چطوره؟

از دردی که سرش برای او درست کرده بود،سرش را محکم فشار میداد و تلاش میکرد تا فراموش کند،اما ذره ای فایده نداشت؛درد او فقط زمانی آرام میشد که کنار پسر کوچکتر باشد.

_حاضرم هرکاری بکنم...هرکاری بکنم تا داشته باشمش.

صدایی زیبا در فضا پیچید که نه او و نه فرد دیگری اگر جای او بود نمیتوانست به چیزی تشبیه کند.

_چیشده که انقدر بی قراری،عزازیل؟

چهره دختری زیبا با گونه های گلگون که موهای قهوه ای و فر او قسمتی از صورتش را پوشانده بود؛پدیدار شد.

نفسش را در سینه اش حبس کرد و اجازه داد درد دوباره در بدنش پخش شود،اما آن دختری که در باران گل غرق شده بود تمام دردهای او را به فراموشی سپرده بود!

_س..سرورم!

زانو زد و تعظیم کرد.هنوز هم باورش نمیشد که این کار را انجام داده است،او قسم خورده بود که دیگر هیچ احترامی به پروردگار نگذارد اما حالا...

_اون پسر بدجوری عوضت کرده عزازیل،میخوام بهت فرصت دوباره بدم اما اول...

مکثی کرد.

_باید بهم ثابت کنی که واقعا میتونی عشق رو بهش هدیه کنی؛باید ثابت کنی که واقعا میخوایش!

_و..ولی چجوری؟

خداوند لبخندی زد.

_باید اون رو با روحش عاشق خودت بکنی!


جبرئیل هنوز هم سوالات زیادی در ذهنش داشت،اما نمیخواست دختر را کلافه بکند.

_چیه بچه؟نکنه فکر کردی نمیدونم یه دنیا سوال داری؟

چشمان جبرئیل گرد شد،یعنی انقدر ضایع بود؟

_امممم خبببب...

کمی لکنت داشت و بحثشان را به جای دورافتاذه ای فرستاد،اما بالاخره سوالش را پرسید.

_مگه عزازیل فرشته نبود؟پس چرا تونست از دستور خدا سرپیچی کنه؟

قلب و مغز اسرانجائیل در تلاطم بودند،اما او بیشتر از هرچیزی مشتاق پاسخ دادن به سوالات پسر بود.

_اون با بقیه فرشته ها فرق داشت.اون یه جن بود که بخاطر رفتار خوبش به مقام فرشته ارتقا یافته بود ولی کلا ربطی به این نداره...ما فرشته ها هم عروسک خیمه شب بازی نیستیم،فقط انتخاب کردیم باشیم؛ولی اون فراتر از این انتخاب فکر میکرد...

_ولی مگه این انتخاب خدا نبود؟

اسرا بغضش را قورت داد.

_همه چیز رو میشه تغییر داد،ولی گاهی وقتا این تغییرات عواقب سنگینی دارن.عواقبی که عزازیل بدون درنظر گرفتنشون عجولانه تصمیم گرفت.

پسر معصومانه به چشمان غمگین دختر نگاه کرد و او را در آغوشش فشرد.

_چیشده؟میتونی به من بگی اسرا...

اسرا سریع اشک هایش را پاک کرد و از پسر فاصله گرفت.

_من باید پیش یکی برم،اگه سوالی داشتی از میکائیل بپرس.

جلوی چشمان بهت زده پسر،با تکان دادن دستانش محو شد.