سلام خوب هستین من  S.k هستم نویسنده رمان های قلمرو عشق ، واقعیت و گذشت از انتقام و همچنین نویسنده رمان جدید حکم اصلی  اومدم تا براتون ی پارت خوب و جذاب بدم اما به شرطی اینکه بعد اینکه پارت خوندید در نظر سنجی شرکت کنید و نظرتون رو برام اعلام کنید ممنونم ♥️ لایک و کامنت یادتون نره لایک و کامنت هاتون باعث ادامه دادنم میشه و همچين قبل مراجعه به این پارت اول پارت های قبل بخونید لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت دوستتون دارم♥️


داستان ما از آنجایی شروع که شاهدخت داستان ما تصمیم گرفت فرمانده پادشاهی کشورشون بشه اما در کشوری که فرمانده شدن زنان ممنوع بود !! آیا ممکنه شاهدخت ما فرمانده بشه ؟؟؟

اگه ممکنه پس با کدامین هویت ؟؟ هویت اصلی یا با هویتی به نام عقرب؟؟ 

آیا در این داستان عشق و عاشقی هم اتفاق خواهد افتاد؟؟؟ یا فقط یک داستان تاج و تخت ساده ای هست ؟؟ 

پس اگر دنبال فهمیدن این ماجرا هستید خوش آمدید به ماجراجوی جدید ما یا هم باید بگم خوش آمدید به قلمرو عشق ♥️


 

 

شروع پارت جدید ادامه پارت 16

لبخندی زد لبخندی که محو تماشا شدم و در این حین گفت : مشکلی نیست گفتم که میتونم تا صبح همینجوری نگه ات دارم .

اگه حالت خوبه میخوام باهات حرف بزنم . 

با تعجب گفتم : درمورد چی؟؟

با همون لبخند ملیحی که در حال حاضر مرا شیفته خود کرده بود گفت : میخوام در مورد نامزدی مون حرف بزنیم . اگه میشه بریم به ی جایی که بشه صحبت کرد . 

باشه ای گفتم و رفتیم تو اتاق کار شاهزاده تا کسی مزاحممون نشه  .

اتاق کار شاهزاده برخلاف اتاق خواب اش بسیار ساده اما پر از کتاب های تاریخی و سیاسی ، نقشه ها و نامه های سلطنتی بود .

شاهزاده نشست پشت صندلی کارش منم نشستم روی یکی از مبل های تک نفره ای که جلوی میز شاهزاده قرار داشت .

آدرین گفت : 

راستش من از پدرم یکم برای نامزدیمون زمان خواستم اونم قبول کرد و به ما حدودا سه ماه فرصت داد تا زمان نامزدی مون رو مشخص کنیم  و گفت که باید قبل از فرا رسیدن پاییز نامزد کنیم .

ولی خب مطمئنم که الان برات سواله که چرا این فرصت ازش خواستم .

راستش من میخوام ۸۰ روز از این ۹۰ روز رو باهم وقت بگذرونیم و همدیگه رو بیشتر بشناسیم . 

اگه تو و من از هم خوشمون اومد نامزد میکنیم . 

وگرنه مجبوریم ی بهونه ای یا ی مانعی برای ازدواج مون پیدا کنیم . 

خب من نظرمُ گفتم حالا نظر تو چیه ؟؟ 

سر تکون دادم و گفتم : مشکلی نیست قبوله . 


از زبون مرینت : 

89 روز از روزی که مهلت گرفته بودیم گذشت .

در این 89 روز بیشتر اوقات عقرب بودم و گاهی هم مرینت میشدم و با شاهزاده آدرین وقت می گذروندم طی این مدت چند باری رفتیم شکار  و چند باری هم شطرنج بازی کردیم و گاهی اوقات هم باهم می نشستیم به تماشای ستاره ها .

  در تمام این لحظاتی که باهم بودیم همون حس عجیب چند ماه پیش رو  داشتم ولی هنوزم برای این حس عجیب اسمی پیدا نکردم فقط مطمئنم که اسم این حس عجیب عشق نیست بگذریم...

