
🌟 شاه شب من 🌟 P1 t2

سسسسسلللللللااااااااممممممممم !حالتون خوبه ؟
من اومدم با قسمت اول فصل دوم داستان شاه شب من !🤗
شرمنده که دیروز نزاشتم ... یه مشکل کوچولو و جزئی پیش اومده بود . ( مثل سگ دارم دروغ میگم . عذاب وجدان گرفتم اینقدر یزید وار رفتار کردم با شخصیت اصلی ... برای همین مجبور به یه تغییر جزئی شدم . )
خب دیگه ...
اگر خواستید برید ادامه مطلب رو از تنهایی در بیارید 😐😁⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️⬅️
__________________________________
مایکل جکسون ، برده ایی ابدی بود که به ولیعهد سرزمین میراکل خدمت میکرد .
او مردی لاغر با موهایی سیاه و نسبتا کوتاه بود . چشمانش قهوهایی مایل به سیاه بود و با اینکه سیاه پوست بود ، پوستش به دلیل بیماری ایی که داشت ، سفید و رنگ پریده بود .
مایکل جکسون در یک ماه پیش عذاب وحشتناکی را تحمل کرد .
ماجرا از جایی شروع شد که نامادری شاهزاده لوکی ، شاهزاده ایی وحشتناک و مغرور که رفتار وحشتناکی با خدمتکاران داشت ، از سفری یک ساله برگشته بود . آن روز همهء خدمتکاران قصر اصلی ، با جان و دل همهء وظایفشان را انجام میدادند .
مایکل نیز یکی از همین خدمتکاران بود ؛ ولی با مقامی که روز قبل به دست آورده بود تنها نگرانی اش باید ولیعهد میبود . او باید به ولیعهد کمک میکرد که موهایش را شانه کند ، لباسی مناسب انتخاب کند و بپوشد و در نهایت با تمام جان و دلش مراقب ولیعهد باشد .
ولیعهد زنی خوش قیافه و بامزه بود . او موهایی نارنجی و بلند ، چشمانی آبی و پوستی رنگ پریده که حالتی بیمارگونه بود داشت .
ولیعهد معمولا هر روز لبخند دلنشینی بر روی لبانش داشت ؛ ولی آن روز نه .
" بانوی من تورو جون جدتون یکی رو انتخاب کنی ! " این را مایکل گفته بود . او بسیار پریشان بود ، زیرا از صبح تا الان که نزدیکی های ظهر بود داشت با ولیعهد سر و کله میزد .
" هوم ... آبیه چطوره ؟" این را ولیعهد گفته بود . مایکل با ترس و اظطراب گفت :" عالیه بانوی من ! خیلی بهتون میاد همین خوبه . " ولیعهد دستش را مانند پروفوسور ها زیر چانه اش گذاشت و گفت :" نه ... بهتره همون قرمزه رو بپوشم ... شایدم زرده ..." مایکل با دو دستش صورتش را پوشاند . ولیعهد از خود صبح داشت بهانه گیری میکرد و با روح و روان مایکل ، به طور رو مخی بازی میکرد .
مایکل که دیگر کلافه شده بود التماس کنان گفت:" بانوی ... الان کل شاهزاده ها کاراشون رو انجام دادن ... ولی شما هنوز حتی لباستون هم انتخاب نکردید ... " ولیعهد نگاهی به مایکل انداخت و شروع کرد به خندیدن .
کجای این موضوع برایش خنده دار بود ؟ مایکل این را از خودش پرسید و با جدیت تمام به کمد لباسی خیره شده . قطعا بخاطر اینکه تا قبل از ظهر نتوانسته بود ولیعهد را آماده کند اعدام میشد .
" باشه ... باشه ... اون سفیده رو میپوشم ... اینبار واقعا میگم ... " مایکل نفس راحتی کشید و لباس سفید ولیعهد را از کمد بیرون آورد . لباس بسیار زیبایی بود .
