! و این برای من یه تهدید بزرگ بود.
شاید بهتر بود کمی بیشتر خودم رو افسرده نشون بدم!
بیشتر ناله کنم.
اما چقدر؟
باید می کشوندمش سمت خودم. به هر روشی! بیرون بردن، مجلس، دکتر، بیمارستان و هر کوفت زهرمار دیگه ای!
باید انقدر روش تاثیر می ذاشتم و جذبش می کردم که حرفای دوستش نتونه اختلالی تو کارم ایجاد کنه.
این بار دقیق تر به خودم توی آینه نگاه کردم. باید استفاده می کردم از خودم..!
برای رسیدن به هدفم.
و بعد از اون یه خاموشی، یه استراحت!
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. دستی به صورت عرق کردم کشیدم و زیر لب بسم اللهی گفتم. نه دلیل این خوابارو می فهمیدم، و نه دلیل اینکه کاراکتر اصلی اون خوابا سامیاره! شاید بهتر بود باهاش حرف می زدم تا راه درمانی بده.
گوشیم رو روی زنگ گذاشته بودم که برم گشتی توی بیرون بزنم تا بلکه آب و هوایی عوض کنم.
از جام بلند شدم و شروع کردم به لباس پوشیدن. دستی توی چتری هام کشیدم و یه طرفه ریختمشون توی صورتم.
کیفم رو از روی زمین برداشتم و انداختم روی شونم. تا خواستم از اتاق بزنم بیرون در باز شد و امیرحسین اومد داخل. با دیدن تیپی که زده بود یکی از ابروهام بالا رفت:
چه خوشتیپ شدی امشب.
دستمو گرفت و ملتمسانه گفت:
-میخوام باهام بیای یه جایی.
بعد از پایان حرفش نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
-داشتی می رفتی بیرون؟
شونه هاشو بالا انداختم و بیخیال گفتم:
-میخواستم برم یه کم باد بخوره به سر و کله ام. باهات میام. کجا میخوای بری؟
لبخندی زد:
-میخوام برم خاطره رو ببینم.
ناخواسته پقی زدم زیر خنده. عبوس نگاهم کرد و دلخور گفت:
-چرا میخندی؟
شونه هامو بالا انداختم و سعی کردم خنده امو کنترل کنم. دستی به پیرهن سفیدش کشیدم و یقه اش رو صاف کردم.
دوست داشتم ذوق کنم واسه ی دوماد شدن داداشم. واسه فرصتی که داشت برای عاشق شدن؛ دوست داشته شدن!
از اتاق رفتم بیرون و کشیدمش دنبال خودم. کفشامونو پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون. به خاطر اینکه امیرحسین بابت حجابم بهم گیر نده و نره رو اعصابم، شالم رو جلو کشیدم. کیفم رو روی شونه ام جا به جا کردم:
-خب حالا این خانم خاطره رو باید کجا زیارت کنیم؟
در ادامه گوشه چشمی بهش انداختم و شیطون گفتم:
-کی خوش هیکلم شدی تو؟ قدت چجوری این همه بلند شد؟
دستمو روی دهنم گذاشتم و با تعجب و خجالت زدگی مصنوعی گفتم:
-چجوری اینقدر دخترکش شدی؟
خندید و دستشو دور شونه هام انداخت کشیدم تو بغلش. دلم میخواست بهش امید بدم. وقتی گفت خواهر زاده ی مدیر عامل شرکتمونه کلا بیخیال شدم. مطمئنا آدمای پولداری بودن و به ما نیم نگاهی هم نمی نداختن.
آروم گفت:
-تو با دکترت چیکار کردی؟ محمد حسین میگفت خیلی پیگیره درمانته.
متفکر سرمو تکون دادم:
-اوهوم. دکتر خوبیه.
هه.. بلانسبت خوب!
شرط می بستم اگر هنوزم همون سامیار سابق بود همون دفعه اول تو مطب کارمو یک سره می کرد.
عوض شده بود.
خوب بود اما منی که یک شب به بدترین شکل دیده بودمش نمی تونستم این آروم بودنشو تحمل کنم.
امیرحسین برای اولین تاکسی که به طرفمون می اومد دست تکون داد. سوار شدیم. سرم رو به پنجره تکیه دادم و خیره شدم به رد شدن ماشینا.
بعد از من چه بلایی سرشون می اومد؟
چیکار میتونستن بکنن؟
نفس عمیقی کشیدم.
سرم رو به طرف امیر برگردوندم و به نیم رخش نگاه کردم.
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و آروم گفتم:
-دوستت دارم داداشی.
سرش رو به طرفم برگردوند. حتی توی حالت نشستن هم ازم بلند تر بود. محمدحسین و امیرحسین بالاتنه ی کشیده ای داشتن. کلا قد بلند بودن حالا جدا از قیافه هاشون!
با دستش که دور شونه ام بود، فشاری به بازوم داد و زمزمه کرد:
-منم دوستت دارم آبجی کوچولو
لبخندی زدم. دیگه تا وقتی که به مقصدمون برسیم نه من حرفی زدم نه اون. جلوی یه کافی شاپ بزرگ پیاده شدیم. ناخودآگاه سوت بلندی کشیدم و گفتم:
-اینجا بخوای یه آب معدنی بخری باید کل دار و ندارتو بدی بره. اومدیم چیکار؟
دسته ی کیفمو کشید:
-خاطره همیشه میاد اینجا.
نگاهی به ساعتش انداخت ادامه داد:
-راس ساعت پنج میاد قهوه و کیک خوره. کار همیشگی شه!
اولالا!
ما راس ساعت پنج از خواب ظهرمون بیدار میشیم میریم دستشویی سه ساعت می مونیم تا بفهمیم کیم بعد اون وقت مردم اینجوری زندگی میکنن!...
خب خب اینم از این پارت 😍
لایک و کامنت یادتون نره 💋
تا پارت بعد بای بای 🫶