
𝒔𝒑𝒆𝒍𝒍 𝒐𝒇 𝒕𝒓𝒖𝒕:p6

بچه ها این رمان اصلا حمایت نمیشه کامنت ها حتی به ۱۰ تا هم نمیرسه و بازدید هم نداره نظرتون چیه نزارمش؟
هوای شب بوی فلز زنگزده و باران مانده میداد.
رین، با کلاه شنل مشکیاش پایین کشیده، به محوطهای متروک در حاشیه شهر رسیده بود؛ جایی که فقط در چند گزارش قدیمی به آن اشاره شده بود: «مرکز پردازش دادههای بیولوژیکی – B-07.»
ساختمان مثل استخوانی پوسیده در دل تاریکی ایستاده بود؛ شیشهها شکسته، دیوارها ترکخورده، و سکوت... بیش از حد عمیق.
او با قدمهایی سبک وارد شد؛ فقط صدای سایهها را میشنید. انگار گذشته در دیوارها فرو رفته بود.
چراغ قوهی کوچکش روی آثار فرسودگی، لکههای زنگزدگی و رد انگشتهای قدیمی افتاد. رد خون خشکشدهای روی یکی از درها.
او در را هل داد و وارد اتاقی شد که شبیه یک آزمایشگاه رهاشده بود.
صفحهی مانیتوری که هنوز چشمک میزد، جملهای ناقص را نشان میداد :
"SUBJECT-NA_… MEMORY FRAGMENTATION IN PROGRESS"
رین مکث کرد. ضربان قلبش تند شد. «نا... نایا؟»
دستش را جلو برد تا با سیستم تعامل کند، اما صدایی از پشت سرش آمد.
نه صدایی بلند بود . فقط صدای تیز ولی اروم خشخش قدم روی شیشه های شکسته.
او بلافاصله برگشت، اسلحهاش را بالا آورد — اما هیچکس آنجا نبود.
فقط یک نوار ویدئویی قدیمی روی زمین افتاده بود. انگار همین حالا کسی آن را انداخته باشد.
رین آن را برداشت، لایه ای از گرد و خاک را کنار زد . رویش با خطی لرزان نوشته شده بود:
« دلیلی برای پیدا کردن گذشته ات نداری. تو همین الانش هم در کنترل ما قرار داری .»
دندان های رین روی هم قفل شدند. نگاهش میان سایه های اتاق سرگردان ماند ، مثل کسی که دنبال چیزی میگردد که هیچوقت پیدا نمی شود.
نایا، ردش، خاطرات فراموششده، دشمنی که سایهاش همهجا هست...
در پشت سرش بی صدا و ناگهانی بسته شد، انگار خودش هم شنید که در های گذشته رویش قفل شدند.
رین نوار ویدئویی را به آرامی به دستگاه وصل کرد. صفحهنمایش قدیمی روشن شد و تصویری لرزان و سیاهوسفید پخش شد؛
چهرهی یک زن با چشمهایی بسته و لبهایی که به سختی حرکت میکردند، انگار در حال فریاد زدن بود، اما صدا قطع شده بود.
ناگهان تصویر پرش کرد و به تصویری از یک اتاق سفید و سرد تغییر یافت که در آن خطوط نوری بیرمق، بدن نیمهجان یک دختر را روشن میکردند.
رین نفس عمیقی کشید و با خود گفت:
— این نایا است.
یک صدای خشدار از بلندگو پخش شد، کلمات مبهم و غیرقابل فهمی که به نظر میرسید ضبطشده از آزمایشگاهی باشد:
«فراموش کن... فراموش کن انتقام را... تو اکنون جزئی از ما هستی...»
رین با چشمانی تیز و مشت گره کرده، از جایش برخاست.
صدای خشخش دوباره از پشت سرش آمد؛این بار واضحتر بود.
او برگشت و اسلحه را آماده نگه داشت. اما این بار، سایهای در گوشهی تاریک اتاق ظاهر شد؛
یک زن جوان، چهرهاش نیمهپنهان، نگاهش سرد و خالی بود.
— چشمانش کاسه خون شده بود اما دهان باز کرد و پرسید:کی هستی؟
زن لحظهای سکوت کرد، سپس با صدایی آرام و بیروح گفت:
— من آن چیزی هستم که تو دنبالش هستی... اما نه آن چیزی که میخواهی.
سایه به آرامی ناپدید شد و در تاریکی محو شد، انگار هرگز آنجا نبوده است.
رین نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
— نایا... کجایی؟
در همان لحظه، صدای تلفن همراهش که روی ویبره بود، لرزید. صفحه روشن شد: شمارهی ناشناسی بود.
حداقل بهم بگین ادامه بدم یا نه ❤️✨️