خطری در کمین دنیا ها P2

سلام به همه . چطورین ؟
من اومدم با یه قسمت دیگه . شرمنده که از زمانی که مشخص کرده بودم میزارم یکی دو روز گذشت . اصلا وقت نوشتن پیدا نمیکردم .
اگر خواستید برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️
************************************
اولین دروازهء ایی که انتخاب کرده بود را با دقت نگاه کرد . دروازهء ایی که درون آن دنیا و خط زمانی خودش بود .
با دستش دروازه را آهسته لمس کرد . دستش را نیز همانطور که روی دروازه بود ، به ملایمت به سمت راست کشید . تصویری که واضح و آشکار بود ، به سرعت محو و نامعلوم شد .
باید حواسش را کاملا جمع میکرد تا بتواند کسی که تمام این کارها را کرده است ، پیدا کند .
با تمام دقت همه چیز را میدید و با چشمانش مراقب جاهایی بود که عجیب است ؛ ولی هیچ چیزی پیدا نکرد .
ده دقیقه . پانزده دقیقه . بیست دقیقه و بعدش هم نیم ساعت . هیچ چیزی نمیتوانست پیدا کند . کلافه شده بود .
به آنها نگاه کرد . هر کدام درحال انجام کاری بودند . برده و فرمانده بایکدیگر حرف میزدند . بچه و شیطان درحال بازی با گربه بودند . جادوگر ، فرشته و مایک نیز درحال بحث بودند . دستهء آن زن ها نیز گوشه ایی آرام نشسته بودند . در این میان فقط کارآگاه بود که تنها نشسته بود .
الکس دوباره سرگرم کارش شد که صدای شکایت های کارآگاه بلتد شد .
" مسخرست ... همه چیز مسخرست ! الان نیم ساعته که اینجا الاف شدیم و هیچی به هیچی ! اصلا واقعا میدونی داری چیکار میکنی خانم خانما ؟ " این را کارآگاه گفته بود . الکس با عصبانیت به کارآگاه نگاه انداخت . خواست چیزی بگوید که او ادامه داد :" اصلا روی چه حسابی مارو آوردی ؟ بذار ببینم ... یه شیطان که بیشتر سگ خونگیه ، یه بچه با گربش ، یه بال بالی سرخوش ، یه حقه باز با چوب دستی ، یه خل و چل و یه احمق خل وضع که هی سرورم سرورم میکنه ! " الکس به کارآگاه چشم غره ایی رفت .
" تو به کی گفتی احمق خل وضع ؟ " این را برده گفته بود .
الکس احساس خطر کرد . میتوانست دعوای بدی بین آن دو صورت بگیرد و این یعنی کارشان بیشتر طول میکشید .
برده به سمت کارآگاه رفت . با اخم به او خیره شده بود . او گفت :" احمق خل وضع تویی که توی همچین شرایطی داری به همه توهین میکنی ... " سپس نفس عمیقی کشید و با اخم ادامه داد :" ... وکو جکو ... " ( وکو جکو به معنای خل و دیوانه میباشد . ) این حرف تیر خلاصی بود که کارآگاه را مجبور کند وحشیانه به او حمله ور شود .
کارآگاه مشتی نسار صورت برده کرد و یقه اش را محکم گرف . الکس به سرعت نزدیک آنها رفت و سعی در جدا کردن آن دو کرد . فقط او نبود ، فرمانده نیز جلو آمده بود تا ان دو را از هم جدا کند . الکس کارآگاه را گرفته بود و فرمانده برده را .
در لحظه دست الکس شل شد و کارآگاه رها شد . او به کله اش ضربهء محکمی به سر برده زد و مشتش را آماده کرد که صدای بلندی به گوش رسید و همه را روی زمین انداخت .
" کافیه !"
این فرشته بود که صبرش لبریز شده بود . قیافه اش بسیار خشمگین و بر افروخته بود .
درکنارش اهریمنی که همراهش بود ، ایستاده بود و با خوشنودی به فرشته نگاه میکرد .
الکس از روی زمین بلند شد و به برده نگاه کرد . از بینی اش خون می آمد . جادوگر به سرعت به سمت آنها آمد و چوب دستی اش را در آورد . جادوگر گفت :" چیزی نیست . فکر کنم یه شکستگی ساده باشه ، که با یه افسون ساده خوب میشه . " او چوب دستی اش را آماده کرده بود که افسونش را آماده کند که صدایی شبیه به بو کشیدن به گوش رسید .
همه به شیطان نگاه کردند . او درحال بو کشیدن بود ... الکس آب دهانش را صدا دار بلعید و به بچه اشاره کرد که از او دور شود .
شیطان وقتی داشت بو میکشید به همه نگاه میکرد . ظاهراً دنبال کسی بود که بوی خون میدهد . ناگهان نگاهش روی برده قفل شد . فهمیده بود که بوی خون از اوست .
الکس آرام و بدون جلب توجه از جایش بلند شد و آهسته زمزمه کرد :" کسی ... از جاش ... جم نخوره ..." سپس با وحشت به شیطان نگاه کرد .
