سلام به همگی✨️🌸

من 𝚃𝚒𝚊𝚗𝚊 هستم و با یه تک پارتی به اسم قلبت مال من شد اومدم خدمتتون.

به درخواست خیلیاتون این سری تک‌پارتی عاشقانه هستش برید ادامه...

 

ایستادم گوشه‌ی سالن و قلبم تند میزنه. نگاهشون به هم قفل شده و من فقط نگاه میکنم. نمیخوام اشکامو نشون بدم، ولی هر بار که آدرین دست لایلا رو میگیره، نفسم میگیره.

چطور میتونه اینقدر آروم باشه و من هنوز دلم براش تند بتپه؟

لبخندش به لایلا، حرفاش، حتی یه نگاه کوتاهش… همه‌ چیزم رو میلرزونه.

نه… نه… فقط نگاه بود… فقط نگاه…

موسیقی ادامه داره و همه شاد هستن، ولی من فقط اون رو میبینم. وقتی میخنده، وقتی دستش رو حرکت میده، وقتی با لایلا حرف میزنه، دلم میسوزه و همزمان یه حس غیرقابل توضیحی توی وجودم شعله‌ور میشه.

آدرین نگاهش رو برمیگردونه و برای یک لحظه نگاهش با من قفل میشه. نفسم رو حبس میکنم و لبخند تلخی میزنم، نگاهمو به سمت دیگه میچرخونم.

هنوز دوسش دارم… حتی وقتی مال من نیست. حتی وقتی کنار لایلاست.

ولی هیچ کاری نمیتونم بکنم جز اینکه نگاه کنم و تحمل کنم… و هر ثانیه، هر حرکتش، هر لبخندش، کشمکش درونم رو بیشتر میکنه.

دلم میخواد برم جلو، دستش رو بگیرم و همه چیزو بهش بگم… ولی نمیتونم. همه نگاه‌ها به ماست، همه چیز جلوی چشمامه و هیچکس نباید بفهمه که هنوز چقدر دوسش دارم.

نفس عمیقی میکشم و خودمو جمع میکنم، سعی میکنم لبخندم واقعی باشه، ولی حتی وقتی لبخند میزنم، قلبم نمیذاره.

قدم‌هاش رو میبینم که نزدیک میزها میشه، و لبخندش، دست دادنش با مهمونا… همه چیزش هنوز همون آدمیه که من دوستش داشتم.

حسادت و عشق همزمان میسوزوننم.

نمیخوام اعتراف کنم، اما هر بار که بهش نگاه میکنم، حس میکنم هنوز جزئی از زندگیمه… و هیچکس نمیتونه جای خالی اون رو پر کنه.

یهو خنده‌ی کوتاهش، اون نگاه یه لحظه‌ای که به سمت من برگشته… نفسم رو حبس میکنم و تلاش میکنم عادی باشه، ولی نمیتونم. اون نگاه مثل یه برق توی قلبم میخوره و همه چیزو بهم میریزه.

"نمیتونم فراموشش کنم… حتی وقتی کنار لایلاست… حتی وقتی خوشحاله… هنوز عاشقشم… و هیچ کاری نمیتونم بکنم."

موسیقی ادامه داره، مردم میرقصن و شاد هستن، ولی من مثل یه سایه اون گوشه وایسادم و هر لحظه‌ی آدرین رو حس میکنم.

هر حرکت، هر خنده، هر نگاهش… انگار دارم دوباره عاشقش میشم، حتی وقتی میدونم مال من نیست.

دلشوره و اشتیاق، حسادت و دلتنگی… همه با هم قاطی شدن و من هیچ راه فراری ندارم جز اینکه ببینم، تحمل کنم و با این عشق تلخ زندگی کنم.

موسیقی آروم میشه، چراغ‌ها یکم کم‌نور، و من هنوز گوشه‌ای وایسادم، نفسم کوتاه و قلبم دردناک میتپه. هر بار که آدرین دست لایلا رو میگیره و بوسه‌ای رو دستش میزنه، قلبم یه خراش تازه میخوره.

