سلام!!

چطورین ؟!

اومدم با یه پارت دیگه 😍

لایک و کامنت یادتون نره هااا❤️

برای خوندن بپر ادامه 💖 

 

#انتقام 

#پارت_۴۶

سامیار با مکثی کوتاه تک خنده ای کرد و مشتاق گفت:

-حتما.. با کوه موافقم اما شهربازی نه؛ درست نیست با این سنم پا شم برم سوار ترن یا سالتو بشم.

در ادامه ب حرفش خنده ای کردم. من هم خنده ی مصنوعی کردم. چقدر تو بامزه ای بشر! 

خودگویی و خود خندی، عجب خر هنرمندی!!

خواستم حرفی بزنم که با شنیدن صدای تلفن سکوت کردم. سامیار بلند شد که بره جواب بده اما با صدای بلند سام سر جاش میخکوب شد:

-نـــه..

چشمام گرد شد و متعجب نگاهش کردم. سامیار خنده ی مبهوتی کرد و گفت:

-چی نه؟

رنگ سام دقیقا هم رنگ پیرهن سفیدش شده بود. خیلی دلم می خواست بدونم چی شده؟!

آب دهانش رو قورت داد و با تته پته گفت:

-خب... جواب نده! میگم یعنی... خب ما الان وسط مشاوره ایم.

اخم های سامیار به طور نامحسوسی توی هم گره خوردن. دستی به گوشه ی لبش کشید و با مکثی نه چندان کوتاه به طرف در رفت.

بازش کرد و به منشی گفت:

-خانم محمدی...لطفا کسی رو وصل نکنید.

صدای باشه گفتن منشی اومد. نگاهم رو به نازنین دوختم. با چشم های ریز داشت به سام نگاه می کرد.

با احساس سنگینی نگاهم، روش رو به طرفم برگردوند و با ایما و اشاره گفت:

-چشه؟

شونه هام رو بالا انداختم. با دستاش ادای مواد کشیدن در آورد که ضربه ی محکمی به پهلوش زدم.

این بار آخی گفت که باعث شد توجه سام به طرفمون جلب بشه. لبخندی زد و گفت:

-چیزی شده؟

سرم رو بالا انداختم و "نه" ی آرومی گفتم. سامیار با ببخشیدی کوتاه به طرفمون اومد و نشست روی مبل.

دستاش رو توی هم قلاب کرد و گفت:

-ونوس جان مطمئنی با من احساس امنیت میکنی؟

اوهوع! احساس امنیت اونم با تو؟

هه. بدون حرف سرم رو تکون دادم. لبخندی زد و گفت:

-پس من شماره ام رو بهت میدم تا باهام هماهنگ بشی.

ایول!

این از قدم اول. 

با پایان تایم مشاوره، سامیار کارتش رو بهم داد و گفت هر وقت که تونستم باهاش تماس بگیرم. و این مسلم بود که من همین امشب می تونستم!

همراه نازنین از مطب خارج شدیم. باد خنکی که به صورتم خورد، لبخند محوی رو لب هام نقش بست. دستم رو دور دست نازنین حلقه کردم که توجهش به طرفم جلب شد:

-چیه؟ مهربونیت یهو قلمبه شد؟

بی توجه به کنایه ای که بهم زد، همون طور که احساس می کردم توی آسمون ها در حال پروازم گفتم:

-امروز روز خوبی بود نازنین. میخوام دعوتت کنم به صرف خوردن یه لیوان آب خنک.

دستش رو از توی دستم بیرون کشید. موهاش رو زیر شالش داد که خراش چاقو باز هم شروع به خودنمایی کرد. با لحنی که نمی دونم چرا سرد شده بود گفت:

-آب نمیخوام.

ابروهام از فرط تعجب بالا پرید. سرم رو کج کردم و گفتم:

-چت شده؟ خوب بودی که!

سرش رو تکون داد. با مکثی کوتاه به طرفم برگشت و کلافه گفت:

-ونوس نظر من عوض شده. فکر میکنی این کار درستیه؟ اصلا مطمئنی که طرف رو اشتباه نگرفتی؟ بابا این بیچاره خیلی مظلوم تر از اون چیزیه که تو میگی. 

