
انتقام:(پارت:۳۷،۳۸،۳۹)

سلام سلام !!
اومدم با چند تا پارت دیگه 😁
برای خوندن بپر ادامه💋
#انتقام
#پارت_۳۷
سرش رو تکون داد. پیاده شدم و مثل خودش در رو محکم بستم. به طرفم برگشت که لبخند دندون نمایی زدم:
-ببخشید.. از دستم ول شد. خداحافظ
زیر لب خداحافظی گفت. حرکت نکرد؛ حداقل این یه ذره شعور رو داشت که تا وقتی من میرم توی خونه جیم نزنه!
کلید به در انداختم و با نیم نگاهی بهش وارد شدم و در رو بستم. محمد حسین توی حیاط بود و داشت با گوشیش حرف می زد. با دیدنم خداحافظ سرسری کرد و گوشی رو قطع کرد.
هوفی کشیدم.
زیر سر اینم بلند شد. گوشیش رو توی جیبش گذاشت و گلوش رو صاف کرد و گفت:
-کجا بودی؟
توجهی نکردم و کفشام رو از پام در آوردم و رفتم داخل. پیگیر نشد؛ حتما برای اینکه حواسمو پرت کنه این سوال رو پرسیده بود.
بابا جلوی تلویزیون نشسته بود و مشغول چای خوردن بود. شرط می بستم که پر لیوانش از نبات بود.
بالاخره آدم معتاد عاشق شیرینی جات بود دیگه! سلام کوتاهی کردم که با شنیدن جوابش ابرومو دادم بالا:
-سلام بابا..
هیچ وقت اینجوری جواب نمی داد. همیشه میگفت علیک! اوج مهربونیشم همون سلام خالی رو می گفت. اما اینکه یه "بابا" بندازه تهش، عجیب بود.
وارد اتاقم شد و در رو بستم. لباسامو هر کدوم به گوشه ای پرتاب کردم و خودم رو روی تخت رها کردم. خسته بودم. کلی پیاده روی کرده بودم و پاهام گزگز می کردن.
در اتاق باز شد و کله ی امیر حسین اومد داخل:
-بیام تو؟
توی جام نشستم و با لبخند گفتم:
-اینو باید قبل از ورودت به اتاق بگی.
نیشخندی زد و اومد تو و در رو بست. همونجا جلوی در روی زمین نشست و با کمی تامل گفت:
-خاطره خوبه.. نه؟
الان حال می داد بگم "نه". ولی ضایع می شد دلم نمی اومد.
سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
دندونش رو روی لب پایینش کشید و این بار هم با مکث گفت:
-ما که بریم بابا تنها میشه. نه؟
ابروهامو بالا دادم:
-تو میری.. محمد حسین که هنوز هست.
کلافه گفت:
-اونم بالاخره باید ازدواج کنه.
لبامو جمع کردم و گفتم:
-خب من هستم.
دستاش رو توی هم قفل کرد. میدونستم می خواد یه حرفی بزنه. حالا یا خجالت می کشید، یا داشت کلمات رو کنار هم میچید. خودم پیشقدم شدم:
-میخوای بابا رو بذاری سالمندان؟ من که هستم می تونم ازش مراقبت کنم. درسته به خاطر اعتیادش بد دهنه و کتکم میکنه، اما بالاخره بابامه.
چشماشو بست و روی هم فشار داد:
-اونجا بیشتر و بهتر میتونن بهش رسیدگی کنن. تازه، بالاخره توام یه روز باید ازدواج کنی.
صدای بابا توی گوشم پیچید. "سلام بابا".
بغض گلوم رو گرفت.
هر چقدر هم که بهم بدی کرده بود، بازم دلم نمی اومد بذارمش سالمندان.
به زور گفتم:
-من دلم راضی نیست. این کارو نکن.
از جاش بلند شد و با لحنی تند گفت:
-ونوس. اینو درک کن که بابا برای ما مشکل میشه. هیچ کسی نه دختر یه معتاد رو میگیره نه به پسر یه معتاد دختر میده. میفهمی اینا رو؟ این کار برای خود بابا هم بهتره.
چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:
-بابا ناراحت میشه.
سرش رو بالا انداخت و گفت:
-کنار میاد با خودش.
و از اتاق رفت بیرون. روی تخت دراز کشیدم و جمع شدم توی خودم. بغض گلومو گرفته بود. عادت کرده بودم به توهین و تحقیر هاش!
***
"ســـامــیـــار"
گردنم رو چپ و راست کردم و دستی بهش کشیدم. رانندگی طولانی مهره های گردنم رو تحت تاثیر قرار میداد و دردشون رو بهم تحمیل میکرد.