قلبم درد میگیره، چشمام پر از اشک میشه، ولی نمیذارم کسی بفهمه. این درد، فقط برای منه، فقط برای عشقی که هنوز زنده است، عشقی که هیچوقت مال من نبوده ولی هنوز همه وجودم رو گرفته.

"چرا هنوز نتونستم ازت بگذرم؟ چرا هر نگاهت، هر حرکتت… هنوز تو رو زنده نگه میداره تو قلبم؟"

مردم دارن سالن رو ترک میکنن و آدرین و لایلا هم دارن میرن سمت در خروجی. من نفس عمیقی میکشم و خودمو جمع میکنم.

باید قوی باشم، باید چیزی نشون ندم، ولی دستام یخ میکنن، قلبم تند میزنه و هر قدمشون رو حس میکنم مثل یه تیکه‌ای از وجودم که داره میره.

وقتی میرسم کنار در، لایلا با اون لبخند تحقیرآمیزش نگام میکنه و با صدای سرد میگه:

لایلا:میبینی؟ همه چیز تموم شد. تو دیگه جایی نداری اینجا.

هیچ جوابی نداشتم.

نفسم رو حبس میکنم و تلاش میکنم جلو اشکم رو بگیرم. درد توی قلبم میسوزه، ولی چیزی نمیگم.

ولی لایلا باز با بی‌رحمی ادامه میده:

لایلا:آدرین الان با منه. بهتره یاد بگیری مرزت کجاست.

من:میفهمم…

صدای ضعیفم در هم میشکنه، ولی چیزی نمیگم.

فقط نگاهشون میکنم و میفهمم که این عشق هنوز زنده است، حتی وقتی همه چیز جلوی چشمامه و هیچکاری نمیتونم بکنم.

آدرین دستش رو روی شونه‌م میذاره، یه نگاه کوتاه… و من حس میکنم همه چیز توی قلبم متلاشی میشه، ولی اون نگاه، حتی کوتاه، مثل یه وعده‌ی مبهمه… چیزی که شاید هنوز یه روزی راهشو پیدا کنه.

"هنوز عاشقشم… حتی وقتی دیگه مال من نیست…"

و من ایستادم، با قلبی پر از درد و اشتیاق، تماشاگر زندگیشون، با این حقیقت که عشق، حتی وقتی کنارم نیست، هنوز زنده است.

پیاده روی میکنم، قدمام آروم و سنگینه، قلبم هنوز پر از تپش و درد. صدای مراسم هنوز توی ذهنم میپیچه، ولی دیگه کسی اونجا نیست که منو نگاه کنه. هوای خنک صورتمو میسوزونه و اشکام بی‌صدا روی گونه‌م میچرخه.

نفس عمیقی میکشم و یاد اولین دیدارمون میافتم… اون لبخندش، اون نگاه پر از شیطنت و دلربایی که نمیتونستم ازش دل بکنم.

یادم میاد چطور با هم میخندیدیم، چطور دستش رو وقتی گرفتم، قلبم انگار داشت از جا کنده میشد.

خاطرات با من قدم میزنن، هر لحظه، هر لمس، هر حرفی که بهم زد… و درد الانم رو بیشتر میکنن.

"چطور همه این خاطرات هنوز اینقدر زنده‌ست… حتی وقتی میدونم کنارم نیست؟ حتی وقتی مال من نیست؟"

 هربار که لبخند میزد، انگار کل دنیا مال من بود.

و حالا… حالا اون با لایلاست و من فقط خاطراتو با خودم میبرم. ولی حتی با وجود این درد، نمیتونم جلوی احساسم رو بگیرم. هنوز عاشقشم.

"هر قدم که میزنم، هر نفس که میکشم، هنوز توی قلبم هستی، آدرین… و هیچکاری نمیتونم بکنم جز اینکه تحمل کنم… و شاید، شاید یه روز… دوباره نزدیکت باشم."

