امیدوارم این پارت رو دوست داشته باشین...

 

 

 

 

دلم نمیخواست بیشتر از این به کلویی دروغ تحویل بدم برای همین موضوع رو عوض کردم و گفتم: از کارت چه خبر؟  

مثل همیشه شروع کرد درباره ی صحبت کردن آهنگ هاش ، طراحی و عکاسی آلبوم های جدیدش ، مصاحبه های که انجام داده و به زودی پخش میشه و کلی چیز دیگه... 

مثل اینکه ژن آدرین که همیشه ی خدا سرش شلوغ باشه توی کلویی هم بود. 

بیشتر از چند دقیقه نتونستم با کلویی صحبت کنم چون چند دقیقه بعد طرفداراش اومدن پیشش تا باهاش عکس بگیرن و ازش امضا بگیرن و من به این فکر کردم که ای کاش آدرین هم مثل خواهرش همین قدر مهربون بود. حتی تصورش هم باعث میشد شاد بشم. 

 

به راننده زنگ زدم تا بیاد دنبالم و توی این وقت کوتاه از لوکا و کلویی خداحافظی کردم و کلویی مثل همیشه ازم خواست تا طراحی آلبوم جدیدش رو انجام بدم ، هر چند هرچی بهش میگفتم که من طراح نیستم و این کار رو فقط برای تفریح انجام میدم قبول نکرد.  

البته اولین بار هم نبود براش این کار رو انجام میدم قبلا هم ۳ تا از آلبوم هاش رو طراحی کرده بودم.  

با اینکه رشته ی دانشگام طراحی نبود اما طراحی میکردم وقتی که با آدرین ازدواج کردم اونقدر وقت اضافه داشتم که حتی با وجود دانشگاه حوصلم سر می‌رفته و به همین خاطر سراغ طراحی رفتم. چون بیشتر روز خونه تنها بودم... 

  

* * * * * * * *  

 

به ساعت مچی دستم نگاه کردم ۴ صبح بود. یک خمیازه کشیدم و کلید رو توی قفل در گذاشتم و در رو باز کردم.  

کیفم رو که روی زمین گذاشته بودم برداشتم و آروم در رو باز کردم و وقتی در رو باز کردم اولین چیزی که دیدم آدرین بود که بی حال روی مبل افتاده بود.  

هم تعجب کردم بودم که وسط هفته خونه است هم اینکه بی حال روی مبل افتاده و مشخصه که بیداره. 

سریع به خودم اومدم و به طرفش رفتم پایین مبل کنارش زانو زدم و گفتم:  

_ آدرین ... آدرین حالت خوبه؟  

سرش رو به علامت منفی تکون داد و دلم برای بار هزارم برای موهای پریشونش رفت. نفس راحتی کشیدم.  

موهاش رو آروم از روی پیشونیش کنار زدم و در همون حال گفتم: بازم غذای بیرون ، آره؟  

خودش رو آروم از روی بالا کشید و گفت: نمیشد حالا نری این همه راه اونجا ، منه پیچاره رو اینجا تنها گذاشتی‌! 

دلم برای لحن مظلومش که توش میشد دردش رو حس کرد سوخت.  

_ ببین داری بد عادت میشی!  

از جام بلند شدم تا براش یک دمنوش درست کنم. آدرین غذای بیرون خیلی دوست داشت ولی هر وقت می‌خورد دل درد میگرفت و بی‌حال می افتاد یک‌جا.  

 

کتری برقی رو روشن کردم و پانچوی تنم رو در آوردم و روی صندلی آشپزخونه گذاشتم‌.  

از آشپزخونه بیرون اومدم و به طرف میز نهار خوری رفتم که هنوز غذای که آدرین سفارش داده بود روش بود. میخواستم ببینم چی خورده که دوباره به این حال افتاده. 

  

با دیدن همبرگر نصف نیمه فهمیدم که حتما گرسنه اش هم هست‌.  

یک تیکه از سیب‌زمینی سرخ کرده ای که حالا سرد هم شده بود برداشتم و به آدرین گفتم: میخوای برات سوپ درست کنم؟ 

صدای "آره" ی آرومش رو شنیدم.  

سریع براش دمنوش درست کردم و وسایل سوپ رو هم آماده کردم. به طرف آسانسور شیشه ای رفتم و به طبقه ی خودم رفتم و سریع لباس هام رو عوض کردم و دوباره برگشتم پایین.... 

