سلام سلام اومدم با یه پارت دیگه 😁

برای خوندنش بپر ادامه 💖 

 

 

#انتقام 

#پارت_۳۴

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. سعی کردم از بحث خارج بشم:

-میخوام برم قدم بزنم.

سرشو تکون داد و دستمو گرفت که ادامه دادم:

-تنهایی...

با مکثی کوتاه، زیر لب باشه ای گفت. خداحافظی مختصری کردیم و ازم جدا شد. باید می رفتم خلوت ترین جاهای شهر. 

باید این ترس چندین ساله می ریخت و من با تنهایی کنار می اومدم. هر کسی که از کنارم رد می شد تیکه ای بارم می کرد. اما بی توجهی من نسبت بهشون خودش از هر چیزی بدتر بود.

توی کوچه ی خلوتی بودم داشتم قدم می زدم. نگاهم رو این طرف و اون طرف می چرخوندم و از این سکوت لذت می بردم.

با صداهای ریزی که شنیدم کنجکاو سرم رو دور و اطرافم چرخوندم. نگاهم ردی درختی گره خورد. کمی جلو رفتم که متوجه دختر و پسری شدم!!

پوزخندی زدم.

احساس می کردم درونم داره آتیش می گیره. با صدای بلندی گفتم:

-هی شماها.. اینجا خونه نیستا!

با ترس به عقب برگشتن و با دیدنم سرشون رو انداختن پایین و رفتن.

دستی به گردنم کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:

-یه مشت احمق دور هم جمع شدیم تشکیله اجتماع دادیم.

***

نگاهم رو به ساختمون مطب سامیار انداختم.

اینجا از این به بعد می شد پاتوق کثافط کاری های من!

سرم تکون دادم و برگشتم. به طرف خیابون رفتم تا سوار ماشین بشم و برم خونه. هوا کم کم داشت تاریک می شد و من اصلا یادگاری خوشی از شب بیرون موندن نداشتم!

با شنیدن صدای سامیار متوقف شدم:

-ونوس.. تو اینجا چیکار میکنی؟

سرم رو به طرفش برگردوندم و سلام کردم. به طرفم دوید و کنار ایستاد:

-سلام. هوا داره تاریک میشه چرا هنوز بیرونی؟

تا فضولش رو بشناسم!

لعنتی. قدش خیلی بلند بود.

سر و سینه رو جلو دادم و صاف ایستادم تا بلکه اینقدر کوچیک در برابرش جلوه ندم:

-هیچی.. اومدم کمی هوا بخورم.

سرش رو تکون داد. با کمی مکث، همون طور که شک و تردید توی لحنش موج می زد گفت:

-میخوای برسونمت؟  

لبخندی مصنوعی به روش زدم و گفتم:

-نه ممنون. خودم میرم.

تا خواستم رد بشم اومد جلوم ایستاد. لعنتی چی می خوای از جون من؟

حالم ازش به هم میخورد.

از این تظاهری که می کرد. چطور می تونستم مطمئن شم واقعا حافظه اشو از دست داده؟

با مکثی نه چندان کوتاه گفت:

-می تونی عقب بشینی که اذیت نشی. منم قول میدم باهات حرف نزنم که اذیت نشی. باشه؟

از اون سمج های روزگار بود. نفسم رو با شدت بیرون دادم گفتم:

-باش.

لبخندی زد:

-صبر کن همین جا تا ماشینو بیارم.

سرم رو تکون دادم. کمی با خودم فکر کردم؛ جدی جدی می رفتم عقب می شستم؟ حرفم نمی زدم؟

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. باید کم کم نقشه امو عملی می کردم. کمی عشوه اومدن چیزی ازم کم نمی کرد.

با صدای بوق ماشینش سرم رو بالا آوردم. اشاره کرد که سوار بشم؛

آروم به طرف در رفتم و بازش کردم و با کمی تعلل سوار شدم. نگاه متعجبش رو حس کردم، بنابراین به طرفش برگشتم و آروم گفتم:

-دلم نمیخواد ضعیف باشم.

تبسم محوی زد و ماشین به حرکت در اومد. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-میخوای بریم یه چیزی بخوریم؟ من خیلی گرسنمه.

