نام: خاطرات گمشده(𝐌𝐢𝐬𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐦𝐞𝐦𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬) 

نویسنده: A.R

ژانر: درام، جنایی، عاشقانه، غم انگیز

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام به همگی🌸

اومدم با پارت جدیدی از رمانم 🫰🏻

از حمایت ها هم که راضی نیستم

👇🏻برای خوندن این پارت از رمان به ادامه برید 👇🏻 

 

از زبان لیانا 

خیلی خسته شده بودم و کم کم داشت خوابم میومد که در اتاق زده شد، اینا چه جور مزاحم هایی هستن که حتی نمیزارن آدم بخوابه (تعجب نکنین لیانا اعصاب نداره) 

ـــ میتونی بیا داخل 

با این حرفم در اتاق باز شد و یک پسر که بهش میومد از من کوچیک تر باسه داخل اومد. از وضعش کاملا معلوم بود که حال و روز خوشی نداره.

وقتی دیدمش حس عجیبی بهم دست داد نمیدونستم این احساس چی بود ولی ازش خوشم نیومد و این باعث ترسم شد.

جلوتر اومد و روی صندلی نشست. 

ــ سلام، حالت چطوره؟ 

ــ سلام، خوبم دیگه درد ندارم ولی شما؟؟ 

صداش لرزید و بغض کرده بود. 

ــ من؟ من؟ من.....برادرتم 

نگاهی بهش انداختم، این مردک که مزاحم خواب نازم شد برادرم بود؟! 

با خودم ایشی گفتم و پتومو روی خودم کشیدم و رومو برگردوندم. 

ــ چیشد؟ من کار بدی کردم؟ 

ــ اره مزاحم خواب خوب و نازم شدی برادر

با این حرفم پقی زد زیر خنده ولی زود لبخند از روی لب هاش محو شد. اصلا این چش بود؟ 

ــ خیلی وقته تو رو اینجوری ندیده بودم بعد اون اتفاقاتی که افتاد. 

ــ چه اتفاقاتی؟؟ 

ــ هیچی بابا 

ــ هعی پسر اسمت چیه؟؟ 

ــ من؟ لیام 

ــ الان تو رو چی صدا بزنم؟؟ 

ــ من رو؟ همون لیام. به هر حال ما دوقلوییم

ــ گفتم چقدر شبیهمی نگو دوقلو هستیم ولی چرا انقدر جوون میزنی؟؟ 

ــ خوشحالم که خواهرم فکر میکنه من جوونم؛ ولی من فقط 1 دقیقه ازت کوچیک ترم.

ــ اهان دیگه مزاحمم نشو میخوام بخوابم 

خندید و گفت: باشه بابا چرا انقدر جوش میزنی صورتت چین و چروک میشه هااا

ـــ اصلا چه دخلی به تو دارههه اههه

ــ باشه پس من میرم تا پرنسسمون بخوابهد

این رو گفت و درحال خندیدن از اتاق خارج شد. 

از زبان راوی

لیام با خوشحالی از اتاق خارج شد که با رزالین مواجه شد

ــ چیه چرا انقدر زود اومدی بیرون!؟خیلی شنگولییی!

ــ هان؟ خب خواهرم منو از اتاق بیرون انداخت و گفت مزاحم خواب نازش شدم.

ـــ واقعا؟ همون لیایی که میشناختم باهات اینکارو کرد؟ 

ـــ اره فکر کنم به خاطر پاک شدن حافظشه، دیگه اون اتفاقا ناگوار رو فراموش کرده، نمیدونم چرا انقدر به خاطر فراموشیش خوشحالم، خیلی رقت انگیزم مگه نه؟؟ 

بغضی که در گلوش گیر کرده بود ترکید و شروع کرد به گریه کردن، داشت زار میزد و اشکاش از چشماش جاری میشد و همین باعث شد رزالین هم گریه کنه. 

لیام حس حقارت میکرد، به خاطر اینکه نتونست از تنها خوانواده اش و خواهرش محافظت کنه، با تمام وجودش حس میکرد که رقت انگیز ترین آدمه. 

ــ لیام...تو رقت انگیز نیستی.. راستش.. منم مثل تو یه جورایی خوشحال بودم که لیانا فراموشی گرفته.

بعد از اینکه هردو گریه کردند و خودشان را خالی کردن آروم شدن و هردو روی صندلی نشسته بودن 

که صدای قدم های یک نفر در راهرو پیچید. 