من و شاهزاده در این مدت تصمیم مون رو گرفته بودیم . 

تصمیم من نه بود ؛ چون نمیتونستم از عقرب بودن دست بکشم نمی تونستم از حس انتقامم بگذرم . من فرمانده کل کشور نشدم که بیام مثل هر اشراف زاده ای عاشق ی شاهزاده بشم و باهاش  ازدواج کنم من فرمانده کل کشور شدم تا انتقام مرگ مادرم بگیرم و  من بخاطر گرفتن همین انتقام کلی تلاش کردم و جونمو به خطر انداختم.  پس قرار نیست به خاطر ی حس عجیب و ناشناخته ای که معلوم نیست اسمش عشق یا نه با ی شاهزاده  ازدواج کنم . نمیتونم به این راحتیا از قاتل مادرم دست بکشم و با پسرش ازدواج کنم. 

البته تصمیم  اونم نه بود ؛ بالاخره اونم فهمیده بود که ما مناسب همدیگه نیستیم . 

به خاطر همین این ۹ روز رو دنبال ی بهونه یا مانعی می‌گشتیم ؛  ولی هیچی پیدا نکردیم و تنها یک روز مهلت داشتیم تا بهونه ای پیدا کنیم و الا مجبوریم فردا تاریخ و روز نامزدیمون مشخص کنیم . 

الان هم که ملکه امیلی ما رو به پیش خودش فراخونده  تا باهم حرف بزنیم ؛ باید قبل از صرف نهار پیششون باشم . 

و حالا من در جنگل بودم تا عقرب تبدیل کنم به شاهدخت مرینت ؛  لباسی که انتخاب کرده بودم همرنگ جنگل بود با آستین های کوتاه و با دامنی کم پف دار تا راحت  حرکت کنم . 

نگاهی به آسمون انداختم تا بفهمم چقدر وقت دارم ؛  بر اساس جایگاه خورشید معلوم بود که وقت زیادی ندارم .

سریع سوار اسب سیاهم شدم و با تموم سرعتم به سمت قصر حرکت کردم . البته قبل از رسیدن به قصر باید اسبم رو عوض میکردم تا شباهتی بین عقرب و شاهدخت نباشه. 

و با این مشکلات جديدم هرچه سریعتر باید جانشینی برای خودم پیدا میکردم تا زمانی که من مرینتم اونم‌عقرب باشه . و من در این مدت 89 روز ی روزم صبر نکردم و 

دو نفر رو برای جانشینی پیدا کردم ؛ اسم یکیش آلیا هست که یکی از خدمتکاران قصره که از کشور همسایه اومده بود اینجا و وقتی فهمیدن از کشور همسایه اومده و دشمن ماست اسیر گرفتنش ؛  هر چند خود آلیا میگه من دشمنتون نیستم فقط اومدم ی داروی خاصی رو برای مادرم تهیه کنم که خیلی وقته به خاطر جنگ های این دو کشور وارد کشورمون نشده . اگه من دشمنتون بودم خیلی وقت پیش کار پادشاه تون رو ساخته بودم . 

من که تا حدودی حرفاشو باور داشتم چون اون واقعا توانایی و قدرت بدنی بالایی داشت . 

و اگه میخواست خيلي وقت پیش ، در نبود عقرب کار این سلطنت رو به پایان می رسوند . 

درسته بهش تا حدی اطمینان داشتم ولی چندین چندين بار امتحانش کردم و هر دفعه امتحانش رو با موفقیت پس داد . 

چشماش هم تقریبا  همرنگ چشمام بود پس میتونست جایگزین خوبی باشه فقط مونده این ماجرا رو بهش بگم و راضیش کنم .

اگه راضی نمیشد میرفتم سراغ یکی دیگه ولی بهترین گزینه راضی کردن آلیا بود . 

چون اونیکی نفر که اسمش کلویی هست زیاد بهش اطمینان ندارم .

