سلاااامممم یه تک پارتی کوتاه آوردم با وایب جن(ترسناک نی)🤣💔🐒🗿ادامهههههه؟!

خب خوش اومدی🌟

بریم سراغ داستان

⛓️🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️

بارون سیل‌آسا می‌بارید. جاده‌ی جنگلی خلوت بود و ماشین من درست وسط تاریکی خاموش شد. آنتن گوشی صفر بود. تصمیم گرفتم پیاده راه بیفتم، شاید یه خونه‌ای، چراغی، چیزی پیدا کنم. بعد از ده دقیقه قدم زدن، توی مه غلیظ، نوری ضعیف از بین درخت‌ها دیدم. جلو رفتم و به یه کلبه‌ی قدیمی رسیدم. در نیمه‌باز بود، انگار کسی منتظرم باشه.

با تردید وارد شدم. بوی نم و چوب پوسیده همه‌جا رو پر کرده بود. روی دیوارها قاب‌های عکس قدیمی بود… ولی عجیب اینجا بود که همه‌شون تصویری از من بودن. توی مدرسه، توی خیابون، حتی همین چند دقیقه پیش کنار ماشینم!

وحشت‌زده عقب کشیدم. در همون لحظه صدا اومد:

– «بالاخره رسیدی… خیلی وقت بود منتظرت بودم.»

نور شمعی روشن شد و سایه‌ی کسی روی دیوار افتاد. نزدیک‌تر شد، اما چهره نداشت. فقط یه صورت سیاه و خالی، مثل آینه‌ای تاریک.

قلبم دیوانه‌وار می‌زد. خواستم فرار کنم، اما در بسته شده بود. همه‌چیز تاریک شد.

آخرین چیزی که یادمه، حس دستی سرد بود که شمع رو خاموش کرد… و صدای خودم که از دیوارها می‌پیچید:

– «تو هیچ‌وقت از این‌جا بیرون نمیری.»

🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️🖤⛓️

پایاننننن (آرهههه کرم دارم میخوام پایانش باز بزارم و چالشمون اینکه شما تمومش کنید برنده سکه‌ میگیره و آره) ادامه رو توی ناشناسم بفرستید: بکوب