ابروهام توی هم گره خورد و دمای بدنم از خشم و عصبانیت بالا رفت؛ پوزخند تلخی روی لب هام نقش بست:

-من هیچ وقت اونو با کسی اشتباه نمیگیرم. خودشه، مطمئنم. درسته مظلوم به نظر می رسه اما هنوزم همون ادم سابقه. همون کسی که من رو به این وضع انداخت. منی که توی شناسنامه ام هیچ اسمی نیس میدونی از چی میسوزم؟ از اینکه ماسک مظلومیت به صورتش زده. حالم از اون لحن مهربون و دوستانه اش به هم میخوره.

رو به نازنین کردم و ادامه دادم:

-نازنین.. هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده. تو میتونی همین جا بگی که حاضر نیستی توی این راه به من کمک کنی، قسم میخورم که ناراحت نمیشم! فقط اینو به من نگو که تونسته با طرز حرف زدنش نظر تو رو عوض کنه.

نازنین چشم هاش رو گرد کرد. با لحنی که سعی می کرد قانعم کنه، گفت:

-نه ونوس این چه حرفیه تو میزنی؟ من دارم میگم یه کم بیشتر فکر کن. اگر دکتر صالحی همونی باشه که با تو اون کار رو کرده، فکر نمیکنی بهتر باشه بری پیش پلیس؟ به نظر من اینجوری آینده اتم تضمین میشه.

از حرفای نازنین داشتم آمپر می چسبوندم. پلیس؟ چیکار می خواست بکنه؟ فوقش یا میگفت اعدام، یا حکم ازدواج می داد. اونجوری دل من خنک نمی شد!!

با حرص، لب هام رو روی هم مالیدم و شالم رو جلو کشیدم. حرص توی صدام موج می زد:

-نازنین.. حکمی که قانون برای سامیار ممکنه بده، نصف اون نقشه هایی هم نیست که من براش کشیدم. ولی به اونجا هم می رسیم. هرچقدر که خودم نابود بشم، هر چقدر که آبروی خودم و خانوادم بره من بازم برای رسیدن به هدفم تلا....

هنوز حرفم تموم نشده بود که کسی محکم به شونه ام خورد. معترض، از درد شونه ام اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:

-هوی خانم حواست کجاست؟

دختر رنگ پریده و سیاه پوشی که باهام برخورد کرده بود، بی رمق نگاهم کرد و گفت:

-ببخشید من اصلا حالم خوب نیست.

توی صداش اونقدر مظلومیت موج می زد که به خودم اجازه ی تشر زدن ندم. سرم رو تکون دادم و این بار با لحنی آروم گفتم:

-عیبی نداره.

قدمی برداشتیم که صداش اومد:

-ببخشد... مطب دکتر سام امیری اینجاست؟

کنجکاو، برگشتم و این بار با دقت بیشتری نگاهش کردم. عرق کرده بود و از چشم های به گود نشسته اش مشخص بود اصلا حال و روز خوبی نداره.

اخم ریزی ناخودآگاه بین دو ابروم نشست. با لحنی که تردید و شَک توش موج می زد گفتم:

-نه... کی آدرس اینجا رو بهت داده؟

دستی به مانتوی چروکیده اش کشید و آروم گفت:

-هیشکی.. نمیدونید مطبشون کجاست؟

سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم.

می دونستم اما نگفتم؛ یه چیزی این وسط عجیب بود. حال بد سام و این هم از این دختر مرموز. چی بود که من ازش خبر نداشتم؟

دختر سرش رو تکون داد و با ببخشیدی کوتاه ازمون دور شد. نازنین کیفش رو روی شونه اش جا به جا کرد و با سرفه ای کوتاه گفت:

-دختره چرا اینجوری بود؟ انگار باباش مرده! 

#پارت_۴۷

نفسم رو با شدت بیرون دادم. شالم رو که در اثر برخوردمون با هم، به هم ورده بود مرتب کردم و زیر لب گفتم:

-بیچاره..