قدمام روی سنگ‌فرش خیابون صدا میداد، ولی ذهنم جای دیگه بود. خاطره‌ها مثل خنجر به قلبم میخوردن. یکی از پررنگ‌ترینش همون روزی بود که برای اولین بار با آدرین آشنا شدم…

اون روز عجله داشتم، دیرم شده بود. انقدر هول بودم که حتی به چراغ راهنما هم نگاه نکردم. قدمام تند شده بود. بارها به ساعت نگاه کرده بودم و هر بار عقربه‌ها انگار با تمسخر میدویدن جلوتر. دیرم شده بود.

چراغ راهنما قرمز بود، اما من اصلاً حواسم نبود. فقط دویدم…

صدای ترمز ماشین همه‌ی وجودمو لرزوند. بعد یه ضربه‌ی شدید به پام خورد و پرت شدم روی زمین.

نفسم برید. درد تیزی از مچ پام بالا رفت. چشمامو که باز کردم، جلوی ماشین سیاه و براق وایساده بود و در لحظه‌ی بعد در باز شد.

یه پسر پریشون دوید سمتم. موهای طلاییش زیر نور آفتاب برق میزد، و چشماش پر از وحشت بودن.

آدرین:خدای من! حالت خوبه؟ ببخشید، اصلاً ندیدمت!

با اینکه پاهام درد میکرد با لجبازی جواب دادم:

من:فکر میکنی خوبم؟ با ماشین زدی بهم! مگه کوری؟!

آدرین:پات… پات آسیب دیده. بذار ببرمت دکتر.

من:نه! لازم نکرده. خودم میرم.

کلافه دستی تو موهای طلاییش میکشه و اینبار آروم‌تر لب میزنه:

آدرین:تو حتی نمیتونی بلند شی، چرا اینقدر کله‌شقی میکنی؟

اون لحظه، بیشتر از درد پام، ضربان قلبم رو حس میکردم. نزدیک بودنش، دستایی که سعی میکرد کمکم کنه… همه‌چیز عجیب بود.

من:بهتره دیگه رانندگی نکنی، چون معلومه هر کی جلوت باشه بدبخت میشه.

لبخند کمرنگی میزنه:

آدرین:خب اگه قرار باشه فقط تو باشی، شاید ارزششو داشته باشه.

پوزخند زدم. میخواستم جوابشو بدم، اما همون لحظه که سعی کردم بلند شم، یه درد وحشتناک از مچ پام تیر کشید بالا و باعث شد دوباره با ناله روی زمین بشینم.

اخمام رفت تو هم، بغض کردم، نه به خاطر درد… به خاطر اینکه حس میکردم جلوی این پسر غریبه دارم ضعیف دیده میشم.

آدرین سریع خم شد کنارم، دستشو زیر بازوم گذاشت.

آدرین:دیدی؟ گفتم نمیتونی! تو این حالت باید ببرمت بیمارستان.

خواستم دوباره مخالفت کنم، اما نگاهم به چشماش افتاد… اون برق نگرانی، اون صداقت توی نگاهش، زبونمو بست.

زیر لب با غرغر گفتم:

من:باشه… ولی فقط برای اینکه مطمئن بشم چیزی نشده.

لبخند خیلی محوی زد، انگار نفس راحتی کشید. بعد بدون اینکه حتی اجازه بده چیزی بگم، خم شد و بلندم کرد.

جیغ زدم:

من:هی! چیکار میکنی؟ من میتونم راه برم!

آدرین:اگه منظورت اینکه میخوای روی یه پا لی‌لی‌کنان بری بیمارستان، نه… فکر نمیکنم بتونی.

باز میخواستم اعتراض کنم، اما بوی عجیبی که از لباسش میاومد... ترکیبی از عطر ملایم و بارون صبح...

باعث شد صدام توی گلو خفه بشه. سرمو یواشکی پایین انداختم که مبادا قرمزی صورتمو ببینه.

ماشینشو باز کرد و منو با دقت روی صندلی نشوند. بعد که درو بست، خودش پشت فرمون نشست و با استرس نگاه کوتاهی بهم انداخت.