وارد خونه شدم و روی کاناپه نشستم. صدای زنگ تلفن اومد و بعد رفت روی پیغام گیر. صدای خشک و بی احساس بابا توی خونه پخش شد:
"سامیار..
اینقدر چموش نباش و فکر و ذهن من رو مشغول نکن. تو بخوای یا نخوای من کار خودم رو میکنم. بنابراین بهتره راضی باشی. اینجوری خودت راحت تری!
دلم نمیخواد رفت و آمدم با تک پسرم قطع بشه. میفهمی؟ چرا جواب نمیدی؟
تا این وقت شب چرا بیرون از خونه ای؟
الو؟.سامیار؟"
پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق لباسام رو درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. ذهنم فقط مشغول ونوس بود.
آدم فوق العاده عجیبی بود.
یک بار مظلوم و شکست خورده.
یک بار سرکش و زخمی!
علاوه بر همه ی ویژگی هاش، باید مرموز بودنم اضافه میشد. شاید بهتر بود با خانوادش حرف می زدم تا بیشتر زیر نظر بگیرنش.
دکمه های پیرهنم رو باز کردم و طاق باز دراز کشیدم. نگاه خیره ام به سقف بود. بازم مثل همیشه که به سقف خیره می شدم، صدای نفس نفس زدن مردی رو می شنیدم.
چشمام رو روی هم فشار دادم و روتختی رو توی مشتام فشردم. حالم داشت بد می شد.
سریع از جام پریدم و از اتاق رفتم بیرون. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تا ته بردم بالا.
اینجوری حس تنهاییم تا درصد زیادی کاهش پیدا می کرد.
با شنیدن صدای اخبار گوش هام تیز شد.
دزدیدن و پیدا کردن جنازه ی دختر ٧ ساله.
داشتیم به کجا کشیده می شدیم و خودمون خبر نداشتیم؟
#پارت_۳۸
هوفی کشیدم و دستامو توی جیب شلوارم کردم. گرسنه ام بود و با اینکهگردنم به شدت درد می کرد اما مجبور بودم یه چیزی درست کنم.
اونقدری هم که از رستوران غذا سفارش داده بودم حالم دیگه داشت به هم میخورد. به طرف آشپزخونه رفتم. هر ماه بدون اینکه استفاده ای داشته باشم، کلی گوشت و مرغ می ریختم توی فریزر.
یه بسته گوشت در آوردم و گذاشتم توی ماکروفر تا یخ زدایی بشه. دلم عجیب هوس کتلت کرده بود.
تکیه امو به دیوار دادم. نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم. چقدر تنها بودم و خودم خبر نداشتم! چجوری می تونستم تحمل کنم؟
جدا جالب بود که دیوونه نمی شدم!
نمی تونستم خونه رو عوض کنم. چون گاهی با یه اتفاق توی خونه خاطراتی کوچیکی برام تداعی می شد و همین باعث شده بود من سال های سال اینجا موندگار بشم.
یادم نمیره روزهای اولی که از بیمارستان مرخص شده بودم و برگشته بودم خونه، همسایه ها چه چیزهایی پشت سرم میگفتن.
میگفتن خدا انتقامشون رو ازش گرفت! انتقام کی؟
انتقام چی؟
میدونستم که در گذشته ام آدم خوبی نبودم. جوری که حتی خیلیا جواب سلامم رو هم نمی دادن.
اما مگر چیکار کرده بودم که خدا این بلا رو سرم آورد؟
سرم پر از چراهای بی جواب بود. بی دلیل با فکر به گذشته سرم درد می گرفت و خون از بینیم جاری می شد.
دستمو زیر بینیم کشیدم و به دیدن قرمزیه خون، پوزخندی روی لبم نشست. کم کم داشتم شک می کردم به خودم.
این خون دماغ شدنا دلیلش فقط فکر به گذشته بود؟ فقط فشار آوردن به یه نقطه ی خالیه مغز بود؟
نه..
نمی تونست تنها دلیلش این باشه.
باید می رفتم حتما یه آزمایش می دادم.
چه میدونم
آزمایش سرطان یا یه چکاب کامل!
با صدای بوق ماکروفر از افکارم بیرون اومدم و آوردمش بیرون. موادش رو کامل آماده کردم و مشغول درست کردنش شدم.
آروم توی ماهیتابه گذاشتمشون و خیره شدم به جلز و ولزشون توی روغن. بعد از غذا خوردن باید حتما پرونده های بیمارهای دیگه ام رو هم بررسی می کردم.