بیچاره، شاید بهترین لقب برای پنج سال پیش خودم بود. منی که نه راه پس داشتم نه راه پیش. توی باتلاق تنهایی گیر کرده بود و مدام دست و پا می زدم. 

نازنین دستم رو گرفت و همونطور که من رو دنبال خودش می کشید با استرس گفت:

-دیرم شده ونوس.. بدو توروخدا.

دستم رو از حصار دستش بیرون کشیدم و معترض گفتم:

-خو من چیکار کنم.. برو دیگه چرا منو دنبال خودت میکشی؟

از حرکت ایستاد. متعجب نگاهم کرد و دستاش رو به کمرش زد:

-مگه نمیخواستی بیای کار کنی؟ خب باید نشون صاحب کارم بدمت دیگه. ونوس اذیت نکن توروخدا همین جوری بخوام تا اونجا برم دیر می رسم؛ وای به حال اینکه تو بخوای اینجوری ناز بکنی.

دستی به نشانه ی "برو بابا" حواله کردم و قدمی به عقب برداشتم و گفتم:

-امروزو بیخیال. کار دارم.

بدون اینکه منتظر پاسخی از طرفش بمونی با قدم های بلند به طرفی رفتم که اون دختر رفته بود! به صدا زدن های مکرر نازنین هم توجهی نکردم.

سرم رو اطرافم گردوندم تا دختر رو پیدا کنم. با دیدنش که داشت از خیابون رد می شد، قدم هام رو به طرفش تندتر کردم اما نزدیکش نشدم!

بی هدف توی پیاده رو قدم می زد و اصلا توجهی به برخوردش با مردم نداشت! مدام به این و اون کوبیده می شد و با یه "ببخشید" کوتاه سر و ته قضیه رو به هم می آورد.

هوفی کشیدم. داشتم خسته می شدم از این همه پیاده روی! به طرف خیابون رفت و سوار تاکسی شد. بلافاصله منم مسیرم رو تغییر دادم و برای اولین تاکسی که به طرفم می اومد دست تکون دادم.

ترمز کرد که بلافاصله بالا پریدم؛ به تاکسی اشاره کردم و پر استرس و نفس نفس زنان گفتم:

-آقا برید دنبال اون ماشین فقط سریع تر لطفا.

چشمی گفت و پاش رو روی گاز گذاشت. هر چی ماشین جلو و جلوتر می رفت، من تعجبم بیشتر و بیشتر می شد.

حس ترسی توی وجودم رخنه کرده بود. من این خیابونا، این کوچه ها، این درختا و این خونه هارو می شناختم. 

دستمو روی گلوم گذاشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق، بتونم از سر باز کردن این بغض لعنتی جلوگیری کنم!

با صدای راننده به خودم اومدم:

-خانم ماشینشون وایساد.

سرم رو بالا آوردم و نگاه کردم که دختر وارد کدوم خونه شد. از ماشین پیاده شدم و سرم رو به طرف عقب برگردوندم. نگاهم به در خونه ای گره خورد که دنیام توش نابود شد.

سرم رو به طرف آسمون گرفتم تا اشکام راهی به روی گونه هام باز نکنن. آب دهانم رو قورت دادم و سوار ماشین شدم.

رو به راننده که کنجکاو نگاهم می کرد گفتم:

-آقا لطفا از اینجا برید.

سرش رو تکون داد و ماشین به حرکت در اومد. گوشیم رو از توی کیفم در آوردم و شماره ی نازنین رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد:

-الو..

صدای چرخ های خیاطی اجازه نمی داد به راحتی صداش رو بشنوم. با این حال بغض کرده گفتم:

-نازنین، میشه الان بیام پیشت؟ توروخدا..

تا چند ثانیه جوابی نیومد و بعد صداهای اطراف کمتر شد. نازنین نگران گفت:

-چی شده؟ خوبی ونوس؟ چرا بغض کردی تو؟

آب بینیم رو بالا کشیدم:

-میام میگم برات.. 

