سلام 

من اومدم با یه رمان جدید که قراره با رمان مروارید نقره ای پارت گذاری بشه. 

و اینکه یکم سبک نوشتن رمانم رو تغییر دادم.✔️  

🤍امیدوارم که خوشتون بیاد🤍

کاور درحال ساخت...

برای خوندن رمان به ادامه برید👇🏻 

 

معرفی رمان: 

نام رمان: ᴍɪꜱꜱɪɴɢ ᴍᴇᴍᴏʀɪᴇꜱ (خاطرات گمشده) 

ژانر: درام، جنایی، عاشقانه 

خلاصه رمان: رمان درمورد دختری به نام لیانا جیمز هس که به خاطر اتفاقاتی که براش افتاده حافظش رو از دست داده و خاطراتش رو فراموش کرده و حالا قراره......

مقدمه: 

فقط می دویدم و درحال فرار بودم و میخواسم هرچه زودتر خودم رو به بیمارستان برسونم ولی پهلوم میسوخت و درد میکشید، نوری تابید و تاریکی مطلق... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

part1

 

 

از زبان راوی

چشمانش را باز کرد سعی کرد خودش رو تکان دهد ولی درد بدی در بدنش پیچید

 به اطراف نگاه کرد سقف سفید، دیوارای سفید و حتی لباسانش سفید بود. 

کمی با خود فکر کرد نمی دانست کجاست و کلی سوال در ذهنش نقش بسته بود؛ هنوز گیج بود. 

زیر لب زمزمه کرد: من کجام؟ اینجا کجاست؟ چرا کسی نیست؟ 

در باز شد و یه زن با لباسای سفید آمد، زن نگاهی به او انداخت و لبخندی بر لبانش نشست، به سمتش آمد 

ــ بالاخره بیدار شدی! 

ــ ببخشید شما کی هستین؟ 

ــ من پرستارتم که ازت مراقبت میکنم

ــ آها پس شما پرستارید

ــ بله درسته

ــ ولی من کیم؟ و اینجا کجاست؟ و چرا بدنم درد میکنه؟ 

پرستار مکثی کرد و به چشمانش چشم دوخت 

ــ دکتر گفته بود ممکنه حافظه ات پاک بشه 

ــ سوالای منو جواب ندادی

پرستار به خودش آمد و گفت: تو لیانا جیمز هستی و اینجا بیمارستانه و درمورد سوال آخرت الان دکتر میاد و بهت میگه 

لیانا کمی گیج شده بود، نگاهی به پرستار انداخت که درحال تنظیم سرم دستش بود 

مدتی بعد پرستار از اتاق خارج شد و لیانا را با هزار فکر و خیال تنها گذاشت. 

لیانا هنوز مبهوت بود و به فکر فرو رفته بود 

"من لیانا جیمز هستم الان داخل بیمارستانم و چند دقیقه ی دیگه دکترم به اینجا میاد؛ پس چرا چیزی یادم نیس؟! چرا نمیدونسم کیم؟ و چه اتفاقی برای من افتاده؟" 

سوالات زیادی در فکرش وجود داشت که او را آزار میدادند و سردردش بیشتر شده بود 

در این هنگام در اتاق باز شد و مردی که دکتر لیانا بود  داخل شد. 

 نگاهی به لیانا که در تخت خوابیده بود و متوجه حضور او نشده بود کرد 

ــ میبینم که به هوش اومدی و بیداری. 

لیانا به خود آمد و نگاهی به سر تا پای دکتر انداخت، مردی که به نظر 40 سال سن داشت و پوش سفید به تن داشت ‌، یک عینک در چشمانش بود و لبخند میزد 

ــ شما دکتر من هستید؟ 

ــ بله درسته

ـــ میشه بگید چه اتفاقی برای من افتاده؟ چرا من اینجام؟ و الان هر کاری میکنم هیچی به یاد نمیارم! 

ــ تو فراموشی گرفتی و چیزی به یاد نمیاری 

دکتر مکثی کرد و به چشمان لیانا چشم دوخت و ادامه داد: 

و درمورد اتفاقی که برات افتاد، تو چافو خوردی و درحالی که سعی داشتی فرار کنی و یه راننده مست با ماشین بهت زده، ابن همه ی چیزی هس که من میدونم. 

لیانا از تعجب چشمانش گرد شده بود، به جواب سوالاش رسیده بود ولی الان سوالات دیگری به ذهنش خطور کرده بود که او را اذیت میکرد. 

دکتر در حالی که او را معاینه میکرد، گفت: 

ــ یه نفر خیلی نگرانت بود حتی الان هم جلوی در اتاق منتظره، یه دختر دیگه هم بود که انگار دوستت بود میخواست ببینتت، میخوای بگم بیان تا ببینشون؟ 

 ـــ من مشکلی ندارم. 

ـــ خیلی خب باشه 

دکتر بعد از اتمام کارش از اتاق خارج شد و درحالی که در را می بست گفت: 

بعد از یه ساعت میگم که پرستارت برات غذا بیاره بخوری، حتما الان گرسنه ای. 

دو دقیقه ای گذشت و لیانا منتطر مانده بود. 

تقه ای به در خورد و باز شد یک دختر  با چشمان پف کرده و اشک آلود وارد شد. 

ـــ لیا..نا هق هق هق

این را گفت و گریه کنان به سمت تختی که لیانا د آن دراز کشیده بود رفت و خود را در آغوش سرد لیانا انداخت.  

لیانا مات و مبهوت به دختر خیره شده بود 

"این دیگه کیه؟ همون دختریه که دکتر گفت؟ حالا چرا گریه میکنه؟ جوری منو بغل کرده کدارم خفه میشم" 

ــ خ...فه شد..م ولم ک..ن. 

دختر لیانا را رها کرد و ببخشیدی گفت. 

لیانا کمی سرفه کرد و بعد از اینکه آروم شد به دختر نگاه کرد.  

ــ تو کی هستی؟ و چرا همینجوری هی اشک میریزی؟ 

دختر بیشتر گریه کرد و هر کاری میکرد آرام نمیشد کمی بعد گریه ی دختر متوقف شد و بغض آلود رو به لیانا گفت: 

ــ واقعا درسته که فراموشی گرفتی؟ یعنی من رو هم یادت نمیاد؟ 

ــ متاسفانه نه 

ــ من بهترین دوستتم، منم رزالین 

دختری که حالا لیانا فهمیده بود که اسمش رزالین هس دو باره شروع کرد به گریه کردن و همین لیانا رو بیشتر آزار میداد

ــ میشه یکم آروم باشی؟؟! 

ــ هق هق هق....با..شه (گریه کردن) 

مدتی بعد گریه های رزالین تموم شد 

حالا که رزالین آروم شده بود، دوتا دوست خیلی راحت میتونستند حرف بزنند

☆ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ☆

اینم از پارت اول امیدوارم خوشتون اومده باشه😊

و اینکه این پارت آزمایشی بود اگه حمایت بشه پارت بعد هم زودتر میزارم.🫰🏻🤍

این پارت از زبان راوی(خودم) بود پارت های بعدی قراره از زبان شخصیت های رمان باشه 🫶🏻

و شخصیت های رمان رو قراره در طی رمان معرفی کنم. 💙

لایک و کامنت یادتون نره ❣️

بای بای 👋🏻