آدرین:قول میدم دیگه نزنت.

با اخم بهش نگاه کردم:

من:خیلی هم بامزه‌ای. کاش به‌جای مخ‌زدن، یکم هم رانندگی یاد میگرفتی.

صدای خنده‌ی کوتاهش توی ماشین پیچید. همون خنده‌ای که بعدها، هزار بار دیگه شنیدم و هر بار بیشتر عاشقش شدم…

 

قدمام کند شدن. وقتی به خودم اومدم، دیدم جلوی یه رستوران بزرگ و شیک وایسادم. قلبم تیر کشید. دقیقاً همون‌جایی که آدرین… اون روز…

نفسم بند اومده بود. خاطره دوباره با تمام جزئیات مثل فیلم جلوی چشمام زنده شد.

پنج ماه از اون روز تصادف گذشته بود. پنج ماه پر از حرف، خنده، قهر و آشتی… پنج ماهی که باعث شد کم‌کم بفهمم پشت ظاهر بامزه و شوخ اون پسر، یه قلب فوق‌العاده مهربون پنهون شده.

یادمه اون روز لباس ساده‌ای پوشیده بودم. حتی فکرشم نمیکردم اون قرار قراره سرنوشت منو عوض کنه. آدرین با لبخند همیشگیش اومد دنبالم، اما یه چیزی توی رفتارش عجیب بود… بیش‌ازحد جدی بود.

وقتی وارد رستوران شدیم، همه‌چیز نورانی و پر زرق‌وبرق بود. اولش فکر کردم یه شام معمولیه، اما وقتی وسط سالن شلوغ جلوی همه زانو زد…

صدای همهمه‌ی آدما، نگاه‌های پر از هیجانشون، و دست لرزونش که یه جعبه کوچیک مخملی رو سمتم گرفت… هنوز توی ذهنمه.

آدرین:مرینت… از روزی که باهات آشنا شدم، همه چی رنگ دیگه‌ای پیدا کرد. میدونم شاید عجیب باشه، ولی… میخوام تمام روزای آیندمو با تو بسازم. با من ازدواج میکنی؟

اون لحظه همه‌چیز ایستاده بود. فقط نگاه من و اون. قلبم داشت از قفسه‌ی سینم بیرون میزد.

من:آدرین… من…

همین‌جا خاطره‌ی تلخ دوباره توی ذهنم فرو ریخت. نفسام به شماره افتاد. اشک توی چشمام حلقه زد. رستوران تار و تارتر شد و بعد محو شد.

فقط من مونده بودم و درد خالیِ توی قلبم…

اشکام بی‌اختیار سرازیر شد. به زحمت خودمو کشیدم کنار خیابون و روی جدول نشستم. دستام میلرزید و چشمام تار شده بود.

سرمو بین کف دستام گرفتم و سعی کردم نفس بکشم، اما نفسام بریده‌بریده بیرون میاومد.

همون موقع صداش توی ذهنم پیچید… صدای لوکا.

لوکا:مرینت… داری اشتباه میکنی. اون پسر آدم خطرناکیه. میفهمی چی میگم؟ آدرین یه خلافکاره، قاچاق اسلحه میکنه. بهت نزدیک شده چون هوس کرده، نه بیشتر. حتی شنیدم قراره با کس دیگه‌ای ازدواج کنه…

دستام محکم‌تر دور سرم حلقه شد. دلم میخواست جیغ بزنم.

"نه… نه… این درست نیست…"

زمزمه‌وار گفتم.

ولی هرچی بیشتر انکار میکردم، کلمات لوکا مثل خنجر توی ذهنم تکرار می‌شد.

تصویر خنده‌های آدرین، نگاه‌های پرمحبتش، لمس دستاش… همه‌ش با حرفای لوکا قاطی میشد. ذهنم داشت از هم میپاشید.

