
رمانp⁴ 𝐌𝐢𝐬𝐬𝐢𝐧𝐠 𝐦𝐞𝐦𝐨𝐫𝐢𝐞𝐬

سلام من اومدم با پارت جدیدی از رمانم 🌸
ببخشید بابت تاخیر🙏🏻
اگه پارت ها قبلی رو نخوندین حتما از برچسب ها بخونید✨
این پارت خیلی طولانیه پس انتظار حمایت بیشتری دارم💐
برای خوندن پارت جدیدی از رمانم به ادامه برید 👇🏻💖
از زبان رزالین
از اینکه اینجا دیدمش خیلی شوکه شدم، نکنه دارم توهم میزنم؟؟ ولی اون نباید اینجا باشه؛ مگه به آلملن نرفته بود؟
یهو تمام خاطراتی که باهاش داشتم از جلوی چشمام گذشت. بغض تو گلوم گیر کرده و اشک تو چشمام حلقه زده بود
بی اختیار سمتش رفتم، نگاهی به ویلچری که روش نشسته بود کردم.
چند قدم دیگه به جلو رفتم که زود متوجه ام شد. کمی مکث کرد و بعد شوکه شد، درست مثل من.
حالا اون هم بغض کرده بود و چشماش پر بود از اشک.
ــ فلوری...
همین که صداش کردم به خودش اومد و روشو ازم برگردوند.
من رو نادیده گرفت، جوری که انگار اصلا از اول هم من رو ندیده بود.
همینجوری از من دور میشد و من هم بهش خیره شده بودم.
به خودم اومدم و سمتش دویدم و اون هم سرعت ویلچرش رو زیاد کرد همینجوری اسمشو صدا میکردم که بهش رسیدم، ویلچرشو نگه داشتم.
به صورتش خیره شده بودم، این فلوری بود؟ وضعش از چیزی که فکر میکردم، داغون تر بود؛ من هم دست کمی از اون نداشتم.
پریدم توی بغلش، آغوشش دیگه مثل قدیم گرم نبود سرد و بی روح بود ولی باز هم به آدم آرامش میداد.
فلوری از بین هممون بالغ تر بود و مثل مادر هوای هممون رو داشت. ولی الان مثل قبل نیس.
ــ رزالین...
ــ بله؟...
ــ اینجا چیکار میکنی؟؟
ـــ چی با خودت داری میگی؟ این سوال رو من باید ازت بپرسم!؟ قضیه ی این ویلچر چیه؟؟ چه اتفاقی...
ــ حرف نزن.
ــ یعنی چی که حرف نزنم؟ میدونی چقدر دلتنگت بودیم؟ میدونی لیانا چه اتفاقاتی سرش افتاد؟
ـــ منظورت چیه!؟
ـــ بعد از اینکه تو رفتی همه چی خراب شد، بعد میگی منظورت چیه؟
ـــ انقدر با صدای بلند حرف نزن بیا بریم کمی قدم بزنیم.
واقعا که حتی توی این موقعیت هم داره ادای مامانا رو درمیاره البته بیشتر شبیه خواهر بزرگ هاست؛ بهتره این رفتارشو عوض کنه.
دسته ی ویلچر رو گرفتم و به سمت جلو هل دادم و حالا داشتیم باهم زیر نور ماه قدم میزدیم.
ــ خب حالا بگو چه اتفاقی افتاده؟
ـــ داستانش طولانیه وقتی لیا رو دیدم به هردوتون میگم.
آهی از سر درد کشیدم، دیگه داشتم به حد خودم میرسیدم.
ـــ حتی اگه ببینیش هم اون تورو به یاد نمیاره
ـــ یعنی چی؟!
دوباره این بغض لعنتی...
ـــ اون الان توی تخت بیمارستان دراز کشیده و تازه از کما بیرون اومده و حافظشو از دست داده.
ـــ چی؟ واقعا؟ الکی که نمیگی؟!
ـــ مگه من با تو شوخی دارم؟؟
با لرزشی که از صداش معلوم بود گفت:
ـــ آخه تو....نمکدون بودی، از همه ی... ما شوخ طبع تر بودی.
ـــ هه هه هه، من دیگه مثل قبل نیستم.
ـــ ولی... آخه...
چرا اینجوری رفتار میکنه؟؟ یا نکنه بین اون و لیانا اتقاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟؟ فطعا همینطوره...
ـــ میشه بریم ببینیمش؟؟
ـــ من که مشکلی نمیبینم ولی بهتره مراقب حرف زدنت باشی تا سوتی ندی.