مادر رزالین بود که با دسته گلی که در دستش داشت به سمت لیام و رزالین آمد. 

رزالین و لیام با دیدنش بلند شدند و به سمتش رفتند

ــ مامان لازم نبود که تو هم بیای

ـــ تو حرف نزن که حسابی از دستت عصبانیم

ــ خاله شما لازم نبود این همه راه تا اینجا بیای 

ـــ تو دیگه چرااا، فعلا اینارو ولش کن لیانا کجاس 

ــ بهتره داخل نرید چون هنوز خوابه

ــ پس که اینطور، حالش خوبه؟ 

با این حرفش لیام و رزالین به هم نگاه معنا داری کردند؛ هردوشون خیلی خوب میدونستند که کتی چقدر لیانا رو دوست دارد و اون رو مثل دختر دومش میدانست. 

ــ خب دکتر گفت که فراموشی گرفته. 

از زبان لیانا 

حس گرمی بود که انگار یک نفر دست هامو گرفته بود و داشت بهم نگاه میکرد

کم کم چشم هامو باز کردم که یه زن رو دیدم، خیلی شبیه رزالین بود و داشت گریه میکرد. 

با صدای گرفته ای که انگار از داخل چاه میومد گفتم: 

ـــ تو دیگه کی هستییی؟؟ 

ــ بیدار شدی!؟ هوفف خیالم راحت شد.

ــ جواب سوالم رو ندادید خانمم

ــ اره راست میگی، من مادر رزالینم قبلا دیدیش، تو من رو مامان کتی صدا میزدی. 

ــ پس که اینطور ولی تو که مامان من نیستی. 

ــ ایشش تو چقدر خنگی تو من رو اینطوری صدا میزدی من از کجا بدونم آخه 

و صورتش رو از من برگردوند، فکر کنم قهر کرده بود، چرا اینجور رفتار میکنه؟ مگه بچه اس؟؟ اون از دختر اینم از مادر 

ـــ مامان کتییی؟ 

همین که این رو شنید صورتش رو برگردون و بهم نگاه کرد. 

ــ چیه؟ چیزی لازم داری؟

ــ نه فقط یکم آب میخوام، تشنمه

با سرعتی که مثل باد بود برام آب آورد. بعد تز خوردن آب لیوان رو بهش دادم. 

اگه پرستار اون رو بیرون نمیکرد بعید میدونستم که خودش از اینجا بره. 

از زبان رزالین

لیام رفته بود تا به کار هاش برسه آخه اون یه سلبریتی معروف بود. یه خواننده موفق بود و کلی طرافدار داشت. 

منم همینطوری نشسته بودم که مامان از اتاق بیرون اومد. 

ـــ من دیگه میرم، خوب مواظب لیانا باش، پرستار های اینجا خیلی بدرد نخورن، خداحافظ 

این رو گفت و رفت؛ خیلی خوب میدونستم چی عصبیش کرده بود. 

چند دقیقه ای نشسته بودم که پرستار از اتاق بیرون اومد 

ــ حالش خوبه یکم دیگه غذاش رو میارم، بهتره خودتون هم یه چیزی بخورید وضع شما هم آنچنان خوب نیست. 

ـــ خیلی ممنون ازتون، من فعلا گرسنه نیستم

ــ هر جور که راحتید

بعد از تموم شدن حرف هاش رفت و من موندم یه راهروی خالی. 

شب شده بود و حال منم گرفته بود پس تصمیم گرفتم که یکم پیاده روی کنم. 

توی حیاط بیمارستان داشتم قدم میزدم که یک چهره ی آشنا دیدم همونجا ماتم برده بود. 

این آدم که .....

✦ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✦

نام: رزالین نِوِلی 

خصوصیات چهره: مو های کوتاه و چشمان سبز رنگ 

سن: در طول رمان تغییر خواهد کرد 

خوانواده: پدری ندارد و فقط مادر دارد (تک فرزند هست) 

دوستان: لیانا و فلوری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

این پارت هم دیگه تموم شد 💖

امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🤍✨

در پارت بعد لیام رو معرفی میکنم ❤

لطفا نظرتون رو درمورد رمان در کامنت ها بگید❣️

شرط پارت بعد: 10 لایک و 10 کامنت

بای بای 👋🏻