لباس را روی یکی از صندلی هایی که کنارش بود گذاشت و از روی آن یکی صندلی ، شکم بندی که متعلق به ولیعهد بود را برداشت .
دوستش دایان ، که یکی از خدمتکاران شخصی ولیعهد بود ، به مایکل گفته بود بستن یک شکم بند نیاز به زور زدن زیادی دارد و اگر در هنگام بستن آن لحظه ایی غفلت کرد ، به معنای واقعی کلمه بیچاره شده است .
مایکل با یاد آوری این حرف ، آب دهانش را صدا دار قورت داد . نفس عمیقی کشید و شروع کرد به بستن شکم بند ولیعهد .
ولیعهد مانند یک تکه چوب ، خیلی صاف ایستاده بود و گه گاهی زیر لب دشنامی به شکم بند می داد .
مایکل نیز هنگام بستن شکم بند درد زیادی را در دستانش احساس میکرد . بستن شکم بند حدوداً دو دقیقه زمان برد .
ولیعد با ناامیدی گفت :" نفس کشیدن به کنار ، دیگه نمیتونم شام بخورم ... " سپس دو دستش را بالا آورد .
مایکل لباس سفید را از رویصندلی برداشت . همانطور که دکمه های پشت لباس را باز میکرد ، برای دلداری دادن ولیعهد گفت :" نکتهء مثبتش اینه که شب وقتی میخواین بیاین تو تختتون این رو باز میکنین ... " سپس لباس را تن ولیعهد کرد .
حال باید دکمه های پشت لباس ولیعهد را می بست . او شروع کرد به بستن آنها .
" تا شب دیگه فَکَم نمیتونه تکون تکون بخوره و باید تا صبح برای غذا صبر کنم ... " این را ولیعهد گفت . وقتی بستن دکمه ها تمام شد ، ربان سفید و پهن و بزرگی را که مخصوص آن لباس بود را برداشت و دور کمر ولیعهد پاپیونی بست .
مایکل رو به روی ولیعهد ایستاد . این لباس واقعا ولیعهد را زیباتر نشان میداد .
لباس سفید بود و آستین نداشت . لباس دامن بلندی داشت که تا قوزک پای ولیعهد میرسید . با این همه زیبایی ایی که ولیعهد در آن لباس داشت ، مایکل احساس میکرد چیزی کم است .
ولیعهد گفت :" البته اگه برات مهمه که من گشنه نمونم بهتره کلی غذا بخوری و شب تو دهنم بالا بیاری ... " مایکل با شنیدن آن حرف چینی به بینی اش انداخت و باعث خندهء ولیعهد شد .
مایکل گفت :" بگذریم ... فکر کنم بهتره یکم ... از زیور آلات استفاده کنیم . " سپس منتظر تایید ولیعهد ماند . ولیعهد قبول کرد و به مایکل صندوقچهء جواهراتش را به او نشان داد .
صندق جواهرات ولیعهد در کنار میز آرایش بود . صندوق به قدری بزرگ بود که دهان مایکل باز ماند . او صندوق را باز کرد . صندوق پر بود از جواهرات رنگارنگ . گردنبند هایی با بدنه هایی نقره ایی و یاقوت هایی به رنگ های مختلف ، گوشواره هایی زیبا و رنگارنگ ، پابند های زیبا و دستبند هایی که مایکل نظیرشان را هیچ جا ندیده بود .
مایکل تصمیم گرفت رنگی را انتخاب کند که در کنار لباس سفید ولیعهد بیشترین خودنمایی را بکند . رنگ آبی یا زرد قطعا گزینه های خوبی نبودند . سبز و صورتی هم همینطور بنفش نیز که به درد بخور نبود ؛ ولی قرمز ... این همان رنگی بود که مایکل دنبالش میگشت .
او دستبند و گوشواره ایی با یاقوت های قرمز رنگ پیدا کرد . دستبند را به دست راست ولیعهد بست و گوشواره ها را با ملایمت تمام به گوش ولیعهد گیر داد .
