
وقتی او زنگ میزندp6

برو ادامه و لطفاً حمایت کن
باد آروم میوزید.
شاخههای درخت تکون میخوردن، مثل کسی که داره آه میکشه.
من نشسته بودم، بیحرکت، با دفترچهای که هنوز سفید بود.
فقط یه نقطه روش بود.
یه نقطهی شروع.
نه برای نقاشی،
برای فکر کردن.
گوشیمو درآوردم.
صفحهی چت با Bad boy هنوز باز بود.
اون شش ماه، هر شب باهاش حرف زده بودم.
خندیده بودم.
دلتنگ شده بودم.
ولی هیچوقت نفهمیده بودم که اون تهجوئه.
و حالا، میدونم.
و نمیدونم باید چیکار کنم.
یه پیام جدید اومده بود.
از خواهرم.
> "تهجو اومد دنبالت. گفت میره مدرسه. گفت میخواد ببینه هنوز اون درخت سرپاست یا نه."
لبخند زدم.
نه از خوشحالی.
از تناقض.
اون درخت هنوز سرپاست.
ولی من؟
من دیگه اون دختر ساده نیستم.
بلند شدم.
دفترچه رو بستم.
یه لحظه ایستادم، دستم رو گذاشتم روی تنهی درخت.
زبر بود.
مثل خاطرهها.
یه صدای آشنا از پشت سرم اومد.
آروم، لرزون، ولی واقعی.
> "میسو..."
برنگشتم.
فقط گفتم:
> "اگه اومدی برای عذرخواهی، دیر رسیدی.
> اگه اومدی برای حرف زدن، بشین.
> ولی اگه اومدی برای برگشتن، من هنوز نمیدونم میخوام برگردی یا نه."
سکوت شد.
صدای قدمهاش نزدیک شد.
نشست کنارم.
نه خیلی نزدیک.
نه خیلی دور.
و ما، بعد از پنج سال،
برای اولین بار،
بدون نقاب،
بدون نقشه،
فقط نشستیم.
زیر همون درخت.
جایی که همهچیز شروع شد.
و شاید، یه روزی،
یه چیزی دوباره شروع بشه
تهجو کنارم نشست.
نه خیلی نزدیک، نه خیلی دور.
فاصلهمون اندازهی همهی سالهایی بود که از هم دور بودیم.
من دفترچهم رو بستم.
نگاهش نکردم.
فقط گفتم:
– من نمیدونم چیکار کنم.
– لازم نیست بدونی. فقط بذار بمونم.
سکوت شد.
باد آروم وزید.
درخت تکون خورد، مثل کسی که داره گوش میده.
– تهجو، من هنوز زخمیام.
– منم. ولی شاید بتونیم کنار هم خوب بشیم.
یه لحظه نگاش کردم.
چشمهاش خسته بود، ولی صادق.
نه مثل قبل، نه مثل اون شب فرار.
یه تهجوی جدید بود.
ولی هنوز همون تهجو.
بلند شدم.
دفترچهم رو گذاشتم روی نیمکت.
– اینو نگهدار. شاید یه روزی دوباره نقاشی کنم.
و رفتم.
نه با خشم، نه با بغض.
با یه نقطهی شروع.
میسو رفت.
قدمهاش آروم بود، ولی محکم.
نه از خشم، نه از بغض.
از تصمیم.
من موندم.
زیر همون درخت.
با دفترچهای که هنوز سفید بود.
صفحهی اولش فقط یه نقطه داشت.
یه نقطهی شروع.
بازش کردم.
مداد نداشتم.
ولی ذهنم پر بود از چیزهایی که باید گفته میشد، کشیده میشد، نوشته میشد.
یاد اون روز افتادم، وقتی میسو گفت:
> "اگه یه روزی گم شدی، این نقاشیها رو نگاه کن. شاید یادت بیاد کی بودی."
و حالا، من گم شدهم.
ولی یه نقاشی ندارم.
فقط یه دفترچه دارم.
و یه تصمیم.
بلند شدم.
دفترچه رو محکم گرفتم.
نه مثل یه یادگاری،
مثل یه مسئولیت.
رفتم سمت ایستگاه.
نه برای فرار،
برای شروع.
توی مسیر، از کنار دانشگاه رد شدم.
همونجایی که میسو قبول شده بود.
همونجایی که من هیچوقت نرفتم.
ایستادم.
به ساختمون نگاه کردم.
یه لحظه، یه تصویر توی ذهنم نقش بست:
من، کنار میسو، توی یه کلاس، با یه دفترچهی پر از نقاشی و معادله.
لبخند زدم.
نه از خوشی،
از امید.
و همونجا، تصمیم گرفتم.
برمیگردم.
نه به گذشته،
به آیندهای که شاید یه روزی،
یه نقاشی توش کشیده بشه.
دفترچه رو باز کردم.
صفحهی اول، فقط یه نقطه داشت.
یه نقطهی ساده، ولی سنگینتر از هر نقاشیای که دیده بودم.
انگار میسو با همون نقطه گفته بود:
> "من هنوز اینجام، ولی نمیدونم باید چیکار کنم."
و حالا، من باید جواب این نقطه رو پیدا میکردم.
نه با حرف،
با عمل.
بلند شدم.
دستمو گذاشتم روی تنهی درخت.
زبر بود، مثل خاطرههام.
ولی هنوز ایستاده بود.
مثل چیزی که باید حفظش کرد.
رفتم سمت ایستگاه.
نه برای رفتن،
برای برگشتن به خودم.
توی مسیر، از کنار دانشگاه رد شدم.
همونجایی که میسو قبول شده بود.
همونجایی که من هیچوقت نرفتم.
ایستادم.
به ساختمون نگاه کردم.
یه لحظه، یه تصویر توی ذهنم نقش بست:
من، کنار میسو، توی یه کلاس، با یه دفترچهی پر از نقاشی و معادله.
لبخند زدم.
نه از خوشی،
از امید.
و همونجا، تصمیم گرفتم.
برمیگردم.
نه به گذشته،
به آیندهای که شاید یه روزی،
یه نقاشی توش کشیده بشه.
رفتم داخل.
فرم ثبتنام گرفتم.
رشتهی ریاضی.
نه چون عاشقشم،
چون میخوام بفهمم دنیای میسو چه شکلیه.
و اون شب،
زیر نور چراغ مطالعه،
صفحهی دوم دفترچه رو باز کردم.
یه جمله نوشتم:
> "من هنوز همون تهجوام. فقط دارم یاد میگیرم بهتر باشم."
خب تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه 😘