نمیدونستم باید به کدوم باور کنم. اون پسری که جلوی همه ازم خواستگاری کرد… یا اون خلافکاری که لوکا میگفت؟

اشکام دیگه مثل سیل پایین میریخت.

مردم از کنارم رد میشدن، بعضیا با تعجب نگام میکردن، اما من دیگه به هیچکس و هیچ چیز اهمیت نمیدادم. فقط یه سؤال توی ذهنم میچرخید:

'آدرین… تو واقعاً کی هستی؟'

صدای بوق کوتاهی از پشت سرم بلند شد. سرمو به سختی بلند کردم. ماشین مشکی براق کنار جدول ایستاد. شیشه پایین اومد و اون نگاه آشنا… چشمای سبزی که هنوز هم قلبمو میلرزوند.

آدرین.

با همون لحن جدی و پرنفوذش گفت:

آدرین:مرینت… سوار شو.

اشکام هنوز روی گونه‌هام بود. سرمو به نشونه‌ی «نه» تکون دادم.

من:برو… من نمیام.

آدرین:لج نکن، بیا تو.

من:نمیخوام! ولم کن آدرین.

صدام شکست. ولی اون فقط بیشتر جدی شد. نگاهش برق عجیبی داشت، انگار تصمیمشو گرفته باشه:

آدرین:الان وقت بحث نیست. بهت میگم سوار شو.

یه لحظه همه‌چیز ساکت شد، جز صدای تند ضربان قلبم. دستمو روی سینم گذاشتم، حس میکردم نفسم بالا نمیاد.

آدرین از ماشین پیاده شد.

بارونی مشکی تنش بود و با قدمای محکم به سمتم اومد. نگاهش سنگین بود، مثل باری که روی دوشم میافتاد.

آدرین:مرینت… 

صدای پایین و جدیش لرزش عجیبی توی وجودم انداخت

 آدرین:بازم داری بهم سخت میگیری.

یه قدم عقب رفتم. اشکام دوباره جمع شد توی چشمام.

من:چون تو همش دروغ گفتی! من دیگه نمیتونم…

نذاشت حرفمو کامل کنم. دستمو گرفت، محکم، طوری که نتونم فرار کنم.

آدرین:میبرمت یه جایی که هیچکس نتونه اذیتت کنه. حتی خودت.

به زور بازومو کشید سمت ماشین. مقاومت کردم، دستمو کشیدم، ولی اون قوی‌تر بود. درِ عقب رو باز کرد.

آدرین:سوار شو، مرینت.

لحنش دیگه التماس نبود، دستور بود.

لحظه‌ای مردد موندم. به چشماش خیره شدم… همون سبز روشن که همیشه باعث میشد دنیا رو فراموش کنم. قلبم فریاد میزد

"اعتماد کن"، ولی ذهنم میگفت "فرار کن".

آخرش… انگار تسلیم شدم. آه کشیدم و با دستای لرزون وارد ماشین شدم.

آدرین سریع در رو بست، دور زد و پشت فرمون نشست. موتور ماشین غرید و شروع به حرکت کرد. خیابونای خیس و بارونی یکی‌یکی پشت سرمون ناپدید شدن.

من:کجا داریم میریم؟

صدام پر از ترس و کنجکاوی بود.

نگاهش از جاده جدا نشد. فقط زمزمه کرد:

آدرین:جایی که هیچکس ما رو پیدا نکنه.

من:کجا داری منو میبری؟

آدرین: گفتم… یه جای امن.

من:امن؟ کنار تو؟ تویی که همه‌ چی رو ازم پنهون کردی؟

آدرین:من هیچوقت بهت آسیب نمیزنم.

من:پس چرا همه میگن خلافکاری؟ قاچاقچی اسلحه‌ای؟!

آدرین:چون نمیفهمن. چون هیچکسی حق نداره تو رو از من بگیره.

من:من اسباب‌بازی نیستم، آدرین!

آدرین:برای من… همه‌چی هستی.

من:تو… با لایلا ازدواج کردی! پس چرا هنوز منو دنبال میکنی؟

جوابی نداد فقط نگاه کوتاهی بهم کرد.

