خطری در کمین دنیا ها P5 ( پایانی)

سلام به همگیییییییییی !!! حالتون چطوره ؟ خوبین ؟ فکر نکنم خوب باشین چون کمتر از یک ماه دیگه باید بریم / برین مدرسه . 😁😢😖😞💔
تابستونم چه یهویی رفت . انگار تنها چیزی که نداشت یه روز طولانی بود . حالا تا بوی ماه مهر میاد یک ساعت سرکلاسا وحشتناک طول میکشه . همین دیشبم خواب دیدم معلم بردم پای تخته . 😐
شرمنده اینقدر دیر به دیر پارت جدید میزارم .
لطفا برید ادامه ⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️
( پ.ن:" آخر ادامهء مطلب نظرسنجی مربوط به همون شخصیتیه که بیشتر ازش توی داستان خوشتون اومد . ")
___________________________________________
" میدونی بقیه کجان ؟ " این را الکس از مایک پرسیده بود . مایک خیلی کودکانه جوابش را داد :" فکر کنم . میخواستن برن دنبال بچه و گربه کوچولو . " الکس با دستش محکم به پیشانی اش زد . همینطور پیداکردنشان سخت بود ، حالا که بیشتر از هم جدا شده بودند پیدا کردنشان ناممکن بود .
جادوگر گفت :" بعد از شکست ولدمورت به دست پاتر کوچولو ، این عجیب ترین اتفاقیه که باورش برای خودمم سخته ... " ، " ولدمورت کیه ؟" این را کارآگاه از او پرسیده بود.
جادوگر لبخندی زد و گفت :" تام ریدل . " ، " خب این تام ریدل مگه کی بود که از دست یه بچه شکست خورده ؟ " جادوگر نیشخندی میزند و رو به کارآگاه که این سوال را پرسیده بود میگوید :" ولدمورت !" سپس زد زیر خنده . الکس خندید و پشت چشمی نازک کرد .
در چند قدمی آنها چند سایه پدیدار شد . آنها پشت یکی از دیوار های آنجا مخفی شدند . افرادی که سایه ها متعلق به آنها بود ، جلو آمده بودند . الکس میتوانست آنها را به خوبی ببیند .
چند سرباز با زره های سفید ، که مخصوص سربازان امپراطوری بود ، اسلحه به دست بودند که پشت مردی با زره ایی سیاه ، شنلی سیاه و بلند که کلاهخودی ترسناک که تمام سرش را میپوشاند زده بود راه می آمدند .
الکس بلافاصله آن مرد را شناخت . او لرد ویدر بود . شخصیت محبوب الکس در سری فیلم های ، جنگ ستارگان . البته که دیدن او در اینجا به هیچ عنوان جالب یا لذت بخش نبود و بیشتر دلهره آور بود .
بعد از رفتن لرد ویدر همه از پشت دیوار بیرون آمدند . ایی اُ گفت :" یه خورده حسابی با لرد ویدر داریم . یادته؟ " الکس به او و میبل خیره شد . میبل گفت :" از همتون ممنونم که بهمون بشه امپراطوری هم ضعیف میشه . متوجه " الکس سرش را به نشانهء " فهمیدم " تکان داد ، سپس به راهشان ادامه دادند .
الکس درکنار فرمانده راه میرفت . الکس گفت :" اگه ازت درخواست کمک کردم ... حاظری بهم کمک کنی ؟ " فرمانده گفت :" چه کمکی ؟ " الکس صدایش را پایین تر آورد و گفت :" حاضری به تایتان بنیانگذار ، یا زره پوش تبدیل بشی ؟ " فرمانده پرسشگرانه به الکس خیره شد . بعد با خنده پرسید :" منظورت از تایتان بنیانگذار چیه ؟ " الکس در گوش فرمانده گفت :" پنهان کاریات رو بزار برای مارلی و پارادایس ." فرمانده به جدیت به الکس خیره شد . چشمانش را برای چند ثانیه بست و بعد آنها را باز کرد . رنگ چشمانش از قهوهایی مایل به سیاه ، به آبی آسمانی تغییر کرده بود .
