
وقتی او زنگ میزند p8

🎨 بفرمااااید
🎨 پارت هشتم: میسو – برخورد دوباره، بینقاب
نمایشگاه دانشجویی بود.
یه سالن ساده، با دیوارهایی پر از نقاشی، طراحی، و چند پروژهی علمی.
من با خواهرم اومده بودم.
نه برای دیدن کسی،
برای دیدن خودم.
یه نقاشی گوشهی سالن چشممو گرفت.
یه درخت، با ریشههایی که به قلب یه آدم وصل بودن.
زیرش نوشته شده بود:
> "من هنوز همون تهجوام. فقط دارم یاد میگیرم بهتر باشم."
قلبم یه لحظه ایستاد.
اون نقاشی، همون بود که تهجو توی دفترچهم کشیده بود.
ولی حالا، عمومی شده بود.
جرأت کرده بود نشونش بده.
خواهرم گفت:
– تهجو هم اینجاست. پروژهی ریاضیشو ارائه داده.
– خوبه. یعنی هنوز داره تلاش میکنه.
رفتم سمت نقاشی.
ایستادم جلوش.
یه لحظه، فقط یه لحظه، حس کردم تهجو پشت سرمه.
برگشتم.
بود.
لباس ساده، نگاه آروم، ولی پر از اضطراب.
نه لبخند زد، نه حرف زد.
فقط ایستاد.
من گفتم:
– این نقاشی رو چرا نشون دادی؟
– چون دیگه نمیخوام قایم بشم.
– از چی؟
– از خودم. از گذشته. از تو.
سکوت شد.
آدمها رد میشدن، ولی انگار هیچکس نبود.
– تهجو، من هنوز نمیدونم باید چیکار کنم.
– لازم نیست بدونی. فقط بدون که من هنوز اینجام.
– این نقاشی، یه چیزو نشون میده.
– چی؟
– اینکه تو بالاخره فهمیدی درد فقط با صبر خوب میشه، نه با حرف.
لبخند زد.
اون لبخند نصفهی همیشگی.
ولی این بار، توش یه چیزی بود.
یه چیزی واقعی.
من برگشتم سمت نقاشی.
یه مداد از کیفم درآوردم.
یه نقطهی کوچیک کنار امضاش گذاشتم.
– این یعنی دیدمت.