سلاممم یه پارت جدید خدمت شما عزیزان

 

رین جلوی درب ورودی ساختمان قدیمی ایستاد؛

 دیوارهای ترک‌خورده و پوسیده، از دور روشنایی کمرنگی داشتند که انگار با همه‌ی این سال‌ها دست‌وپنجه نرم کرده بود. هوای سرد و نم‌خورده‌ی بارانی به پوستش می‌خورد و کلاه شنلش را بیشتر روی سرش کشید.

دستش روی دسته‌ی در بود، اما فلش مموری در جیبش سنگینی می‌کرد؛ نه به خاطر وزنش، بلکه به خاطر باری که رویش حس می‌کرد. رازهایی که هنوز نمی‌خواست باهاش روبرو بشه. نفسش سنگین بود، قلبش اما آرام‌تر از همیشه می‌زد. شاید برای اینکه می‌دانست تنها نیست.

از پشت سر صدای نفس‌های آرام و سنگین یورو رسید. بی‌صدا آمد و کنار رین ایستاد. چشم‌هایش در تاریکی برق می‌زد، در حالی که باندهای سفید بدنش را می‌پوشاند و شنل خاکستری‌اش در باد شب تکان می‌خورد.

— آماده‌ای؟ صدایش آرام اما جدی بود.

رین نگاهش کرد، بی‌حس و سرد.

— همیشه آماده‌ام.

در با صدای خش‌دار باز شد و بوی گرد و خاک و رطوبت به مشام رسید. قدم به داخل گذاشتند. تاریکی فضا را پر کرده بود و فقط صدای قدم‌هایشان روی زمین سیمانی و ترک‌خورده می‌پیچید.

رین حافظه‌ی کوچک را از جیبش بیرون کشید و نور گوشی یورو رویش افتاد.

— رمز رو تونستی باز کنی؟

یورو نگاهی به فلش انداخت، بعد سرش را به آرامی تکان داد:

— نه. هنوز قفل‌داره. باید یه جایی پیدا کنیم که بتونیم بازش کنیم.

سکوت سنگینی بین‌شان حاکم شد.

یورو ناگهان ایستاد، چشم‌هایش را محکم دوخت به رین:

— نمی‌خوام ببینم دوباره سقوط می‌کنی.

رین بی‌تفاوت جواب داد:

— سقوط؟ تو فقط می‌خوای ببینی سقوط می‌کنم.

یورو لبخند تلخی زد، دستش را به سمت رین دراز کرد و با صدایی آهسته گفت:

— شاید این بار فقط می‌خوام سقوطت رو نزدیک‌تر ببینم... تو آتیش منی.

رین با چشم‌هایی که برق زد، فلش را گرفت و به آرامی گفت:

— پس مراقب باش... آتیش، همه‌چیز رو می‌سوزونه.

.رین گوشی را محکم به گوشش چسباند، صدای خش‌دار و سردی از آن طرف خط پیچید:

— تو فکر می‌کنی کنترل این بازی دست توئه؟ خیلی ساده‌لوحی.

لحظه‌ای مکث کرد، سپس ادامه داد:

— هر قدمی که برمی‌داری، قبلاً براش برنامه‌ریزی شده. حتی خودت... فقط یک مهره‌ی بی‌ارزش توی این معادله.

دست رین که روی گوشی بود، کمی لرزید. چشم‌هایش به نقطه‌ای خیره شد که اصلاً معلوم نبود. صدایش خسته اما تیز بود:

— تو کی هستی؟ چی می‌خوای از من؟

صدای توی گوشی با خنده‌ای تلخ جواب داد:

— من؟ من کسی هستم که تو اصلاً نباید پیداش کنی. کسی که کل این نقشه رو کشیده و بازی رو هدایت می‌کنه.

و بی‌هوا، صدای تماس قطع شد و سکوت جایگزین شد.

رین چند لحظه گوشی را نگه داشت و نفس عمیقی کشید؛ حس می‌کرد قلبش توی قفسه‌ی سینه مثل طبل می‌کوبه. این تماس، مثل خنجری بود که در عمق وجودش فرو رفته بود؛ نه فقط تهدیدی به جانش، بلکه تهدیدی به همه‌ی هویتش، همه‌ی خاطرات و هدفی که به خاطرش می‌جنگید.

یورو به آرامی نزدیک‌تر آمد و صدایش را پایین آورد:

— تو وارد قلمرویی شدی که حتی سایه‌ها هم ازش فرار می‌کنن، رین.

نگاهش خیره به چشمان رین بود که هنوز از شوک و سردرگمی سنگین بود.

رین با صدایی که تلاش می‌کرد محکم و قوی باشد پرسید:

— پس من باید منتظر چه چیزی باشم؟

یورو لبخند غمگینی زد و گفت:

— چیزی که همه‌مون ازش می‌ترسیم؛ حقیقت.

و بعد، سکوتی سنگین اتاق را پر کرد، سکوتی که انگار داشت خبر از طوفانی درونی می‌داد...

 

 

 

رین چند بار شماره‌ی ناشناس را گرفت. هر بار صدای آشنای «شماره مورد نظر در دسترس نیست» از آن طرف خط می‌پیچید. انگار صدا نه فقط یک جواب، بلکه یک تهدید مبهم بود که مدام تکرار می‌شد.

دستش روی گوشی لرزید و نفسش نامنظم شد. چشمانش را بست، تلاش کرد آرام شود، اما قلبش مثل طبل در سینه‌اش می‌کوبید. صدای زنگ‌زدن گوشی که قطع می‌شد، هر بار مثل ضربه‌ای به مغزش فرو می‌رفت.

رین گوشی را روی میز کوبید و سرش را به عقب خم کرد. نفس‌هایش تندتر شد، دستانش سرد و عرق کرده بودند. نفس عمیقی کشید و به خودش گفت: «باید کنترل داشته باشم... نباید بترسم.»

اما بدنش داشت علیه‌اش شورش می‌کرد؛ سرگیجه، تپش قلب و فشار سنگین روی سینه‌اش که مثل دیواری نامرئی می‌نشست.

رین چشم باز کرد، به دیوار خیره ماند و گفت:

— نمی‌تونم اینطوری ادامه بدم... باید بفهمم... باید قوی باشم.

دستش را مشت کرد و به خود قول داد که اجازه ندهد این سایه‌ها و تهدیدهای ناشناس، او را زمین بزنند.

 

 

 

 

 

نظراتتون رو کامنت کنین برای پارت بعدی✨️✨️