فرمانده گفت :" آره . من تایتان بنیانگذار و زره پوش رو دزدیدم ؛ ولی همه فکر میکنن من دارم بهشون کمک میکنم . هم خانوادهء سلطنتی ، هم مردم پارادایس و هم مارلی بهم اعتماد دارن ... مارلی فکر میکنه من دارم دربارهء مثلا شیاطین جزیره تحقیق میکنم و سعی در دزدیدن تایتان بنیانگذار دارم . خاندان سلطنتی بهم اعتماد دارن و با کمال میل حاضر شدن که به من قدرتشون رو واگذار کنن ... مردم پارادایس هم منو به چشم یه فرماندهء خوب و سختگوش توی گروه شناسایی میبینن ... من قدرت های تایتانا رو با کمک تایتان بنیانگذار و خون سلطنتیی که تو رگهام جریان داره دست کاری کردم و الان هر کس که قدرت ۹ تایتان رو داشته باشه ، تا لحظهء مرگ اون ها رو داره و دیگه محدودت سیزده سال در کار نیست . یه همچین کسی چه کمکی میتونه بهت بکنه ؟ " الکس زمزمه کرد :" به موقش میفهمی . "
در همان لحظه کارآگاه گفت :" هوی ... ولتون نکنم همینجا ازدواج میکنین نه ؟ یکم فاصله بگیرین از هم . زشته . "الکس چشم غره ایی به کارآگاه رفت و از فرمانده فاصله گرفت .
الکس به زمین چشم دوخته بود . نقشه ایی برای نابودی موقت زن داشت . اگر زن دوباره در دست و پایشان پاپیچ میشد ، کارشان هیچ سودی نداشت .
" مِی !" این را مایک گفته بود . الکس سرش را بالا آورد . مایک در آغوش دوستش بود .
" مِی ، مِی ! من پیداشون کردم و باخودم آوردمشون ... تازه دو تا غریبه میخواستن ازیتشون کنن ، منم بهشون شلیک کردم ! " ، " آفرین شانپانزهء خوب و مهربون ... " الکس خنده اش را خورد . شانپانزهء خوب ؟
دستیار کارآگاه ، شیطان و شیطان کش نیز آنجا بودند . فقط باید فرشته ، اهریمن ، برده ، بچه و گربه را پیدا کنند .
کارآگاه پرسشگرانه به مایک و دوستش خیره شد و گفت :" قضیهء شانپانزه چیه؟"مایک بلافاصله گفت:"من یه شانپانزم"همه زدند زیر خنده.
خنده آنها با فریاد زن به پایان رسید.
"خفه شید و معجزه گر هام رو بهم بدید وگرنه این کوچولو میمیره!" همه سر هایشان به طرف زن برگشت . او با فاصلهء بسیار زییادی از آنها ایستاده بود . با یک دستش بچه را گرفته بود و با دست دیگرش اسلحه ایی را روی سر بچه گذاشته بود . بچه گریه میکرد .
زن ادامه داد :" حالم ازت به هم میخوره بانیکس ... " کارآگاه خیلی آرام گفت :" پای اون بچه رو وسط نکش و ... " زن فریاد زد :" خفه شو ! حالم از تک تک شما دلقکا به هم میخوره . همتون یه مشت احمق کثافتین ... یه مشت دردسر ساز احمق که قر تو کمرشون فراوونه ! " الکس به پشت سرش خیره شد .
شیطان عصبی شده بود و دندان هایش را به نمایش گذاشته بود و شیطان کش شمشیرش را آماده کرده بود . دستیار کارآگاه و خود کارآگاه سعی در مخفی کردن آر پی جی در پشت سرشان داشتند .جادوگر چوب دستی اش را آماده کرده بود . مایک مانند کودکی در آغوش دوستش آرام گرفته بود و قیافه اش نشان میداد بسیار ترسیده . برعکس تمامی آنها فرمانده فقط و فقط ایستاده بود . او با آرامش خاصی فقط آنها را نگاه میکرد . الکس آرام آرام به سمت زن رفت . در راهش گربه را دید که در کنار دیوار مخفی شده . حیوان بیچاره خیلی ترسیده بود .
الکس در دلش از گربه معذرت خواست . به سرعت گربه را برداشت و به سمت صورت زن انداخت . زن سلاحش را انداخت و بچه را رها کرد بچه به سرعت به سمت الکس آمد . در وسط راه ایستاد و سوتی برای گربه اش زد . گربه بلافاصله زن را رها کرد و در آغوش بچه پرید . الکس ، بچه و گربه به سمت دیگران رفتند . همه داشتند از آن راه رو خارج میشدند جز کارآگاه .
کارآگاه آر پی جی را در دستش گرفت و به سمت زن دوید . نک آر پی جی را روی سر زن گرفت و گفت :" وقتی مردم برام یه زن بگیرین و بهش بگین خیلی دوستش داشتم ! " سپس آن دو منفجر شدند .
