خب برای رمان بزن ادامه😘😘😘😘

 پارت چهارم: میسو – صدای خنده، صدای بغض

(روایت از دید میسو)

رفتم. قدم‌هام محکم بود. مثل همیشه وقتی می‌خوام وانمود کنم قوی‌ام. ولی ته دلم؟ یه چیزی داشت می‌لرزید. یه چیزی که پنج ساله دارم باهاش می‌جنگم.

نشستم توی اتوبوس. صندلی کنار پنجره. بارون آروم می‌بارید. شیشه‌ی بخارگرفته رو با انگشت کشیدم. یه خط کشیدم، مثل خطی که ته‌جو بینمون انداخت.

گوشی‌مو درآوردم. پیام‌هاشو باز کردم. همون اسم کاربری:  

> Bad boy

خنده‌م گرفت. یه خنده‌ی تلخ. اون شش ماهی که باهاش چت می‌کردم، نمی‌دونستم که دارم با ته‌جو حرف می‌زنم. با کسی که یه شب قرار گذاشتیم فرار کنیم، ولی حتی زنگ نزد.

یاد اون شب افتادم. یاد اون لحظه‌ای که ساعت ۱:۱۵ شد و گوشی‌م هیچ صدایی نداد.  

اون شب، من یه دختر عاشق بودم. ولی صبحش، یه دختر شکسته شدم.

چرا برگشته؟ چرا حالا؟ چرا با یه اسم دیگه، با یه نقاب، با یه بازی؟

ولی یه چیزی هست که نمی‌تونم انکار کنم. اون شش ماه، من دوباره خندیدم. دوباره شعر نوشتم. دوباره منتظر یه پیام شدم.  

و حالا، می‌فهمم چرا. چون ته‌جو هنوز یه جایی توی قلبم بود. حتی اگه خودم نمی‌دونستم.

ولی این یعنی چی؟ یعنی باید ببخشمش؟ یعنی باید دوباره بهش اعتماد کنم؟  

نه. هنوز نه.

ولی شاید یه روزی. شاید یه روزی که دیگه ازش نترسم. از اینکه دوباره بره. از اینکه دوباره زنگ نزنه.

پیاده شدم. بارون تندتر شده بود. چتر نداشتم. مثل اون شب. ولی این بار، خیس شدن اذیتم نمی‌کرد. چون داشتم فکر می‌کردم.

فکر می‌کردم که ته‌جو برگشته.  

و شاید، فقط شاید، یه بار دیگه بتونم باهاش حرف بزنم. نه به عنوان یه عاشق، نه به عنوان یه زخمی. فقط به عنوان یه آدمی که هنوز یه گوشه‌ی دلش، صدای قطار رو یادشه.

بارون تندتر شده بود. صدای قطره‌ها روی آسفالت، مثل ضربان قلبم بود. نامنظم، بی‌قرار، پر از سوال.

از ایستگاه تا خونه، ده دقیقه راه بود. ولی من پیچیدم سمت چپ. سمت اون کافه‌ی کوچیک ته کوچه. همون‌جا که یه بار ته‌جو گفت:  

> "اگه یه روز گم شدی، بیا اینجا. من همیشه پیدات می‌کنم."

در کافه رو هل دادم. صدای زنگ کوچیکی که بالای در بود، خاطره‌ها رو زنده کرد. بوی قهوه، بوی چوب، بوی گذشته.

نشستم پشت میز گوشه. همون میز همیشگی. صاحب‌کافه نگاهم کرد، لبخند زد.  

– مثل همیشه؟  

سرم رو تکون دادم.  

– ولی این بار، با یه شیرینی تلخ.

گوشی‌مو درآوردم. صفحه‌ی چت با Bad boy هنوز باز بود. انگشتم روی آخرین پیامش موند. همون پیامی که بعد از دیدنم توی پارک فرستاده بود:  

> "میسو... من هنوز همون آدمم. فقط یه کم دیر برگشتم."

یه کم؟ پنج سال کم نیست.

