
صدایی در پشت سایه ها

پارت هفتم
منتظر عکس شخصیت ها باشید
نور،
نه خاموش شد،
نه گسترده—
مثل نفس آخر کسی که تازه آرام گرفته.
خواهر سلین،
لبخند زد.
نه از شادی،
از آرامشی که سالها دنبالش بود.
> «تو منو آزاد کردی، سلین.
> حالا نوبت خودته.»
و با آن جمله،
تصویرش،
مثل مه،
در نور حل شد.
سلین ایستاد.
نه با غرور،
با سنگینی چیزی که هنوز تمام نشده بود.
ریون جلو آمد.
چشمانش،
پر از سوال بود.
> «اگه بخشش، کلید بود...
> پس درِ بعدی کجاست؟»
زمین زیر پایشان،
دوباره لرزید.
نه از خشم،
از بیداری.
از دل خاک،
شاخهای بیرون زد—
نه سبز،
نه خشک—
مثل حافظهای که هنوز تصمیم نگرفته زنده بماند یا نه.
سلین خم شد.
دستش را روی شاخه گذاشت.
نه برای لمس،
برای فهمیدن.
و ناگهان،
تصویرهایی دیگر ظاهر شدند—
نه از گذشتهی سلین،
از گذشتهی ریون.
کودکیاش،
در آغوش مادری که حالا فقط نامی در ذهنش بود.
پدری که نفرین را ساخت،
ولی عشق را فراموش نکرد.
ریون زمزمه کرد:
> «من همیشه فکر میکردم اون ما رو ترک کرد...
> ولی حالا میبینم، اون خودش رو قربانی کرد.»
سلین نگاهش کرد.
نه با ترحم،
با احترام.
> «پس شاید نفرین، فقط درد نبود...
> شاید یه محافظ بود،
> برای عشقی که نمیخواست دوباره آسیب ببینه.»
سایهها دوباره حرکت کردند.
نه برای حمله،
برای گوش دادن.
و صدایی از دل تاریکی برخاست:
> «اگر حقیقت را پذیرفتید،
> حالا باید انتخاب کنید—
> بمانید، یا عبور کنید.»
ریون و سلین،
به هم نگاه کردند.
نه برای تأیید،
برای عهد.
> «با هم عبور میکنیم.
> چون حالا، دیگه چیزی برای پنهان کردن نداریم.»
و در آن لحظه،
زمین،
برای اولین بار،
آرام شد.
نه از سکوت،
از پذیرش.