ادامه؟

 

داستان¹

این اتفاق واسه دوست دخر سابقم افتاده... مادرش تعریف می‌کرد که هر وقت موقع خواب که داشته خوابش میبرده، صدای یه دختر بچرو میشنیده که در گوشش حرف میزنه...این اتفاق یه مدتی براش میفته و انقد اذیتش کرده که از اون خونه میرن...یه چند ماهی از نقل مکانشون گذشته بود که یه شب دوباره صدای یه دختر بچرو بیخ گوشش میشنوه که میگه:

بالاخره پیدات کردم!


داستان²

وقتی بچه بودم یه بار نصفه شب با لرزش تختم از خواب بیدار شدم...معمولا همچین اتفاقی باعث میشه من از ترس زهر ترک بشم اما اون موقع بیشتر عصبانی شدم و گفتم:

...بسه دیگه...

بلافاصله بعد از این حرفم لرزش تخت قطع شد و یه صدای کلفت و مردونه گفت:

...ببخشید...

اون لحظه بود که از ترس زهر ترک شدم و مطمئنم که اون خونه تسخیر شده بود.


داستان³

5_6ساله بودم که یه بار تو ایوان پشتی خونه مون نشسته بودم...که یدفعه یه پیر زن رو دیدم که اومد سمت ایوان خونه و بدون توجه به من وارد خونه شد من هم پشت سرش رفتم خونه و مادرم تو اشپزخونه دیدم ازش پرسیدم:

این کی بود الان اومد تو خونه؟

مادرم نگاه عجیبی بهم کرد و گفت:

کسی نیومد تو خونه...


حمایت؟ 

بیایید تو پیویم داستانای ترسناکتون و بگید تا پست کنم