I want to say goodbye

میراکلسی نیست ولی امیدوارم خوشتون بیاد . بفرما ادامه مطلب . یه حالت روایت کوتاه طوری داره
وقت هایی که دوتا دوست قدیمی توی یه شب تاریک و بارونی دوباره همدیگه رو میبینن و به یاد خاطرات خوش قدیم باهم حرف میزنن ولی جفت شون میدونن دیگه مثل قبل نخواهند بود
اون لحظه ای که برای آخرین به همدیگه نگاه میکنن و همدیگه رو دوست خطاب میکنن با اینکه دیگه صمیمیتی بین شون نیست
و توی ذهن شون تمام خاطراتی که باهم داشتن رو مرور میکنن و وقتی که از همدیگه جدا شدن بیشتر از همیشه توی ذهن شون میدرخشه
نگاهی که با دید جدید ، یه رنگ حسرت از دوستی ای که دیگه تموم شده به مسیر جدید نگاه میکنن. فکرشون هنوز گاهی میره سمت چیزایی که پشت سرش باقی گذاشته
دلش میخواد پشت سرش رو نگاه کنه، زمان به عقب بره مثل قبل کنار دوستش داره. مغزش میدونه اینکار بی فایده است، صمیمیتی که از بین بره دیگه مثل قبل نمیشه.
مثل شمعی که داره برای دفعه ی دوم میسوزه اما مثل قبل نورانی نیست. نمیخواد پشت سرش رو نگاه کنه، با واقعیت دنیایی که تغییر کرده روبرو بشه. برای همین قبلش رو زیر پا گذاشته و به راهش ادامه میده
توی قبلش یه چیز روشن هست، اینکه میتونه درستش کنه، اینکه ایکاش میشد بتونه درستش کنه.بهش میگن امید ولی من بهش میگم توهم. روشنی توی قلبش هست، حسرت، دلتنگی، یه ترکیبی از اشتیاق و یکمی نگرانی برای راه جدید توی چشماش هست.
میگن چشم ها هیچوقت دروغ نمیگن، چشم ها اون شب دروغ گفتن. اون شب یه حسی توی اون چشم ها کور و گمشده باقی مونده موند، اون دروغ بود. اینکه چشم ها میخواستن خودشون رو قانع کنن که این رابطه اونقدر هم براشون مهم نباشه، تا لایه اشک روی چشم ها مثل کریستال توی شب برق نزنه. اون شب دروغ گفتن برای اینکه گریه نکنن، اما بازهم اشک ها پایین ریختن و تمام احساسات ابراز نشده ی اون رو، مثل جریان روان رودخانه از گونه هایش پایین بردند
اشک ها فقط قطرات آب نبودن، اونها مثل چاقو درون پوستش فرو میرفتن هر ذره ای اما و اگر های دورنش رو بیرون میکشیدن. با کیفیت تر از عکسی خاطرات دوستی شون، درون ذهن او روشن میکردند. بعد اینکه مثل خنجر درون گوشتش رفتن، پوسته آرام او را شکستند. تصویری که از گریه تار شده بود را دوباره به او نشان دادند. به آرامی راهشان را چانه او به پایین بردند، همچون سر او که از عذاب وجدان و غم پایین افتاده بود. روی زمین سرد خیابان افتادند