دود عضیمی کل راه رو را فرا گرفته بود . اگر آنها در راه روی کناری نرفته بودند موج انفجار به آنها نیز میرسید . گوش همه وز وز میکرد . حدوداً یک دقیقه آنجا ماندند تا وز وز گوششان تمام شود .
الکس به دستیار کارآگاه خیره شد . او از جایش بلند شده بود . الکس و دیگران به دنبالش رفتند . دل و رودهء کارآگاه روی در و دیوار راه رو پخش شده بود ؛ ولی زن هنوز زنده بود . الکس بقایای آر پی جی را برداشت .
( این دیگر چیز چرت و پرتی بود . )زن خنده ایی کرد و گفت :" من دوباره خودمو اکوماتیز کردم ! میدونستم قطعا همچین کاری انجام میدید پس خودمو در برابر هر انفجاری مقاوم کردم و توی اون یک دقیقه ایی که اونجا پخش شده بودید ، دوباره خودمو آکوماتیز کردم تا بتونم مابین زمان ها سفر کنم . " الکس رو به فرمانده کرد و گفت :" بخار ... لطفا !" فرمانده که متوجه منظور الکس شده بود سرش را تکان داد . الکس دروازه ایی باز کرد و رو به آنها گفت :" همه برید این تو . " همه به سرعت وارد دروازه شدند .
فرمانده به سمت زن دوید و او را محکم گرفت . الکس به سرعت وارد دروازه شد ؛ ولی توانست در آن لحظهء کم ببیند فرمانده دستش را گاز گرفته . او ادامهء ماجرا را از طریق دروازه دید . انفجار بسیار بزرگی رخ داد و فرمانده تبدیل به تایتانی عظیم الجسته شد که پوستی بر تن نداشت . یادش رفت فرمانده قدرت غول عظیم الجسته را نیز دزدیده بود .
دروازه به سرعت تاریک شد و از بین رفت . الکی به کل آن مکان خیره شد . فقط بیست دروازهء دیگر باقی مانده بودند . الکس گفت :" از همتون ممنونم و معذرت میخوام ... چون این قضیه محرمانه تر از این بود که بخوام از دارنده های معجزه گر ها کمک بگیرم ، پای شما رو به این قضیه باز کردم . دنیای بیشتر شما نابود شده ؛ ولی هنوز میتونم درستش کنم ... البته امیدوارم ... " سپس بقایای آر پی جی را در هوا انداخت و کلمه ایی گفت که برای ترمیم خرابی ها با کمک آن وسیله بود را گفت . برای یک لحظه هزاران هزار کفشدوزک به ترتیب دور بقیه چرخیدند و بعد دور کل آن مکان چرخیدند .
آنجا هیچ فرقی با قبل نکرده بود . فقط دیگران غیب شده بودند . الکس روی زمین نشست و پاهایش را بغل کرد .
سرش را کمی بالا آورد و با کمال تعجب دروازه ها را دید که سر جایشان برگشته اند . از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . نفسی راحت کشید و روی زمین دراز کشید . کارش را مانند هر ۳۶۰ بار دیگر درست انجام داده بود و مانند هر دفعه با انتخاب آنها برای انجام این کار ها اشتباهی نکرده بود .
یاد فرشته و اهریمن افتاد . فرشته هر بار که می آمد دروغی سر هم میکرد و میگفت جبرئیل به من گفته بود خبری است . برعکس او اهریمن همیشه اخم میکرد و اینبار هم همان اخمالوی همیشگی مانده بود . البته خوبی این که یک فرشته باشی این است که چیزی از این اتفاقات را فراموش نمیکنی .
الکس لبخندی زد . با اینکه از این بل بشو ها خوشش نمی آمد ؛ ولی بودن در کنار کسانی که دوستشان داشت و مانند خانواده اش بودند او را خوشحال میکرد . بدبختی هایی هم داشت . مثل این موضوع که هر دفعه باید از قدرت تایتانی فرمانده استفاده کنند و هر دفعه یکی از قدرت های تایتانی او را فراموش میکرد و فرمانده نیز آن را به زبان نمی آورد تا لحظهء آخر که میخواهد به نمایشش بگذارد . در هر حال ... او باز هم از بودن با آنها بسیار لذت میبرد .
پایان
**********^_^**********^_^***********^_^******
چون تموم دکمه ها جا نمی شدن مجبور شدم بعضیا رو کنار هم بذارم . یعنی اگه یکی از اون دوتایی ها انتخاب شد ده بیست سی چهل میکنم . 😁😂