این چند وقت تمام فکر و ذهنم شده بود ونوس و بس!
یکی از کتلت ها رو بر عکس کردم و این طرفش هم سرخ بشه. با دیدن طلایی شدنش به یاد سام افتادم.
اونم عجیب کتلت دوست داشت. نفسی کشیدم و به طرف تلفن رفتم و شمارشو گرفتم.
بعد از دوتا بوق جواب داد و صدای خشکش و بمش توی گوشم پیچید:
-سلام.
جوابش رو با لحنی شبیه خودش دادم. به عبارتی اداش رو در آوردم:
-علیک سلام.
کلافه گفت:
-چیکار داری سامیار؟
لبخندی زدم و سعی کردم اول کمی حال و هواش رو عوض کنم و بعد از زیر زبونش بکشم که چشه!
-زنگ زدم که بگم تا حالا متوجه تشابه اسمی من و خودت شدی؟ سام و سامیار..
صدای آرومش اومد:
-از بد شانسی منه.
خندیدم. معلوم نبود باز با کی دعوا کرده. پدر و مادر سام خارج از کشور بودن و گهگاهی به اون و برادرش سر می زدن.
گلومو صاف کردم و گفتم:
-با بهنام دعوات شده؟ یا با زنش؟
صدای فریادش باعث شد ابروهام بالا بپرن. گوشی کمی از گوشم فاصله دادم:
-بهنام خر کیه. من اصن ادم حسابش نمیکنم چی داری میگی؟
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و درحالی که سعی می کردم نخندم گفتم:
-درست صحبت کن بدبخت. دکتر مملکتی.
هوفی کشید و با مکثی کوتاه گفت:
-میشه بیام خونت؟
لبخندی روی لبم نشست:
-آره بیا.. اتفاقا کتلت هم درست کردم.
باشه ی آرومی گفت و گوشی رو قطع کرد. قطعا بازم با زن بهنام، هلیا دعواش شده بود.
هلیا بد دهن بود و واقعا به سام حق می دادم به خونش تشنه باشه. تا وقتی که سام بیاد، کتلت هارو توی ماکروفر گذاشتم.
رفتم توی پذیرایی و روی مبل نشستم. مشغول ور رفتن با گوشیم شدم. از این گروه به اون گروه چرخیدم تا بلکه زمان بگذره.
توی یکی از گروه ها، یه مطلبی نظرم رو جلب کرد. "چرا آدم ها اکثرا غمگین هستند"؟
لبخندی زدم. عاشق این جور مطالب بودم. همیشه در موردشون با سام حرف می زدم و بعد از کلی تجزیه و تحلیل توسط هر دوتامون، جواب قطعی رو توی گپ ها و فضای مجازی می ذاشتیم.
با صدای زنگ خونه از جام بلند شد و به طرف آیفون رفتم. دکمه اش رو زدم و در ورودی رو نیمه باز گذاشتم.
بعد از گذشت یک الی دو دقیقه وارد خونه شد. تا نگاهم به دستش افتاد چشمام از حدقه زد بیرون:
-احمق اینا چین آوردی.. اگر می گرفتنت چیکار میخواستی بکنی؟
شیشه ی م-ش-ر-وب رو بالا آورد و گفت:
-میدونستم تو عرضه نداری تو خونت از اینا داشته باشی. بی بخار بدبخت.
هوفی کشیدم. معلوم بود از اون دعوا بداش کرده که کارش به کوفتی خوردنا کشیده.
شیشه رو ازش گرفتم و روی اپن گذاشتم. دستش رو کشیدم و رفتیم توی آشپزخونه. صندلی رو عقب کشوندم و وادارش کردم بشینه.
کتلت هارو از توی ماکروفر درآوردم و روی میز گذاشتم. بویی کشید و گفت:
-حیف که روزه ام.
محکم ضربه ای توی بازوش زدم و گفتم:
-زر نزن دیگه. غذاتو بخور و بگو چی شده؟ بازم جنجال هلیا خانوم؟
با حرص کتلتی رو برداشت و گازی بهش زد و تند تند گفت:
-به من میگه تو داری رابطه ی من و بهنام رو سرد میکنی. انگار که من رفتم زیر پای بهنام نشستم بره با یکی دیگه بیوفته، دختره یاحمق زندگی توی خونه خودمو کوفتم کرده. تهش یا من قاتل هلیا می شم، یا اون قاتل من. زنیکه ی بیشعور.