اخمام ناخودآگاه توی هم کشیده شد. اما بلافاصله جاش رو با لبخند توام با تعجب عوض کردم و گفتم:

-نه.. دیرم میشه.

دنده رو عوض کرد:

-نه... زود می رسونمت.

لبم رو به دندون گزیدم. حس مور مور شدن تمام بدنم رو گرفته بود؛ با این حال لب زدم:

-باش.. ولی فقط نیم ساعت.

سرش رو تکون داد و پاش رو روی گاز گذاشت. کجا می خواست مارو ببره این دکتر؟

لعنتیه رقت انگیز..

کارد بخوره به اون شکمت که خوش اشتهایی! جلوی یه فست فودی بزرگ ایستاد.

هه..

گفتم الان میخواد ببرمون یه کافی شاپی، رستورانی چیزی.. 

فست فودی بخوره فرق سرت.

هر دو پیاده شدیم.

وقت کرم ریختن بود!

دستشو گرفتم که احساس کردم لرزید. حالت خجول به خودم گرفتم و گفتم:

-از مکان های عمومی می ترسم! 

#پارت_۳۵

با مکثی کوتاه سرش رو تکون داد، اما کاملا حس می کردم داره اذیت میشه! خودمم معذب شده بودم اما مجبور بودم.

وارد شدیم. بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم شلوغ بود. مردم واسه سوسیس و کالباس اینجوری دست و پا می شکوندن؟

سامیار به طرف برگشت و با لبخند گفت:

-چی میخوری؟

شونه هامو بالا انداختم و با کمی تامل دستمو از دستش بیرون کشیدم. تازه انگار رنگ به روش برگشت! 

-این یعنی چی؟ 

موهام رو زیر شالم زدم و آروم گفتم:

-نمیدونم. خودتون هر چی گرفتین برای منم همونو بگیرین.

سرش رو تکون داد:

-باشه پس تو بشین تا منم بیام.

بدون حرفی به طرف صندلی رفتم و نشستم. از بوس سرخ کردنی حالم داشت بد می شد. دستم رو روی بینیم گذاشتم تا این بوی اذیت کننده رو کمتر استشمام کنم.

با شنیدن صدای پسری سرم رو به طرفش برگردوندم:

-کمتر پیدا میشه دافی مثل تو تنها بیاد اینجا. عجب!

اخمامو توی هم کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم. اما اون با پررویی تمام بازم تکرار کرد:

-هی داف عزیز.. با تواما.

به طرفش برگشتم و غریدم:

-داف ننته..

پقی زد زیر خنده. همونطور که می خندید به سختی و بریده بریده گفت:

-راستشو بخوای ننه ی من اصلا داف نیست. اما تو  هستی!

دهنم باز مونده بود از این همه وقاحت و کثیفی! اخمام غلیظ تر شد و با شدت از جام پریدم که همراهم بلند شد:

-کجا عزیزم..

و با پایان حرفش دستمو گرفت. جیغی کشیدم و با شدت دستمو از دستش بیرون کشیدم و عقب عقب رفتم که محکم خوردم به کسی.

سرم رو بالا آوردم؛ سامیار!

کنارم زد و رفت جلوی پسره ایستاد. دستاشو توی جیب شلوارش کرد و با اخم گفت:

-با خانم کاری داشتین؟

پسره از نظر قد هم اندازه سامیار بود ولی هیکل عضلانی تری داشت! پوزخندی زد و گفت:

-به تو چه؟

سامیار ابروهاشو بالا داد و گفت:

-به من چه؟

میدونستم الانه که دعوا بشه! برام مهم نبود سامیار کتک بخوره، حتی دلمم خنک می شد!

اما باید تظاهر می کردم. قیافه ی ترسیده به خودم گرفتم و کت سامیار رو کشیدم و مضطرب گفتم:

-بیاید بریم توروخدا

پسره پوزخندی زد و دست به سینه ایستاد. سامیار عصبی قدمی به طرفش برداشت که محکم تر کتش رو کشیدم و التماس کردم:

-توروخداااا..

نیم نگاهی بهم انداخت و بعد رو به پسره کرد و با تند ترین لحن ممکن گفت:

-شانس آوردی.....

قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه محکم کشیدمش و رفتیم بیرون. عصبانی کتش رو از دستم بیرون کشید و نفس عمیقی کشید.

حال ناز کشیدنش رو نداشتم. شالم رو جلو کشیدم و با مکثی کوتاه گفتم:

-من خودم میرم خونه.. 

چقد قدم برداشتم که صداش اومد:

-کجا بری؟ وایسا ببینم می رسونمت. ونوس.. ونوس با توام.

جاش نبود برگردم و بهش بگم کی بهت اجازه داده منو ونوس صدا بزنی! نقشه هم خیلی خوب داشت پیش می رفت. دقیقا همون چیزی که فکرش رو می کردم. هنوز هم به نظر سست اراده می اومد.

جوابش رو ندادم و دستام رو توی جیب مانتوم کردم. هوا تاریک شده بود و فقط چراغ ها و لامپ ها بودن که کمی راهم رو روشن کرده بودن.

با صدای بوق ماشینی تقریبا پریدم هوا. نگاهم رو به طرفش برگردوندم. سامیار لعنتی بود:

-بیا سوار شو.. دیر وقته.

سرم رو بالا آوردم و نگاهم رو به آسمون دوختم. عمرا اگر می رفتم. این وقت شب اگر بازم نمی نشستم توی ماشین سامیار قطعا از ترس سکته می زدم!

اخم محوی کردم و ناخودآگاه تشر زدم:

-بهتون گفتم که خودم میرم.

ابروهاشو بالا داد. با مکثی کوتاه از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد. رو به روم ایستاد و موشکافانه گفت:

-هنوزم می ترسی؟ ونوس من کاریت ندارم. چرا نمیخوای اینو درک کنی؟

دستای مشت شده امو توی جیب مانتوم فشردم و آروم زمزمه کردم:

-اگر کاریم نداری، پس چرا پشت سرم میایی تو نمیدونی من تحمل ندارم؟ این چیزا چقدر میتونه روی روح و روانم تاثیر بذاره؟

زبونش بند اومد.

چه جوابی داشت بده؟

یادش نمی اومد چه آدم پست فطرت و کثیفی بوده که به یه دختر گل فروشم رحم نکرده!

با تته پته گفت:

-خب.. میدونی... چجوری بگم بهت..

نگاه خیره امو دوختم توی چشماش و رک گفتم:

-به حروم کاری افتادی؟

چشماش از فرط تعجب درشت شدن. برای یه لحظه از حرفم پشیمون شدم. اما بلافاصله به خودم نهیب زدم کع حقشه!!!

دستی به پیشونیش کشید و همونطور که به زمین خیره شده بود گفت:

-احساس کردم می شناسمت.. ببخشید.

لبخندی زدم. به لحنم کمی مظلومیت دادم:

-مشکلی نیست.. من دیگه عادت کردم دم دستی باشم.

اخماش به شدت توی هم کشید و عبوس شد. معترض شد به حرفم. مگه دم دستی نبودم براش؟

-این چه حرفیه میزنی؟ چرا این قدر خودتو کوچیک میکنی؟ به جای این مظلوم بازیا کمی غرور رو یاد بگیر. تو هم آدمی و حق زندگی داری؛ اوکی؟

پوزخندی زدم و سرم رو تکون دادم. با مکثی کوتاه به ماشین اشاره کرد:

-حالا بیا سوار شو.

قدمی برداشتم و گفتم:

-گفتم که خودم میرم. اینجوری راحت ترم.

دستاشو توی جیب شلوارش کرد و با حرص خیره شد تو چشمام. بترکی!

نگاهم رو به پایین دوختم که صداش اومد:

-باشه.. اگر اینجوری اذیت میشی، من تا در خونه اتون با ماشین پشت سرت میام تا کسی مزاحمت نشه.

هوفی کشیدم.

از اون گیر سه پیچ های روزگار بود.

شونه ای بالا انداختم و بی توجه بهش راهم رو ادامه دادم. متوجه شدم که سوار ماشین شد و با سرعت کمی پشت سرم به راه افتاد! 

خب این از این پارت 😍

ببخشید که دیر پارت دادم😔

تا پارت بعد بای بای گشنگااا 💋