ماشین وایساد و آدرین پیاده شد نگاهی به دور و ورم کردم و دیدم جنگل هستیم.

از ماشین پیاده شدم و دنبال آدرین رفتم. به سمت یه کلبه چوبی رفت و واردش شد منم پشت سرش راه افتادم.

نگاهی به داخل کلبه کردم و با مکث گفتم:

من:پس… همه چی حقیقت داره؟ تو… قاچاقچی بودی؟

آدرین:از بچگی آموزش دیدم تا کار پدرمو ادامه بدم… قاچاق اسلحه. ولی من هیچوقت نمیخواستم خلافکار باشم.

من:پس اون روز… وقتی تصادف کردیم… حسی نداشتی؟

آدرین:نه… ولی از سرسختی تو خوشم اومد. دوست داشتم بیشتر بهت نزدیک بشم و ببینم چقدر سرسختی. و… دلمو بهت باختم.

منتظر بهش خیره شدم.

آدرین:چند ماه با خودم درگیر بودم. تا وقتی که از خودم مطمئن شدم، رفتم رستوران و جلوی همه ازت خواستگاری کردم. ولی تو جواب نه دادی… با اینکه دوسم داشتی، ولی به خاطر حرف لوکا جواب نه دادی.

مرینت: لوکا…؟

آدرین: اون پلیس بود. از تو استفاده کرد تا منو دستگیر کنه. ولی من به جای ترسیدن، از فرصت استفاده کردم. فیلیکس با لایلا ازدواج کرد تا لوکا اشتباه کنه. امشب قرار بود لوکا بیاد و منو دستگیر کنه، اما حالا فیلیکس دستگیر شده، کسی که هیچ پرونده‌ای نداره و عضو مهم کشوریه. اشتباه شباهتی باعث شد لوکا اشتباه دستگیر کنه.

با چشمایی که ناباوری توش موج میزد بهش خیره شدم.

آدرین:من هیچوقت ولت نکردم، مرینت. هنوزم دوستت دارم. این دو ماه… نمیدونم چقدر برات سخت گذشته، اما من همیشه هواسم بهت بود.

لبام از بغض لرزیدن:

مرینت:آدرین…

آدرین دستشو سمتم باز کرد:

آدرین:بیا… فقط به من اعتماد کن، اینبار بدون هیچ دروغی.

سریع سمتش رفتم و تو بغل گرمش فرو رفتم...

 

"پایان فلش بک"

آدرین با دو تا بچه‌ها جلوی میز صبحونه دعوا میکرد:

آدرین:این توت فرنگیا مال کیه؟ هردوتاتون دارین بهش دست میزنید؟!

موریس و میشل هم زمان با هم گفتن:

موریس و میشل:مال ماعه برای تو نیست بابا!

آدرین:نه مال منه!

با خنده اومدم و کاسه‌ی توت فرنگیا رو از دستشون گرفتم، خودم شروع کردم به خوردن:

من:اینا مال منن، انقدر دعوا نکنید! همش مال منن!

آدرین با لبخند نگام کرد، دستی به شکم برآمدم کشید:

آدرین:تو همیشه بهترینی، خانوم خونم.

بعد بوسه‌ای نرم روی پیشونیم زد و با عشق گفت:

آدرین: اصلا هر چی خانوم خونم بگه… چشم. همش مال تو.

با لبخندی پر از شادی سرمو روی شونه‌ی آدرین گذاشتم و بچه‌ها با خنده و شیطنت دوباره دورمون جمع شدن، و اون لحظه حس کردم که همه‌ی دردها و سختی‌ها ما رو به این روزای کامل رسونده.

 

پایان...

امیدوارم از این تک‌پارتی خوشتون اومده باشه🩷🎀

لطفا اگه دوست داشتید لایک و کامنت یادتون نره✨️🌸

اگه باز تک‌پارتی میخواید ژانرش رو بگید تا من براتون بنویسم🙏🏻✨️