شیطان چند بار دیگر بو کشید و آخر سر فریاد زد :" خخخخخخخووووووووووننننننننییییییییییییی !!!!!!!!!" سپس به سمت بردهء بیچاره حمله ور شد .
برده به سرعت از جایش بلند شد و شروع کرد به دویدن . شیطان دقیقا پشت سرش دیوانه وار میدوید تا به او برسد . تا همین چند ثانیهء پیش مانند یک بچهء ده ساله و معصوم بود و الان ... تعریفی نداشت ...
به دنبال آن دو کارآگاه و فرمانده هم شوع کردند به دویدن . الکس نیز به دنبالشان شروع کرد به دویدن .
بل بشویی بود که اگر الکس آن را حتی برای خودش هم میگفت ، باور نمیکرد .
برده از یکی از دروازه ها خارج شد و بقیه به دنبالش رفتند .
زمانی که وارد دروازه شدند ، خود را در خانه ایی بسیار بزرگ دیدند . در همان لحظه روبه روی خودشان دختر بچه ایی با موهایی نارنجی دیدند که با وحشت به آنها خیره شده بود .
الکس لبخندی زد و آهسته ، خطاب به کارآگاه و فرمانده گفت :" اون احمقو بپوشونین بچه سکته میکنه ... " کار آگاه به سرعت کتش را در آورد و با آن سر شیطان را پوشاند و محکم در آغوش گرفت و لبخندی دندان نمازد . شیطان همچنان وحشیانه تکان میخورد ، بنابر این فرمانده و الکس هردو کارآگاه و شیطان را در آغوش کشیدند و لبخند زدند .
دختر من من کنان پرسید :" شما ... کی هستین ؟ " الکس با دیدن تزئینات کریسمس که در سرتاسر خانه بود و شیر و کلوچه ایی که هرکدام سر دو میز با فاصلهء زیاد قرار داشتند ، چیزی سر هم کرد و گفت :" ما ، الفای بابانوئلیم ... اومدیم تا هدیهء امسالتو بهت بدیم ، که یهو دوستمون از ... شادیه زیاد ... از خود بیخود شد و ... و ؟ " او این سوال رو پرسید و به کارآگاه خیره شد . کارآگاه من و من کرد و گفت :" ... و میخواست آهنگ بخونه که ما جلوش رو ... گرفتیم . " دروغ افتضاحی گفته بودند .
دختر بچه نفس نفس زنان جیغ زد و گفت :" پنج ساعت مونده به سال تحویل ... " الکس به ساعت نگاه کرد و گفت :" نه ... سال تحویل شده ... " دختر جیغی زد و با گریه از پله ها بالا رفت و جیغ جیغ کنان گفت :" بابایی ، داداشیا ... خواب موندیم ... " همه با یکدیگر نگاه کردند ، که ناگهان صدای مهیبی از طرف در خانه به گوش رسید .
آنها به در خروجی نگاه کردند . در باز شده بود . آن ها به شومینه خیره شدند . شومینه خاموش شده بود و یک جفت پا از آن بیرون زده بود .
الکس بلافاصله دلیل ترس و وحشت دختر را فهمید . او در دنیایی بود که شب کریسمس را هیچکس جشن نمیگرفت .
وحشت تمام وجودش را فرا گرفت . او به برده اشاره کرد که نزدیک آنها بیاد . برده نزدیک شد .
الکس دوباره به شومینه خیره شد . دیگر پایی از آن آویزان نبود . درعوض ظرف شیرینی ها که روی یکی از میز ها بود ، خالی بود . آنها به یکدیگر خیره شدند و دوباره به شومینه نگاه کردند . لیوان شیری که روی یکی دیگر از میزها بود نیز خورده شده بود .
باز هم صدای مهکمی از طرف در آمد و همه به در خروجی خیره شدند . در بسته شده بود .
الکس با ترس و لرز به سقف خیره شد و بله ... بابانوئل بر روی سقف بود و به آنها خیره شده بود ...
بقیه نیز به سقف نگاه کردند و بابانوئل را دیدند . آنقدر سست شده بودند ، که شیطان آزاد شد . او نعره ایی کشید و گفت :" خونییییییییییی !!!!! " بلافاصله برده فرار کرد و بابانوئل وحشیانه به سمت آنها حمله ور شد . الکس دروازه ایی روبه روی برده باز کرد .
آنها به سمت دروازه حرکت کردند . بابانوئل نیز در تعقیب آنها . الکس دوبار این را تجربه کرده بود .
آنها به سرعت وارد دروازه شدند و بلافاصله الکس دروازه را بست . هنوز آثار ترس در بدنشان مانده بود که شیطان و برده در یک تعقیب و گریز دیگر وارد دروازهء دیگری شدند .
آنها بلافاصله از جایشان بلند شدند و با وارد دروازه شدند و به دنبال آن دو رفتند .
