
✯ Wrong choice ✯

𝔭𝔞𝔯𝔱³
2 روز بعد ....
رز : مرینت الان 2 روز گذشته نمیخوای ازین اتاق کوفتی بیایی بیرون مگه نیومده بودی که خانواده تو بیبنی ولی از موقع که برگشتی فرانسه تو اتاقت خودتو زندانی ساختی
مرینت: چی میگی رز اول صبحی
رز: خانوم خوابالو پاشو مگه یادت رفته که امشب شام اونجا دعوتید
مرینت: با یاد آوری قرار مون دستان شروع به لرزیدن کرد اصلا آمادگی شو نداشتم الان چطوری باهاشون رو در رو بشم
رز : بس کن مرینت تو که تا الان میگفتی میایی که به همه شون نشون بدی که چطور بزرگ شدی الان چی شد پسسسس
مرینت: دستامو مشت کردم تا از لرزشش کم شه
تو راست میگی دارم از الان ضعیف میشم ولی دست خودم نیست گذشته عین فیلم جلو چشم مه
رز: مرینت تو همش میگی گذشته من که زیاد چیزی نمیدونم میشه برای منم بگی گذشتت چی بوده
مرینت: آنقدر با لحن مظلوم این حرفو زد که خندم گرفت دستشو کشیدم گفتم بیا داخل که بهت بگم شاید منم دلم یکم اروم شد .......
فلش بک
9 سال پیش
《 مرینت 13 سالشه 》
ما با عمه و عموم تو یه خونه بزرگ زندگی میکردیم عمم یه پسر داشت به اسم 《 آدرین 》 اون موقع 22 سالش بود عمومم یه دختر داشت اسمشم { زویی } بود زویی 17 سالش بود زویی آدرین از من بزرگ تر بودن واس همون همه منو بیشتر دوست داشتن که این باعث حسودی زویی میشد تو خانواده ما یه رسم مسخره وجود داشت هر دختری که به سن 13 یا 14 ساله گی میرسه باید یکی رو برای آیندش انتخاب کنه منم یه پسر خاله داشتم ولی از اون اصلا خوشم نمیومد اسمش لوکاس بود اون 20 سالش بود مامانم فک میکرد من لوکاسو انتخاب میکنم ولی من ادرینو انتخاب کردم که زویی قبل از من آدرین رو انتخاب کرده بود ولی آدرین زوییی رو پسش زد گفت نمیخواد با اون ازدواج کنه ولی وقتی که من ادرینو انتخاب کردم اون اصلا هیچی نگفت آدرین پسر سرد مغروری بود ولی در برابر من نمیدونم چرا آنقدر آروم بود همین طور روزا میگذشت که آدرین گفت میخواد هر چی زود تر با من ازدواج کنه ولی تا وقتی که 18 سالم نشد اصلا بهم کاری نداشته باشه همه موافقت کردن منم هیچی نمیگفتم چون انتخاب خودم بود منم تو تئاتر بازیگری قبول شده بودم اونجا هم بازیگری میکردم آدرین با این موضوع مشکلی نداشت بعد ازدواجمون رابطه بین مون خوب تر شد آدرین خیلی باهام مهربون بود با زم زویی با حسودیاش نمیذاشت آدرین حتا دستمو بگیره ادرینم هی حرص میخورد من تو تئاتر یه دوست داشتم به اسم نیکولاس پسر خوبی بود 16 سالش بود اون میدونست با آدرین ازدواج کردم اونم دختر عموشو دوست داشت نیکولاس بازیگر مرد بود چند بار آدرین بابت نیکولاس حسودی کرد منم هی بهش میخندیدم میگفتم 《 آخه خرس گنده خجالت نکشی یا وقت به یه الف بچه حسودی میکنی 》 اونم هیچی نمیگفت یه روز زمستونی برفی رفتم تئاتر یه برگه بهم دادن گفتن هر چی تو اون برگه هست رو بگم منم شروع کردم به نمایش اجرا کردن داشتیم تمرین میکردیم ...
مرینت: 《 نیکولاس عشقم ترو خدا صبر کن منم دوست دارم اون طور که فک میکنی نیست من به زور ازدواج کردم 》
نیکولاس: 《 ولم کن کثافت تو بهم دروغ گفتی تو با من با قلبم بازی کردی دیکه تموم شد هر چی رابطه بین مون بود تموم شد 》
مرینت: 《 نیکولاس من حاملم بابای این بچه تویی 》
همین که این حرفو زدم یهو صدای دست زد اومد همه داشتن تشویق مون میکرد منم داشتم با ذوق دست میزدم بعد نمایش با نیکولاس خداحافظی کردیم منم رفتن سمت خونه وقتی که داخل خونه شدم دیدم همه ناراحتن آدرین داشت عصبی راه میرفت مامانم سرش پایین بود عمه با ناراحتی به یه جا زل زده بود ولی زویی با زن عمو خوشحال بودن این از چشاشون معلوم بود آروم رفتم جلو گفتم ....
مرینت: سلام چیزی شده
آدرین برگشت سمتم از عصبانیت قرمز شده بود بابام چشاش قرمز بود مامانم اصلا نگام نمیکرد داشتم به عمه اینا نگاه میکردم که یه طرف صورتم به سوزش اوفتاد ناباور به آدرین نگاه کردم اون منو با سیلی زده بود ولی چرا تا خواستم چیزی بگم که یه سیلی دیگه زد هولم داد سمت دیوار کمرم محکم خورد به دیوار افتادم رو زمین آدرین همون طور که با لگد به شکمم میزد داد میزد
میکشمت عوضی میکشمت ه.ر.ز.ه ت با احساسات من بازی کردی .......
خب خب
تمامممممم شدددد
اینم از یه پارت طولانی
ممنونم بابت حمایت های پارت قبلی
شرط برای پارت بعدی
30 کامنت
12 لایک
تا بعد بای بای
🤍🧸