ابروهامو بالا داد و لیوانی آب دادم دستش. ازم گرفت و یک نفس سر کشید و لیوان رو محکم کوبید رو میز و ادامه داد:
-تهش من یه زن میگیرم می برم تو اون خونه تا به هلیا بفهمونه این خونه ارث پدریش نیست که چتر پهن کرده. خونه ی من و بهنامه. بنابراین منم سهم زندگی کردن دارم. هلیا میخواد من شب و روز تو اتاقم باشم تا چپ و راست میره هی بهنام بهنامو بکنه. بهنام خاک بر سر کور بود رفت این فتنه رو گرفت.
خنده ای کردم و همون طور که برای خودم لقمه درست می کردم گفتم:
-حالا کی رو زیر سر داری واسه خودت؟
شونه هاشو بالا انداخت:
-چه میدونم. هیشکی به من نمیخوره!
ابروهامو بالا دادم. اعتماد به نفسش بالا بود. خوشتیپ بود واقعا نمی تونستم اینو انکار کنم. اما قیافه ی معمولی داشت.
لبخندی زدم:
-خودم واست زن پیدا میکنم. تو فقط معیار هاتو برام روی کاغذ بنویس.
خیلی ناگهانی شروع کرد به قهقهه زدن:
-میخوای از بیمارات برای من زن انتخاب کنی؟ اونا همه یه مشت دیوونه ی زنجیره این.
#پارت_۳۹
اخمام رو توی هم کشیدم و گازی به لقمم زدم و همزمان گفتم:
-اونا دیوونه نیستن سام. بیمارن؛ یه چیزی که با دارو درمانی یا مشاوره درست میشه. تو خودت دکتری و تخصصتم همینه نمی دونم چرا این حرفو میزنی.
سرش رو بین دستاش گرفت و با حالتی نزار گفت:
-حالم خوب نیست سامیار. توروخدا تو دیگه نمک نپاش رو زخمم.
سرم رو به نشانه ی تاسف تکون دادم و به صندلی تکیه کردم:
-سام بهتر نیست از اون خونه بیای بیرون؟ واقعا دارم می بینم جنگ اعصاب گرفتی.
اونم تکیه اشو به صندلی داد و کلافه گفت:
-مگه الکیه آخه؟ بیام بیرون کجا برم آخه؟ هنوز پولم اونقدری نشده که بخوام یه زندگی رو جداگانه راه بندازم. با پولی که من دارم میشه یه خونه پایین ترین نقطه ی شهر خرید.
میدونستم بدش میاد کسی بهش ترحم کنه. بنابراین بهش نگفتم بیا اینجا زندگی کن. همون طور که خطوط نامفهومی رو روی میز میکشیدم گفتم:
-خب من بهت قرض میدم. خونت رو بگیر هر وقت داشتی بهم برگردون.
سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و از جاش بلند شد. لبخند تلخی زد:
-مرسی. هم بابت کتلتا، هم بابت پیشنهادت.
لبخندی زدم. با یه پیشنهاد که راضی نمی شد. باید روی مخش راه می رفتم تا قبول کنه.
رفت توی پذیرایی و همزمان بلند گفت:
-دوتا بیار. حداقل یه امشب رو بترکونیم.
زبونم رو به دندون های آسیابم کشیدم. م-ش-ر-و-ب اگر میخوردم اما فقط تفریحی. این جوری که پیدا بود امشب سام میخواست تا خرخره بخوره!
بقیه ی کتلت های باقی مونده روی گذاشتم توی یخچال و ظرف هارو همونجوری توی سینک رها کردم.
دوتا برداشتم و رفتم توی پذیرایی. مشغول بالا و پایین کردن آهنگای توی فلش بود.
لبخندی زدم:
-چیکار میکنی؟
سریع لیوانارو ازم گرفت و پرشون کرد. بدون اینکه مهلت بده یک نفس سر کشید.
متعجب نگاهش کردم و گیلاسم رو به طرف دهنم آوردم ذره ای ازش خوردم. طعم تلخ اش رو با تموم وجودم حس کردم.
