سلام با یه پارت جدید اومدمم بپر ادامه❤️‍🔥✨️

 

 

 







𝒔𝒑𝒆𝒍𝒍 𝒐𝒇 𝒕𝒓𝒖𝒕𝒉

او در خیابان‌های سرد و خالی شهر پرسه می‌زد؛ خیابان‌هایی که سایه‌های بلند چراغ‌های زردرنگ، مثل نقابی سنگین روی زمین پهن شده بود. صدای تپش‌های قلبش در سکوت شب به گوش می‌رسید. دلش می‌خواست آن غوغای بی‌قرار درونش را آرام کند، اما هر قدم که برمی‌داشت، حس می‌کرد آتشی بی‌رحم در سینه‌اش شعله‌ورتر می‌شود.

قدم‌هایش ناگهان تند شد؛ سایه‌ای نامأنوس از پشت سرش آمد و با هر گامی که نزدیک‌تر می‌شد، نفس‌هایش تند و تیزتر می گردید. رین سریع به کوچه‌ای بن‌بست پیچید؛ جایی که هیچ راه فراری نداشت. قلبش به تندی می‌کوبید، اما ذهنش آرام و متمرکز بود.

فرد مشکوک بدون مکث جلو آمد و دستش را به سمت او دراز کرد. رین در یک حرکت ناگهانی، او را به زمین کوبید. ضربه‌ای محکم اما بی‌رحمانه که هیچ خراشی روی صورت مهاجم نگذاشت.

چشمان مرد، به تدریج از حالت طبیعی خارج و رو به تاریکی رفتند. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. در حالی که لب‌هایش تکان می‌خورد، کلمه‌ای نامفهوم به زبان آورد: «آزمایشگاه... لئوراید...» و بعد کف سفیدی از دهانش بیرون زد.

رین ایستاد، نفسش در سینه حبس شد. نگاهش روی آن جسد خشکیده بود. چرا هر کسی که به رازهایی پی می‌برد، باید این‌قدر سریع جانش را از دست بدهد؟ این سوال در ذهنش شعله‌ور شد و فضای سنگین و مرموز اطرافش را حس کرد.

با شتاب و ترسی که سراسر وجودش را فرا گرفته بود، از کوچه بیرون زد و به خیابان‌های تاریک فرار کرد؛ در حالی که سایه‌های گذشته همچنان پشت سرش سنگینی می‌کردند.

رین می‌دانست که این تنها شروع است.

او به دنبال نایا بود؛ دختری که شاید کلید همه‌ی این معماها بود، دختری که ذهنش مثل قفلی شکسته شده بود اما هنوز از او خبری نبود.

هر قدمی که در این مسیر برمی‌داشت، گذشته‌ی مبهم خودش را بیشتر به یاد می‌آورد؛ زخمی که هنوز التیام نیافته بود.

رین هنوز نفس‌نفس می‌زد که گوشی‌اش لرزید. شماره‌ای ناشناس بود، اما صدای آشنای رئیسش همان لحظه از آن طرف خط به گوش رسید.

— رین، وضعیت خراب‌تر از آن است که فکر می‌کردیم.

— چی شده؟

— تمام اطلاعات  آزمایشگاه لئوراید  پاک شده. هیچ چیز باقی نمانده؛ نه فایل، نه گزارش، نه  سرنخی ...  همه نابود شده اند.

— یعنی چی؟ چطوری ممکنه؟

— نفوذی عمیق بوده، کسی که می‌دونسته دقیقاً کجا دست بزنه. این کار نشون می‌ده که طرف، خیلی حرفه‌ای و خطرناکه.

رین سکوت کرد. این یعنی همه چیز به نقطه‌ صفر برگشته بود.

— باید سریع عمل کنیم، جلسه‌ای ترتیب دادم. با سه نفر از اعضای ویژه. موضوع فقط پیدا کردن مجرم و کشف این توطئه است. تو هم باید حتما حضور داشته باشی.

صدای رئیس قطع شد و تماس پایان یافت.

رین گوشی را در دست گرفت و با خود فکر کرد:

«چقدر این بازی پیچیده‌تر شده... و من باید از پسش بر بیام.»

چند ثانیه بعد، در یک اتاق کوچک و تاریک، رین کنار سه نفر دیگر نشست. نور کم‌رنگی از بالا می‌تابید و چهره‌ها را نیم‌پنهان می‌کرد. هیچ‌کس حرف نمی‌زد؛ همه می‌دانستند که این جلسه، شروع یک نبرد واقعی است.

رئیس با صدایی سرد و جدی گفت:

— این بار، هیچ خطایی را نمی‌پذیریم.

— باید بفهمیم چه کسی این حمله را انجام داده و چه هدفی دارد.

— و هر کسی که سر راه‌مان قرار بگیرد، حذف خواهد شد.

رین به آرامی نفس کشید. در دل می‌دانست که این ماجرا، نه تنها جان او، بلکه همه چیز را در هم می‌ریزد.

رین دستش را مشت کرد و با صدایی سرد گفت:

— چند ساعت پیش، در یکی از کوچه‌های شرق شهر، با  فردی مشکوک برخورد کردم. ظاهراً دنبال اطلاعاتی درباره‌ی آزمایشگاه لئوراید بود. قبل از اینکه بتوانم چیزی از او بپرسم، جانش را از دست داد.

مرد میانسال، ابروهایش را در هم کشید و با نگاهی نافذ گفت:

— پس باز هم یک مهره‌ی سوخته... این داستان تکراریه. هر بار که به چیزی نزدیک می‌شویم، طرف مقابل یک قدم جلوتر است.

زن جوان لب‌هایش را به هم فشار داد و نگاهی نگران به رین انداخت:

— واقعاً چقدر زمان داریم؟ اگر همه‌ی اطلاعات پاک شده، چطور می‌خواهیم در برابر چنین دشمنی ایستادگی کنیم؟

رئیس جلسه، با صدایی محکم و بی‌رحم گفت:

— زمان برای ما حرف اول را نمی‌زند. نتیجه مهم است. ما باید مجرم را پیدا کنیم و نابودش کنیم. هر گونه کوتاهی بی‌پاسخ نخواهد ماند.

رین کمی خم شد، چشم‌هایش را تیز کرد و گفت:

— اگر بخواهیم جلو بیفتیم، باید بدانیم هدف اصلی آنها چیست و چه کسانی پشت این نقشه هستند.

مرد میانسال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

— اگر اینقدر ساده بود که تا حالا شده بودیم. ما در یک بازی چندلایه گرفتار شده‌ایم.

زن جوان نفس عمیقی کشید و گفت:

— باید همه‌ی تلاشمان را بکنیم، حتی اگر مجبور باشیم مرزهای اخلاقی‌مان را زیر پا بگذاریم.

رئیس با اشاره‌ای دستورات جدید داد:

— شروع کنید به جمع‌آوری هر نوع اطلاعات و سرنخی که می‌شود. من انتظار دارم در عرض ۴۸ ساعت خبر جدیدی داشته باشم.

رین نگاهش را به زمین دوخت و در ذهنش گفت:

«این تازه شروع یک نبرد تمام عیار است... و من وسط میدان»

 

 

 

 

 

یه پارت طولانی و خوشگل براتون