تنها چیزی که برای تکمیل کردن جواهرات پیدا نکرد ، گردنبند بود .
مایکل به ولیعهد گفت :" بانوی من ... گردنبندی که یاقوت قرمز داشته باشه پیدا نکردم . " ولیعهد گفت :" اشکالی نداره ، یه رنگ دیگه پیدا کن . " مایکل با شنیدن این حرف چشمانش را گرد کرد و گفت :" گردنبند اصلی ترین بخش برای جلب توجه همه به شماست ! اگه یه رنگ دیگه باشه دیگه جذابیتتون رو اونقدر که باید نشون نمیده ... " سپس با قیافه ایی حق به جانب به ولیعهد خیره شد .
گردنبندش ... گردنبندی که ولیعهد روز اول ورودش به قصر داده بود را کاملا از یاد برده بود . او گردنبند را از دور گردنش باز کرد .
باز کردن گردنبند با اینکه به او این حس را میداد که بخشی از وجودش نابود شده ، حس آرامش باورنکردنی زیادی به او نیز می داد . احساس میکرد پاهایش آزادند و بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده .
او نزدیک ولیعهد شد تا آن را گردن ولیعهد بیندازد . ولیعهد گفت :" لازم نیست اینو بهم بدی ... این مال خودته ... " مایکل لبخندی زد و گفت :" یه روزی هم مال شما بوده ، بانوی من . " سپس به ولیعهد خیره شد .
او بسیار زیبا شده بود . ناخودآگاه اشکی از چشمانش روی گونه اش غلتید .
یاد مادرش افتاد . حتی نمی دانست مادرش زنده است یا مرده . قلبش درد گرفت و به همین دلیل ، دستش را روی قلبش گذاشت .
" حالت خوبه ؟ " این را ولیعهد با دیدن گذاشتن دست مایکل روی قلبش گفته بود . بدن مایکل مورمور شد .
او دستش را از روی قلبش برداشت و گفت :" آ... آره ... فقط یهو ... قلبم درد گرفت . " سپس پشت سر ولیعهد رفت تا موهای او را درست کند .
ولیعهد گفت :" بافته باشه بهتره یا اینکه باز باشه ؟ " مایکل شروع کرد به بافتن موهای بلند ولیعهد و گفت :" از نظر من بهتره که بافته باشه . " سپس با همان دردی که در قلبش بود به کارش ادامه داد .
پس از پایان این کار باز به ولیعهد خیره شد . از سر تاپایش ، تنها چیزی که برای مایکل واضح بود همین بود :
او زیباست ؛
ولی چیزی کم دارد .
دستش را زیر چانه اش میگذارد و متفکرانه به او خیره میشود .
ولیعهد لرزش خفیفی کرد . مایکل نیز همینطور . با اینکه نزدیکی های ظهر بود ؛ ولی هوا واقعا سرد بود و هنوز برف می بارید .
ناگهان جرقه ایی در ذهنش به وجود آمد .
در کمد لباسی ولیعهد را باز کرد و شنلی از داخل کمد بیرون آورد . شنل مخملی ، سفید با نقش و نگار های نقره ایی و گرم بود و کلاهی نیز داشت .
او شنل را از پشت ، روی شانه های ولیعد گذاشت و بعد روی به روی ولیعهد رفت و دکمه های شنل را بست .
کمی از ولیعهد فاصله گرفت تا ظاهر ولیعهد را بررسی کند . ظاهر ولیعهد هیچ مشکلی نداشت . او کاملا بی عیب و نقص بود . زیبایی اش انکار ناپذیر بود . از نظر مایکل ، ولیعهد با آن ظاهر ، از هر زن دیگری زیباتر و جذاب تر است .
" خوب ؟ خوشگل شدم ؟ " این صدای ولیعهد بود که مایکل را دوباره به واقعیت برگرداند . او خواست بگوید که بسیار زیبا شده است ؛ ولی زبانش نمی چرخید .