آنها در یک جنگل بودند . کارآگاه و فرمانده بلافاصله شیطان را گرفتند . در سمت چپ آنها دقیقا جایی بود که چند نفر نقاب پوش حلقه ایی تشکیل دادا بودند . در وسط حلقه ایی که آنها تشکیل داده بودند ، یک سیاه پوست نگون بخت بود که به یک چوب بزرگ ( که به زمین وصل بود ) بسته شده بود و چندین هیزم در کنارش بود . در دستان یکی از افراد نقاب پوش ، یک مشعل بود .
فرمانده ، کارآگاه و برده به آن منظره با نفرت خیره شده بودند . برده بلافاصله گفت :" من میدوئم میرم سمت اونا ، شما هم شیطان رو ول کنین و اون یا رو رو نجان بدید ." کارآگاه و فرمانده موافقت کردند ؛ اما الکس اخمی کرد و گفت :" نه ! ما توی این جرونات هیچ دخالتی نمیکنیم ! اینا فقط یه اختلال زمانی به وجود میاره ! " فرمانده گفت :" نجات دادن یه نفر که هیچ آسیبی به این دنیاو خط زمانیش نمیزنه ! " الکس پشت چشمی نازک کرد و گفت :" بعضی وقتا با نوشتن یه اسم ، میتونی همه چیزو نابود کنی ! " سپس دروازه ایی زیر پای آنها باز کرد و خودش هم وارد آنشد .
وارد مکان میانی شده بودند . شیطان هنوز هم وحشینه تکان میخورد تا اینکه آزاد شد و به دنبال برده افتاد . الکس آهی کشید و سر جایش نشست و با دستانش سرش را گرفت . همه چیز خیلی خیلی درهم و برهم بود .
او زیر چشمی جادوگر را دید که افسونی به سمت شیطان پرتاب میکند . شیطان لحظه ایی سر جایش ایستاد . الکس سرش را بالا آورد و به آنها خیره شد . ظاهراً همه چیز آرام شده بود ، تا اینکه شیطان به دنبال جادوگر افتاد جادوگر جیغ بلتدی زد و گفت :" غلط کردم ! " سپس شروع کرد به دوین که فرشته شیطان را گرفت .
شیطان هنوز سر و صدا میکرد که مایک سیلی محکمی در گوش شیطان زد . شیطان دیگر سر و صدا نکرد . الکس از جایش بلند شد و به سمت آنها رفت .
شیطان با تعجب به آنها نگاه کرد و گفت :" چرا همتون اینجایین ؟ " جادوگر گفت :" میخواستی مارو نوش جون کنی ." شیطان خندید و گفت :" نه ! من هیچوقت هیچ آدمی رو نمیخورم ! من مثل بقیهء شیاطین ، آدم خوار نیستم . " سپس پیش دوست شیطان کشش رفت و نشست .
کارآگاه و فرمانده نزدیک الکس آمدند . فرمانده پرسید :" توی اون زمان از اون دنیا ، همونی که یه بابانوئل بهمون حمله کرد ... جریان اونجا اصلا چی بود ؟ " الکس دستس در موهایش کشید و گفت :" اونجا کریسمس جشن گرفته نمیشه . تنها دنیا هایی که بابانوئل توش واقعاً وجود داره ، ده یا دوازده تا دنیاست . یکی از اون دنیاها ، همین دنیایی بود که بابانوئل بهمون حمله کرد . اوایل توی اون دنیا کریسمس رو جشن میگرفتن ... تا حدوداً صد سال ... اما بعدش یهو یه هیولا به اسم بابانوئل پیداش شد . شبای کریسمس ، دقیقا ساعتی که یال نو میشه ، اون هیولاها پیداش میشه . البته فقط شب ها ... تنها چیزی هم که باعث میشه بهت حمله نکنن ، شیرینی و یه لیوان شیر گرمه . به شرطی که توی اتاقی که اونا رو میذاری نباشن و توی یه اتاق که شومینه نداره ، تا صبح بمونی و بیرون نیای . " ، اگه بیرون بیای چی ؟ " الکس نگاهی به کارآگاه انداخت و گفت :" نمیدونم ... هیچکس نمیدونه ... فقط میدونیم که برای همیشه ناپدید میشن . " سپس به دروازه ها نگاه کرد . باید تک تک آنها را میگشت . آهی کشید و سرش را پایین انداخت .
" ببخشید ..." الکس به روبه رویش نگاه کرد . بچه و گربه اش روبه رویشان بودند . بچه گفت :" من و مایکل یه چیزی پیدا کردیم که شاید بتونه کمکتکن کنه . " سپس به سمت یکی از دروازه هایی که نزدیکشان بود رفت . الکس نیز به دنبال بچه راه افتاد .
او دروازه را دید . درون دروازه تصویر زنی بود که درحال دزدیدن معجزه گر کفشدوزک و گربهء سیاه بود . یکی از دستانش پر بود . الکس با دقت به دست آن زن خیره شد و فهمید ... آن زن درحال دزدیدن تمام معجزه گرهای کفشدوزک و گربه بود .
او به زن به دقت نگاه کرد و فهمید آن کیست . به احتمال زیاد ، کار کسی بود که حدسش را میزد .
" پیداش کردم ... "