به اولین ایستگاه تعویض اسب رسیدم و اسب سیاه عقرب تحویل دادم و اسب سفید خودم رو که چند وقت پیش واگذار کرده بودم رو پس گرفتم. 

و با سرعت خودمو به قصر رسوندم . وقتی سربازا منو دیدن سریع درب اصلی قصر رو برام باز کردن و منم بعد اینکه اسبم رو تحویل یکی از سربازا دادم ؛ وارد قصر شدم و از اونجا هم رفتم به سمت راهرویی اصلی دوم که به اتاق ملکه ختم میشد ؛  سرتاسر این راهرو پر از عکس های ملکه های قبلی بود . ملکه هایی که همشون تاریخ کشورشون به خوبی ساخته بودن منم دوست داشتم جزوی از این ملکه ها باشم ولی خب انتقام گرفتن و عقرب بودن ترجیح دادم به ملکه بودن. 

انتقامم از هر چیزی مهم بود . 

رسیدم به اتاق ملکه نفس عمیقی کشیدم و درب اتاق رو زدم . 

دو تا از خدمتکارای ملکه درب اتاق رو برام باز کردن .

ملکه نشسته بود و داشت از پنچره بیرون رو تماشا میکرد.‌

که یکی از خدمتکارا توجه ملکه رو به سمت من‌ جلب کرد : ملکه بزرگ شاهدخت مرینت تشریف آوردن.  

ملکه به سمتم برگشت و منم تعظیمی کوتاهی کردم و گفتم : درود‌ برو ملکه ی بزرگ ، امیدوارم دیر نکرده باشم ملکه ی من .

ملکه لبخندی زد گفت : نه به موقع اومدی . منم منتظرت بودم .

به اطراف نگاهی انداختم گفتم : شاهزاده هنوز نیومده؟؟ 

ملکه با صدای کاملا جدی گفت : خواستم یکم باهات خصوصی حرف بزنم . بعدش که حرفامون تموم شد به خدمتکارا میگم  شاهزاده رو صدا کنند .

بعد اشاره ای به یک میز صندلی سفید رنگ چوپی کرد و گفت : لطفا بیا بشین تا با هم چای و شیرینی بخوریم .

باشه ای گفتم و هر دو روی صندلی نشستیم .

روی میز ی پارچه سفید رنگ انداخته بودن ؛ دو فنجون سفید رنگ گل گلی و یدونه هم قوری هم شکل اونا روی میز قرار داشت و یک سینی حاوی انواع و اقسام شیرینی ها و نون ها بود .

ملکه شروع کرد به حرف زدن : 

از عقرب بودن راضی هستی ؟؟ 

لبخندی زدم گفتم : بی نهایت راضیم ؛  فقط ی مشکلی هست اونم همین مسئله ازدواجمونه .  من و شاهزاده هردومون نمیخوایم ازدواج کنیم . و فقط یک روز مون مونده ‌تا ی بهونه جور کنیم .

ملکه لبخندی زد گفت : از تموم ماجرا خبر دارم شاهزاده برام همه چی رو تعریف کرده و منم رفتم سراغ یکی از کتاب های قدیمیم که برای هر چیزی ی راه‌حلی داره.  

بعد این حرفش ملکه رفت و کتاب قدیمی رو که چندین هزار صفحه داشت رو آورد و گفت : تو این‌ کتاب قدیمی انواع و اقسام طلسم ها و علاج بیماری ها رو نوشته. 

و من  در این چند روز داشتم این کتاب‌ رو مطالعه میکردم ؛ و شانساً ی طلسمی رو پیدا کردم که برای ابطال این ازدواج برامون کافیه .