ولی یه چیزی توی اون جمله بود. یه چیزی که باعث شد تایپ کنم. فقط یه کلمه. فقط یه نشونه.

> "کافه‌ی ته کوچه."

فرستادم. بدون ایموجی، بدون توضیح. فقط اون جمله.

قلبم تند می‌زد. شاید نمیاد. شاید دیده و جواب نمی‌ده. شاید...

در کافه باز شد. صدای زنگ دوباره بلند شد.  

سرم رو بلند نکردم. فقط گوش دادم. صدای قدم‌ها. صدای نفس کشیدن. صدای سکوت.

و بعد، یه صدای آشنا:  

– هنوز هم قهوه‌تو تلخ می‌خوری؟

سرم رو بلند کردم. ته‌جو بود. همون نگاه، همون لبخند نصفه، همون چشم‌هایی که یه دنیا حرف داشتن.

ولی من فقط یه جمله گفتم:  

– اگه هنوز پیدام می‌کنی، پس بشین. حرف داریم.

ته‌جو نشست. روبه‌روم.  

من نگاهمو از پنجره برنداشتم. بارون داشت شیشه رو می‌شست، ولی خاطره‌ها هنوز کثیف بودن.

– میسو...  

صداش آروم بود. مثل کسی که می‌دونه حق حرف زدن نداره، ولی هنوز امید داره.

– چرا اومدی؟  

صدام سرد بود. نه از بی‌احساسی، از خستگی. از اینکه نمی‌خواستم دوباره بازی بخورم.

– چون باید می‌اومدم. چون دیگه نمی‌تونستم با خودم کنار بیام.  

– پنج سال طول کشید تا کنار نیای؟  

– نه. پنج سال طول کشید تا جرأت کنم بیام.

نگاهش نکردم. فقط قهوه‌مو مزه کردم. تلخ بود. مثل حرفاش.

– اون شب، قرار بود بیای. قرار بود زنگ بزنی.  

– می‌دونم.  

– ولی نیومدی.  

– چون ترسیدم. چون فکر کردم خراب می‌کنم. چون فکر کردم تو لیاقتت بیشتره.

لبخند زدم. نه از دل، از تمسخر.  

– چقدر راحت همه‌چی رو با "ترسیدم" توجیه می‌کنی.

ته‌جو ساکت شد. بعد از چند لحظه، گفت:  

– اون شش ماهی که با اسم Bad boy حرف می‌زدم، هر شب می‌خواستم بگم منم. ولی می‌ترسیدم دوباره از دستت بدم.

– پس ترجیح دادی با یه نقاب نزدیکم بشی؟  

– ترجیح دادم یه فرصت بسازم.  

– فرصت برای کی؟ برای تو؟ یا برای منی که نمی‌دونستم با کی حرف می‌زنم؟

سکوت. فقط صدای بارون.  

ته‌جو یه آدامس نعناع گذاشت روی میز.  

– تلخه، ولی تازه‌ست. مثل من.

نگاهش کردم.  

– من دیگه تلخی نمی‌خوام.  

– پس بذار شیرینش کنم.  

– با چی؟ با حرف؟ با پشیمونی؟ ته‌جو، من دیگه اون دختر ساده نیستم. اون دختری که با یه پیام عاشق می‌شد، با یه قرار همه‌چی رو رها می‌کرد.

ته‌جو سرشو پایین انداخت.  

– می‌دونم. ولی هنوزم می‌خوام باهات حرف بزنم. حتی اگه فقط یه بار دیگه باشه.

بلند شدم. کیفم رو برداشتم.  

– یه بار دیگه؟ ته‌جو، من پنج ساله دارم با "یه بار دیگه" زندگی می‌کنم.

و رفتم.  

نه با خشم، نه با بغض.  

با سکوت.  

چون بعضی دردها، دیگه فریاد نمی‌خوان. فقط فاصله.

 

خب بچه ها این پارتم تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه و اینکه لطفاً حمایت کنید خیلی دوستون دارم😘