
𝒔𝒑𝒆𝒍𝒍 𝒐𝒇 𝒕𝒓𝒖𝒕𝒉p4

سلام مرسی بابت حمایت هاتون ببخشید دیر شد .
مهسا جان با اینکه گذشته ولی تولدت مبارک انشالله هزار ساله بشی و این وی بشه بهترین وب بلاگیکس🥹❤️🔥
خب بریم سراغ ادامه رمان اگه هر نظری دارین بگین .!
𝒔𝒑𝒆𝒍𝒍 𝒐𝒇 𝒕𝒓𝒖𝒕𝒉
در اتاق جلسه، صدای قدمهای متعدد و نگاههای خیره به رین سنگینی میکرد.
فضای سرد و رسمی اتاق، با دیوارهای خاکستری و نور کمسوی چراغها که سایههای عمیقی روی آنها میانداخت، حالتی خفقانآور داشت.
صدای تیکتاک ساعت روی دیوار، در سکوت سنگین اتاق، ضربان زمان را به یاد میآورد.
رئیس، مردی میانسال با چشمانی نافذ و چهرهای سختگیر، پشت میز چوبی کهنه نشسته بود و نگاهش را مستقیم به رین دوخته بود.
صدایش سکوت سنگین را شکست.
« رین! »
وزن کلماتش مثل پتک به ذهن رین کوبیده شد:
«این ماموریت تازه، فراتر از آن چیزی است که تصور میکردیم. تو باید آماده باشی؛ هر لحظه ممکن است همه چیز تغییر کند.»
رین با گامهایی سنگین به سمت میز نزدیک شد، دستهایش کمی لرزان اما چشمانش سرد و متمرکز بودند.
درونش طوفانی از احساسات پیچیده موج میزد، اما ظاهرش آرام و بی حرکت به نظر میرسید.
لحظهای نفس عمیقی کشید، گویی میخواست اضطراب را از خود دور کند.
رئیس نفس عمیق کشید و گفت:
«ما اطلاعاتی داریم که بخش مخفی پروژه هنوز فعال است و کسی آن را هدایت میکند. ممکن است آن مرد فقط پیامرسان بوده باشد.»
رئیس ادامه داد:
«همچنین اطلاعات محرمانه ای درباره فردی به نام لئوراید داریم؛ شخصی که گفته میشود به آزمایشگاهی مخفی مرتبط است؛ مکانی که پشت درهای بسته، پروژههای غیرانسانی و مخفیانهای در جریان است.»
کلمات رئیس در فضای اتاق پژواک داشتند، انگار هر حرف سنگینی از رازها و خطرهای نهفته را فاش میکرد.
رین ناخودآگاه دستش را مشت کرد، چشمانش تنگ شد و نگاهش کمی تیره گردید، اما لبانش همچنان بسته بود.
خاطرات مبهم و دردناکی در ذهنش لرزیدند؛ خاطراتی که نمیخواست حتی به آنها فکر کند، چه برسد به اینکه برای کسی تعریف کند.
رئیس با لحنی که ترکیبی از نگرانی و هشدار بود، افزود:
«ماموریت بعدی تو تحقیق دقیق و موشکافانه درباره این لئوراید است. تو باید هر آنچه درباره او و فعالیتهایش وجود دارد را کشف کنی. این بار نباید کوچکترین ردی از دستت در برود.»
رین سرش را به آرامی تکان داد، چشمانی سرد و مصمم.
«متوجهام.»
رئیس برای لحظهای به او خیره ماند، انگار میخواست مطمئن شود که رین از عهده این مسئولیت برمیآید.
سپس با صدایی آهسته اما جدی گفت:
«یادت باشد، این مسیر خطرناکتر از همیشه خواهد بود. هر حرکتت را حسابشده و دقیق انجام بده. مراقب خودت باش.»
او سپس صندلیاش را عقب کشید و بلند شد.
«استراحت نمیکنی، باید همین طور ادامه بدی؛ولی این همون چیزیه که انتخابش کردی، نه؟»
رین آهسته از جای خود بلند شد، دستی روی پیشانیاش کشید و با صدایی که فقط خودش شنید، زمزمه کرد:
«من هیچوقت انتخاب نکردم… فقط مجبور بودم.»
در سکوت، قدمهایش را برداشت و از اتاق خارج شد؛ سنگین اما مطمئن.
اینم یه پارت طولانی ♥️♥️
برای پارت بعد حمایت نیاز داره اگه حمایت نباشه ادامش نمیدمممم. میدونم تازه اوایل رمانه ولی خب حداقل اگه میخونین یه کامنت دادن چیزی نمیشه❤️🔥💌
✨️حداقل ۱۴ کامنت و ۱۰ لایک برای پارت بعدیی✨️