من هنوز کامل نخورده بودم که سام گیلاس بعدی رو پر کرد و اونم سر کشید. صدای بلند آهنگ تو خونه پیچید:
"بهار و حس خوبشی
میخوام برام تو مث خونه شی
تموم عشق و جونشی
کاش تهای قصه جور بشیم
موضوع رو گفتم بازم بهش
نمیشه رسید با حرف به عشق
این دفعه نمیکنم راحت ولش
این داستانو تو کتاب باید نوشت
دنبال هر چی احساسه هستم
جمله ها میشن الهام به مغزم
فکر نمیکنم این بار بترسم
رول اول فیلم نامه، هر صحنه
با هم میریم پاورچین
تا ازین ماجرا باز رد شیم
میدونی همه جا بهت احتیاجه
طول داره که به عشق اطمینان شه
پیدا نکردم هر جا رفتم
بی تو نبودم مثل قبلا، نه اصلا
الان که اینجاییم با هم
این بار باهات تا آخرش هستم
پس برو بریم لاى موج و ماسه
شروع کنیم این صبح و تازه
بریم ما روی ابرا، بیخیال فردا
رد کنیم هر چی حد و مرزه
نمیشم هیچوفت از تو خسته"
(پیدا نکردم | بهزاد لیتو و آنیتا)
با صدای بلند همراهش می خوند. گیلاس دیگه ای خورد و به طرفم اومد. در فاصله ی یک وجبیم ایستاد و آروم گفت:
-اون دختره هم خوبه.. اسمش چی بود؟ ونوس؟
شونه هاشو گرفتم و کمی از خودم دورش کردم:
-اون نه.. اوکی؟
سرش رو همزمان با ریتم آهنگ تکون داد و عقب رفت. نگاه خیره ام بهش بود که لبخندی بهم زد. شیشه ی اون کوفتی رو برداشت و خیلی ناگهانی به طرف دهنش برد و شروع کرد یه قلپ قلپ خوردن...
هنگ کامل بودم. سریع شیشه رو از دستش گرفتم محکم کوبیدم رو میز. ضربه ای به کتفش زدم تا بلکه به خودش بیاد.
دستش رو به سرش گرفت و نفس عمیقی کشید و بعد گفت:
-بیا بریم بیرون.. دارم خفه میشم.
هوفی کشیدم:
-این وقت شب بریم بیرون؟ اونم با این حال تو؟ از صد فرسخی میشه بوی گندو حس کرد. بگیرنمون بدبخت می شیم می فهمی؟
روی کاناپه نشست و سرش بین دستاش گرفت. کنارش نشستم و آروم گفتم:
-یعنی باور کنم فقط به خاطر دعوات با هلیا اینقدر اعصابت خورده؟ سابقه نداشته بخوای اینجوری دلتو بزنی به دریا و پا بذاری روی خط قرمزات.
جوابی بهم نداد.
از اونا نبود که وقتی زهرماری میخورن جفتک می نداختن! همیشه یه گوشه می نسگشست و بدون هیچ حرفی به گوشه ای خیره می شد.
اون لحظات انگار سام مظلوم ترین آدم دنیا بود. کنترل رو از روی میز ب داشتم و صدای آهنگ رو کم کردم.
دستم رو زیر چونه ام زدم و خیره شدم به تصویر خودم توی شیشه ی میز.
چرا سام اسم ونوس رو برد؟
چه اتفاقی داشت می افتاد و من بی خبر بودم؟
با نیم نگاهی به سام، از جام بلند شدم و به طرف اپن رفتم. گوشیم رو از روش برداشتم و رفتم توی تلگرام.
توی لیست مخاطبینم دنبال اسم ونوس گشتم. با یادآوری اینکه شمارش رو ندارم صورتم توی هم جمع شد.
باید در اسرع وقت شمارش رو می گرفتم. حالا به هر بهانه ای مهم نبود!
صدای سام باعث شد سرم رو از گوشیم بردارم:
-گرممه..
هوفی کشیدم و کلافه سری تکون دادم. گوشی روی کوبیدم روی اپن و به طرفش رفتم. زیر بغلش رو گرفتم و بردمش توی اتاقم و در بالکن رو باز کردم. هجوم هوای خنک به داخل باعث شد لرزه ای به تنم بیوفته!
وادارش کردم دراز بکشه و آروم و با لحنی ملایم گفتم:
-سعی کن بخوابی.
به تبعیت از حرفم چشماش رو بست. هنوز نمی شد لقبی رو بهش داد اما خب اون همه از اون کوفتی تاثیر خودش رو گذاشته بود.
رو تختی رو روش انداختم که سریع کنارش زد. چشماشو باز کرد و گفت:
-این نه..
متعجب نگاهش کردم. یعنی چی این نه؟!
سوالم رو به زبون آوردم که جواب داد:
-نباید بدونی.. فقط این نه. حاضرم سگ لرزه بزنم ولی برای گرما از این استفاده نکنم...
خب خب اینم از این پارت ☺️
برای پارت بعد لایک و کامنت یادتون نره 💋
بای بای عشقاااا 🫶