دستش را بالا آورد و لبخند بزرگی زد و سعی کرد به ولیعهد بگوید چقدر زیبا و دوست داشتنی شده ؛ ولی نمی توانست چیزی بگوید .
بریده بردیده گفت :" ... خیلی ... از ... خب ... نمیدونم ... چی باید بگم ... خیلی ... " کلافه شد و نفس عمیقی کشید و سریع گفت :" زبونم نمیتونه زیباییتون رو توصیف کنه . " سپس سرش را پایین انداخت و لبخند زد .
دوست داشت بداند واکنش ولیعهد چیست ...
ولیعهد گفت :" ممنونم . اگه نبودی نمیتونستم خودمو خوشگل کنم . فقط ... من صبحی حموم نرفتم ..." سپس نخودی خندید .
با جملهء آخر ولیعهد ، مایکل نابود شد . او خنده ایی عصبی کرد و بعد با دستانش صورتش را پوشاند و شروع کرد به گریه کردن .
بچه هم آنقدر دنگ و فنگ نداشت که ولیعهد داشت . از وقتی وارد اتاق شده بود ، ولیعهد مدام بهانه گیری میکرد یا اینقدر این پا و آن پا میکرد که بچهء شیرخواره نمیکرد . دیگر ذله شده بود .
دستانش را از روی صورتش برداشت و موهای سرش را با دستانش گرفت و کشید و جیغ زد .
در همین حال ، ولیعهد قهقهه اش را شروع کرد . ولیعهد پخش زمین شده بود .
مایکل هاج و واج به ولیعهد خیره شد . او تا به حال ندیده بود ولیعهد قهقهه بزند و یا پخش زمین شود . خندیدنش را دیده بود ؛ ولی این دیگر چیزی عجیب بود .
ولیعهد با هزار زحمت از روی زمین بلند شد و گفت :" شرمندم ... میدونم خیلی ازیتت کردم ؛ ولی ... قیافت خیلی خنده دار شده بود . " سپس دوباره قهقهه زدن را شروع کرد .
مایکل با این کار ولیعهد بیشتر دوست داشت گریه کند .
ولیعهد که قیافهء مایکل را دید سرفه ایی کرد و قهقهه زدن را تمام کرد . او سرش را نزدیک به بینی مایکل کرد و گفت :" بو بکش ببین بو میده یا نه . " مایکل خجالت کشید و گفت :" ولی ... اخه کار درستی نیست . " ولیعهد با سرخوشی گفت :" اگه دستورمو اجرا نکنی تنبیهت میکنم . " مایکل با خجالت تمام کمی کلهء ولیعهد را بود کشید . کله اش بوی شورهء سر و عرق بدن میداد .
ولیعهد سرش را بالا آورد و گفت :" دیدی ؟ کلم بوی گل میده ! " مایکل لبخندی زد و گفت :" بوی شورهء سر و عرق بدن میده ... " سپس نخودی خندید و چشمانش را مالید .
ولیعهد با سرخوشی قبل گفت :" اشکالی نداره ... فوق فوقش بهش گل میزنم . " سپس خنده کنان در اتاق را باز کرد . ناگهان در چهارچوب در ایستاد . گفت :" برای پیدا کردن گل کمکم میکنی دیگه ؟ " لحنش شور و حال چند ثانیهء پیش را نداشت و کمی ناراحت به نظر میرسید .
مایکل میخواست بگوید در این فصل گلی گیر نمی آید ؛ ولی با این لحن و حرف ولیعهد از این کار پشیمان شد و گفت :" بله ... حتماً این کار رو میکنم بانوی من . " سپس به سمت ولیعهد رفت و با فاصله از او ایستاد .
ولیعهد با همان لحن شاد و شنگول یک دقیقهء پیشش گفت :" عالیه ! یالا باید بریم ... بدو " سپس با سرعت از چهارچوب در خارش شد . مایکل نیز پشت سر او از اتاق خارج شد و در را بست .
______________________________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه عزیزان 😊😊