توی ترافیک گیر کرده بودیم. لحظه به لحظه می گذشت و بغض من می گذشت. نگاهم رو دوختم بچه هایی که بین ماشین ها مظلومانه راه می رفتن و به شیشه هاشون می زدن.

یکی آدامس می فروخت، یکی گل می فروخت، یکی دیگه هم لنگ! شیشه هایی که به روشون بالا کشیده می شد، قلبشو روحشون غرورشون رو مچاله می کرد.

امیدی که داشتن برای فروختن وسایل های توی دست هاشون به یک باره نابود می شد. چیزایی که یه سنگینی بود روی دوششون. کاش سنگینی اونا، می شد یه ورق اسکناس و می رفت توی جیبشون!

دستم رو روی دهانم گذاشتم و سعی کردم اینقدر به گذشته بر نگردم. گذشته ای که برای من، چیزی جز ضجه و ناله و گریه نداشت! گذشته ای که چیزی جز بی آبرویی و غرور له شدم نداشت.

نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکیه دادم به شیشه و چشم هام رو بستم. کاش می شد بخوابم و وقتی بلند شم ببینم همه چیز تموم شده. صدای زنگ گوشیم، رشته ی افکارم رو پاره کرد.

از توی کیفم درش آوردم و با دیدن اسم محمدحسین روی صفحه، برقراری تماس رو لمس کردم و منتظر موندم تا اول صحبت کنه:

-ونوس؟ کجایی؟

نفس عمیقی کشیدم که چیزی کم از آه سوزناک نداشت! آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:

-توی تاکسی ام. دارم میام خونه.

با مکثی کوتاه جواب داد:

-آها.. میتونی سر راهت یه کم شیرینی و میوه بخری؟

اخمام رو توی هم کشیدم. ما هیچ وقت میوه و شیرینی نمی خریدم جز وقتی که قرار بود برام خاستگار بیاد! 

پوزخندی روی لب هام نقش بست. آروم گفتم:

-باشه. 

چقدر هم که قرار بود بخرم!

-دستت درد نکنه فدات شم. زود بیای خونه ها.

جواب من بهش باز هم یه "باشه" ی کوتاه بود. خداحافظی آرومی زیر لب کردم و بدون اینکه منتظر جواب از طرفش باشم، گوشی رو قطع کردم.

نفس عمیقی کشیدم و شالم رو جلو کشیدم. دیگه نیازی نبود خودم رو به همه ی گرگای آدم نمای شهر نشون بدم! همین که سامیار من رو می دید، کافی بود.

تا وقتی که رسیدیم، هوا تقریبا در حال تاریک شدن بود. مقصد من اما خونه نبود. می رفتم پیش نازنین تا یه دل سیر باهاش حرف بزنم و گریه کنم.

چه کسی بهتر از اون می تونست من رو درک کنه؟! محمدحسین و امیرحسین با خودشون چی فکر کرده بودن؟ 

فکر کرده بودن با چند جلسه ی مشاوره ی دروغین من حالم خوب میشه؟ میشم همون ونوس سابق؟ همون بچه ی شیطون که برای اینکه غیرت داداشاش رو قلمبه کنه، می گفت برین سر کوچه برام شوهر پیدا کنین!!!

کیفم رو روی زمین می کشیدم و خیره شده بودم به جلوی پام. تنها چیزی که می دیدم آسفالت کوچه بود و پاهای آدما که از کنارم رد می شدن.

سرم رو بالا آوردم و با دیدن تابلوی خیاطی، کمی به قدم هام قدرت بخشیدم. جلوی در ایستادم و وقتی خواستم زنگ رو فشار بدم، در باز شدن.

نازنین با چهره ی پریشون جلوم ایستاده بود و با نگاهش انگار داشت از سالم بودنم مطمئن می شد!

لبخندی تصنعی مهمون لب هام کردم و با صدایی که خراش توش، خراش به روحم می نداخت گفتم:

-صاحب کارت اجازه میده بیام داخل؟

با مکثی کوتاه سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد و همونطور که از جلوی در کنار می رفت گفت:

-آره... آره بیا داخل.

خب خب اینم از این پارت 😊

تا پارت بعد بای بای گشنگااا ❤️