  

* * * * * * * *  

  

_ از کلویی چه خبر؟  

_ اونم هیچی. گِله های همیشگی که چرا داداش منو نیاوردی کنسرت.  

با اشتیاق یکم دیگه از سوپش رو خورد و من با لذت بهش خیره شدم و اون گفت: تو چی گفتی؟  

نگاهم رو ازش دزدیم و آروم گفتم: چیزای همیشگی ، گفتم سرت شلوغه فعلا نمیتونیم باهم بریم اونجا.  

بلافاصله بدون اینکه دست خودم باشه خمیازه کشیدم و آروم رو بهش گفتم: حالا چرا غذای بیرون سفارش دادی؟ اونم وقتی میدونی دلت درد میگیره ... منکه برات غذا داخل یخچال گذاشتم ... یا اینکه حداقل میرفتی پیش یکی از دوستات.  

_ خسته بودم حوصلم نشد برم جای ، امروزم فکر نکنم بتونم برم شرکت. 

بعد انگار چیزی به ذهنش اومده باشه سریع گفت: امروز ظهر کلاس داری؟  

_ آره..... مگه چطور؟ 

با قیافه ی زاری بهم خیره شد و گفت: یعنی بازم غذای بیرون؟! 

بشقاب سوپ خالی رو از جلوش برداشتم و گفتم: مگه تو امروز خونه؟ 

آروم روی مبل دراز کشید و گفت: با این حالم انتظار داری برم سرکار؟  

یعنی امروز خونه بود؟ ای کاش امروز کلاس نداشتم. دلم میخواست اینجا باشم.  

_ برات سوپ زیاد درست کردم ، برای ناهارت هم میشه 

 

 

*راوی* 

آدرین به مرینت نگاه کرد‌. می دید که خسته است ولی بخاطرش اصلا نخوابید.  

حق داشت که دوستش داشت؟ اصلا قلبی هم در برابر مرینت درامان هست؟ 

 گاهی اوقات از شغلش متنفر میشد که بیشتر روزای هفته از دیدن مرینت محروم می‌شد.  

_ میشه بیای کمکم؟  

مرینت با تعجب به آدرین نگاه کرد. آدرین سریع گفت: میخوام برم توی اتاق. 

آدرین که مکث کردن مرینت رو دید به شوخی گفت: دختر توسالمی من مجروهم ، مجروه ، لاقر بیا کمکم. 

مرینت ساده بود و سریع باور کرد نفهمید که آدرین از قصد این حرف رو زده‌. خجالت زده به طرف آدرین میره و زیر بازویش رو می گیره. آدرین از هر فرصتی برای نزدیک شدن به مرینت استفاده میکنه و 

 وگرنه آدرین مشکل زیادی نداشت… حتی اونقدر هم دلش درد نمی‌کرد. 

آروم بینیش رو به موهای مرینت نزدیک کرد و آروم بو کرد‌. تمام خستگی که داشت از تنش پر کشید. نمیخواست مرینت رو اذیت کنه فقط میخواست کنارش باشه. تنها خواسته‌ اش همین بود. حتی اگر مرینت عاشقش نباشه... 

  

* * * * * * * *  

 

مرینت   

کتاب جلوم رو از بی حوصلگی باز کردم که همون لحظه آلیا کنارم نشست و گفت: چه خبر؟ 

به این همه پر انرژی بودنش لبخند زدم و گفتم: خوبم. 

بعضی آدم ها وقتی کنارت میشینن انرژی خوبی میگیری حتی اگر حرف نزنن ... اما بعضی از آدما با وجود محبت و لبخند های بی اندازه شون بازم یک حس بدی ازشون میگیری که نمیدونی برای چیه و در بدترین حالت ممکن میفهمی ...  

کتاب و جزوه هاش رو از توی کیفش بیرون اورد و گفت: منم اگر دیشب میرفت کنسرت مجانی خوشحال بودم‌.  

_ خودت میدونی بخاطر کلویی بود‌.  

_ بله میدونم خدا به ما هم از این دوستای مشهور بده‌.  

نگاهم رو به کتاب دادم ، آلیا نمیدونست من به واسطه ی آدرین با کلویی آشنا شدم یعنی کلویی فامیل من به حساب میاد ، اما من به دروغ گفتم خیلی وقت پیش با کلویی آشنا شدم.  

همون لحظه رز هم اومد و اون طرفم نشست و گفت: سلام دخترا.