پوزخندی زدم گفتم : طلسم ؟؟ کی تو این زمونه به طلسم و ساحره و این چیزا اعتقاد داره ؟؟ 

ملکه گفت : میدونم  به نظر مسخره میاد ولی مادر پادشاه خیلی به اینجور چیزا اعتقاد داشت . و این کتاب رو هم مادر پادشاه به من امانت داده ؛ پس طلسمی که من پیدا کردم میتونه کارساز باشه و فعلا این نامزدی و ازدواج ابطال کنه قطعا پادشاه حرفمون رو کمی هم شده باور میکنه .باور هم نکنه ملکه مادر راضیش میکنه .

با تعجب گفتم : ملکه مادر ؟؟ مگه هنوزم ملکه مادر زنده هست ؟؟؟ 

ملکه لبخندی زد گفت : معلومه که زنده هست ؛ 75 سالشه  داره تو ی جایی از جنگل به زندگی رویایی خودش ادامه میده ؛ و منم چند روز پیش بهشون نامه فرستادم تا امروز رو اینجا حضور داشته باشند . 

با تعجب گفتم : من فکر میکردم خیلی وقت پیش فوت کردن ؛ چون مردم اوایل ده زندگی من  میگفتن ملکه مادر غیبش زده بعدها هم که می‌گفتن که فوت شده  فقط خانواده سلطنتی داره پنهونش میکنه . 

ملکه گفت : مردم هم تا ی جایی راست می‌گفتن بعد مرگ‌ پدر پادشاه ملکه مادر ی چند سالی همراه ما زندگی کرد ولی بعد ی مدت یهویی غیبش زد و بعد چندین سال برامون ی نامه ای فرستاد و گفت که حالش خوبه و داره برای خودش زندگی میکنه . 

به ملکه نگاهی کردم و گفتم : حالا این طلسمی که شما‌ میگید چیه؟؟ 

یکی از هزاران صفحه کتاب رو باز کرد و گفت : بخونش

 

《 در این دنیای مجازی هر از گاهی میان هزاران هزار روح سرگردان 
دو قلب به یکدیگر پیوند می خورند ‌.
در این میان بازی زندگی شروع می‌شود. 
در بین عشاق دو نفری که همزاد هم باشند ؛ با روحی یکسان اما در کالبد جداگانه و عاشق همدیگر شوند و بخواهند با هم ازدواج کنند طلسمی فعال می‌شود طلسمی که یکی از عشاق رو که بیشتر از دیگری عاشق است را دچار فراموشی می‌کند .
و کم کم خاطرات محو می‌شوند و در این حین در تنگاتنگ زمان ؛ اونیکی عاشق باید با تمام وجودش تلاش کند تا معشوقه خود را از چنگال این فراموشی نجات دهد ؛ وگرنه او نیز دچار فراموشی خواهد شد . 
و اینچنین است که (فراموشی)
نه تنها یک بازی سرنوشت است بلکه معیاری می شود برای عمق عشق دو نفر؛ نشانه ای دردناک که کدام یک در این رقص عاشقانه کمتر رقصیده است .


 

لباس مرینت👆 ی مدتی برای عکس لباس گذاشتن وقفه افتاد خواستم خودم خوب توصیف کنم تا خودتون تصورش کنید و مثل مابقی رمان ها کلیشه ای اینکار نکنم ولی خب میخوام از خودتون بپرسم دلتون میخواد عکس لباس بزارم یا خودم خوب توصیف میکنم از بی نام عزیز هم بابت این عکس لباسا ممنونم❤️


8700 کاراکتر 

امیدوارم خوشتون اومده باشه ببخشید بابت تاخیر خواستم خیلی خوب و خاص بنویسم سه بار ویرایش خورده .

داریمممم به جاهای حساس میرسیم و اگه شما زمستان همراهم باشید براتون هر پنچشنبه و جمعه ی پارت از این ی پارت از حکم اصلی میدم چون بیکارم امسال😂 البته معلوم نیست شاید برای کنکور بازم خوندم شاید دانشگاه رفتم شاید نرفتم هیچیییی معلوم نیست ولی احتمالا هیچکدوم نکنم . و داستان بنویسم زمستان رو 

شرط پارت بعد 30 لایک و 80 کامنت ممنونم ❤️