یه پارت جدید خدما شما عزیزان 

بچه ها اگه این بار بالای ۱۰ کامنت نشه تموم پارت ها رو پاک میکنم چون اصلا حمایت نمیشه حداقل امیدوارم اشکالش رو بگین تا اصلاحش کنم

رین:

رین بالاخره ایستاد. پشت‌بام ساختمان قدیمی، بوی زنگ‌زدگی و باران مانده شب  می‌داد.

سایه‌ای از دل تاریکی بیرون آمد. صدای قدم‌های نرم، و بعد...

«بالاخره پیدات کردم.»

یورو بود. شنل خاکستری‌اش مثل مه شب در باد تکان می‌خورد. صورتش زیر نور کم‌سو، پشت لایه‌ای از باند پنهان شده بود. تنها چیزی که برق می‌زد، چشمانش بود؛ سرد، عمیق، و کمی... خسته.

رین اسلحه‌اش را پایین نیاورد.

– دلیلت برای دنبال کردنم چیه؟

یورو لبخند کجی زد.

– شاید کنجکاوم ببینم کی تهش از هم می‌پاشی.

مکثی کرد و بعد صدایش آهسته‌تر شد:

– یا شاید... چون نمی‌تونم بذارم تنها بری اون‌جا. اون تاریکی... ازش برنمی‌گردی، رین.

رین لحظه‌ای سکوت کرد. بعد آرام گفت:

– مگه خودت همینو نمی‌خوای؟ مردنم؟

یورو لحظه‌ای فقط نگاهش را به رین دوخت.

– شاید. ولی نه هنوز.

 

یورو چند قدم نزدیک‌تر شد. بوی خاک نم‌خورده، بارون مانده، و چیزی که شبیه سوختگی بود در فضا پیچید.

– یه چیزی هست که باید ببینی.

رین بهش زل زد، انگشتش هنوز روی ماشه.

– از کی به "بایدها" اعتقاد پیدا کردی؟

یورو از جیب داخلی شنلش، حافظه‌ی کوچکی بیرون کشید.

– دیشب فرستاده شد. فرستنده ناشناس بود، رمزگذاری شده. فقط یه اسم روش نوشته شده: رین.

دست رین کمی لرزید، اما صورتش بی‌تغییر موند.

– بازش کردی؟

– نه. یه رمز نیاز داره که من ندارم... شاید تو داشته باشی.

فلش رو سمت رین دراز کرد. باد سرد، بین دست‌هاشون عبور کرد.

رین بی‌صدا حافظه را گرفت وکمی نگاش کرد.

چیزی توی چشماش برق زد. نه تعجب، نه ترس — بیشتر شبیه یادآوری چیزی که مدفون کرده بود.

یورو آروم گفت:

– اگه برگردی عقب، شاید چیزی گیرت بیاد... ولی قیمتش رو خودت می‌دی.

رین پرسید:

– چرا داری کمکم می‌کنی؟

یورو به لبه پشت‌بام نگاه کرد. باد موهاش رو کمی عقب زد.

– چون فقط تماشای سقوط آدم‌ها کافی نیست... بعضی وقتا باید دید وقتی زمین می‌خورن، با چی بلند می‌شن.

رین لبخند نزد. فقط فلش را توی جیبش گذاشت و گفت:

– اگه بازی‌ت خطرناک‌تر از اینه، دیگه دنبالم نیا.

یورو زمزمه کرد:

– دیر گفتی.

و در تاریکی محو شد، مثل سایه‌ای که هرگز آنجا نبوده.