بچه ها این رمان توی پارت های قبلی اصلا حمایت نشده اگه این پارت حداقل به ۱۰ کامنت نرسه ادامه نمیدم 

ممنون که با حمایت هاتون بهم انرژی میدین❤️‍🔥

یه خبر خوب دیگه به احتمال زیاد پس فردا تولد مهسا نظرتون چیه همه تولد مدیر خوبمون رو بهش با یه پست تبریک بگیم؟ اگه نظری دارین بهم بگین چی پست کنم بخاطر تولد مدیر قشنگمون🫢😍

𝒔𝒑𝒆𝒍𝒍 𝒐𝒇 𝒕𝒓𝒖𝒕𝒉

 

شب سنگین و سرد بود، مه غلیظ خیابان‌های خالی را در آغوش گرفته بود.

رین، بی‌اعتنا به سایه‌های اطرافش، قدم‌هایش را تندتر کرد.

«من باید تنها بروم.» صدایش سرد و بی‌وقفه، مثل تیغی که از میان تاریکی می‌گذشت.

یورو لحظه‌ای ایستاد؛ نگاهش پر از نگرانی بود اما حرفی نزد. فقط سرش را به علامت تسلیم تکان داد و اجازه داد رین به راهش ادامه دهد.

رین به سرعت در کوچه‌های تاریک گم شد. در برابر درِ قدیمی و پوسیده ایستاد، نفس عمیقی کشید و گوش سپرد. قاتل، در آن سوی در بی‌خبر از مرگ خود، منتظر بود.

در یک لحظه سکوت شکست.

رین با حرکتی سریع و بی‌رحمانه قاتل را بر زمین زد.

قلبش تند می‌زد، قاتل دست و پا می‌زد اما هیچ راه فراری نداشت.

چشمان قاتل، پر از نفرت و هراس، به رین دوخته شده بود.

لبخند سرد و بی‌رحمانه رین بر لبانش نشست.

قاتل با نفس‌های ناآرام و صدای خنده‌ای عجیب و تاریک که از گلویش بیرون می‌آمد، گفت:

«آزمایشگاه لئوراید...»

خنده‌اش در فضا پیچید، خنده‌ای که انگار هزار راز دردناک را با خود داشت.

رین سردرگم شد و قاتل از این فرصت استفاده کرد؛ روی زمین غلتید و نگاه خیره‌اش در نگاه رین گره خورد.

اما رین با دست خود، بی‌رحمانه تیغی از لباسش بیرون کشید.

ضربه‌ای سریع و دقیق، درست به قلب قاتل فرود آمد.

قاتل به آرامی زمین خورد، خون از میان انگشتانش به آهستگی چکید.

آخرین نگاه قاتل، انگار سرنخی برای یافتن تکه‌های پازل گمشده رین بود.

اما رین راهی جز پیروی از دستورات نداشت.  نمی‌توانست اجازه دهد احساساتش کارش را مختل کند.

رین بی‌اعتنا سرش را بالا گرفت و در تاریکی محو شد.

صدای خنده قاتل همچنان در گوشش می‌پیچید؛ خنده‌ای که دیگر هرگز تکرار نخواهد شد...

اما انگار امشب هم قرار نیست آسوده سر به بالشت بگذارد.

قلب او در سینه اش میکوبید ،  اما نمی‌توانست اجازه دهد کسی از آن قاتل بویی ببرد.

رین تصمیم گرفته بود که مطالعات لازم را روی ان شخص انجام دهد . 

تلفنش را بیرون آورد. انگشتانش با بی‌حوصلگی روی صفحه سر می‌خوردند.

صدایش وقتی به گوش رئیس رسید، آرام و بی‌تکلف بود اما در لحنش سردی و فاصله موج می‌زد:

«ماموریت انجام شد.»

جزئیات لازم را به شکلی مختصر و دقیق گفت، اما حرفی درباره کلمه مرموز قاتل به زبان نیاورد.

نمی‌خواست حتی ذره‌ای تردید در رئیس به وجود بیاید، خودش هم نمی‌دانست آن کلمه چقدر می‌تواند آینده‌اش را به هم بریزد.

تلفن را قطع کرد و لحظه‌ای در سکوت فرو رفت.

صدای قلبش هنوز تند می‌زد، اما سردی عجیبی درونش رخنه کرده بود.

بدون هیچ امیدی روی مرتفع‌ترین نقطه کلیسا نشست؛

جایی که باد سرد و تند، مثل دست‌های نامرئی، خاطرات را در ذهنش به هم می‌ریخت.

ایستاد و به آسمان تاریک و پوشیده از مه نگاه کرد. چراغ‌های شهر مثل ستاره‌هایی در زیر پایش می‌درخشیدند، اما آن‌ها تنها یادآور تنهایی عمیقش بودند.

صدای دوردست ماشین‌ها، فریادهای خاموش شهر و باد سردی که لای موهایش پیچید، همه باعث شدند تصاویر مبهم گذشته دوباره جلو چشمش رژه بروند؛

چهره‌ای تار، صدایی که انگار فریاد می‌زد و نامی که ذهنش را به آشوب کشیده بود.

رین لب‌هایش را به هم فشرد و با صدایی که حتی  خودش هم به سختی شنید ، گفت:

«نمی‌دونم چقدر می‌تونم ادامه بدم، ولی این مسیر رو باید برم، حتی اگر همه چیز داره به هم می‌ریزه.»

دردی پنهان در قلبش زبانه کشید، اما عزمش را جزم کرد.

نمی‌توانست فرمان احساساتش را به دست بگیرد؛ باید به دستورات پایبند می‌ماند.

ناگهان صدای تلفن از جیبش به صدا درآمد.

نمایشگر روشن شد؛ شماره ی رئیس بود.

با دست لرزان گوشی را برداشت.

صدای رئیس در گوشش پیچید:

«رین، گزارش کامل رو فرستادی؟ اطلاعاتی درباره مرد داشتی؟»

رین نفس عمیقی کشید و گفت:

«همه چیز طبق برنامه پیش رفت، نشانه‌ی خاصی پیدا نکردم.»

رئیس لحظه‌ای سکوت کرد و سپس گفت:

«مواظب خودت باش. این ماموریت تازه شروع پیچیده‌تره.»

تماس که قطع شد رین مدت طولانی به صفحه خاموش گوشی خیره شده بود.

احساس می‌کرد چیزی درونش به هم ریخته، اما نمی‌توانست اجازه دهد احساسات حواسش را پرت کنند.

او تنها ماند با مه ی که همه چیز را در خود فرو برده بود.

 

 

 

 

اینم یه پارت طولانی به درخواست یکی از عزیزان 

اگه دوست داشتین لایک و کامنت یادتون نره❤️‍🔥❤️‍🔥✨️✨️