ـــ اوکی
از زبان لیانا
همینجوری دراز کشیده بودم و به فکر فرو رفته بودم که با صدای در به خودم اومدم، این دفعه دیگه کیه؟
در اتاق باز شد و یه دختر روی ویلچر با رزالین وارد شدند. نگو که اینم میخواد گریه و زاری کنه!؟
ـــ لیا... نا
ـــ چته؟ مگه موش زبونتو خورده؟ یه اسم میخوای بگی هااا
با این حرفم هر دوشون میخکوب شدن و حالت عجیبی به چهرشون گرفتن. چرا انقدر غافلگیر شدن؟ مگه من قبل از دست دادن حافظم چه جوری بودم!؟
دختر ویلچری اومد سمت من.
ـــ خوشحالم که سالمی
ـــ نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
ـــ من فلوری مندیپ هستم، دوست صمیمی تو
ـــ اها پس که اینطور
نگاهی به پاهاش انداختم که متوجه نگاه های من شد، لبخند تلخی زد و بهم گفت:
ـــ درمورد پاهام، هیچی نیس دکتر گفته دو یا سه ماه دیگه خوب میشم.
رزالین نگاه غمگینی به فلوری کرد و رو بهش گفت
ـــ هنوز نمیخوای بگی که چه اتفاقی واست افتاده؟
ــ نه، سر فرصت به هر دوتون میگم.
ـــ بهتره از زیرش در نری.
فلوری رو به رزالین باشه ای گفت.
همینجوری هر سه تامون ساکت بودیم که تقه ای به در خورد و لیام وارد شد.
نگاهی به سر تاپاش انداختم، کلاه پشمی پوشیده بود با عینک آفتابی و ماسک سیاه(توی پارت قبلی فهمیدین که لیام سلبریتی هس)
خیلی تعجب کرده بودم، چرا انقدر خودشو پوشونده بود؟ نا خودآگاه خنده ام گرفت.
ـــ هه هه هههه....این دیگه چه جور قیافه ایه!؟
از خنده های من حسابی متعجب شده بودند انگار که تا حالا خنده های منو ندیده باشند
ـــ این کلاهه؟ شبیه گوسفندا شدی! هه هه هه
با این حرفم اونا هم زدن زیر خنده، بعد از اینکه لیام کلاه،عینک و ماسکشو در آورد روی یه صندلی نشست
ـــ الان حالت چطوره؟
ـــ به لطف قرصا حالم بهتره
انگار تازه متوجه فلوری شده بود، نگاهی به سر تاپاش انداخت و گفت:
ـــ ولی فلوری اینجا چیکار میکنه؟.....مگه...تو...
نمیدونستم منظورش چیه و چرا فلوری انفدر ناراحته، تنها چیزی که میدونم اینه که همه ی اینا مربوط به خاطره های فراموش شده ام هستند.
ـــ خب من اتفاقی فلوری رو توی بیمارستان دیدم و نمیدونم که اینجا چیکار میکنه
فلوری سرش رو انداخت زمین و گفت:
ـــ الان وقت مناسبی برای گفتن این حرف نیست
ـــ پس چه وقتیه؟؟
انگار لیام حسابی عصبانی بود و رزالین حال و روز خوبی نداشت
ـــ راستش اون رو دیدم
ـــ کیو؟
ـــ لوکاس رو
لیام و رزالین حسابی شوکه شده بودند و هردو باهم گفتند:
ـــ چی؟
هاج و واج به هرسه تاشون نگاه میکردم،حسابی کنجکاو شده بودم که لوکاسی که میگفتند کیه؟ و چی هست که ازم مخفی میکنن....!
زالین آهی کشید و بهم خیره شد.
ـــ بیاین بهش فکر نکنیم.
لیام با صدای تقریبا بلندی رو به رزالین گفت:
ـــ یعنی چی که بهش فکر نکنیم؟؟
ـــ حال و روز خوبی نداشت لایلا گفت شب و روزش شده الکل،کار های شرکت هم عقب افتاده
ـــ مگه با اون هم حرف زدی؟
ـــ آره...
دیگه تحملشون رو نداشتم،نمیدونستم درمورد چی حرف میزنن، سردردم شروع شده بود؛ با صدای تقریبا بلندی داد زدم:
ـــ دیگه کافیههه یا بهم میگین چیشده و یا گورتون رو از اینجا گم میکنین، فهمیدین؟؟
همشون شوکه شده بودند و با ترس و نگرانی بهم زل زده بودن.
ـــ باشه، باشه میریم تو آروم باش.
هر سه تاشون بلند شدند و از اتاق رفتند، بعد رفتنشون منم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
..........................
چشم هام رو باز کردم و متوجه شدم که روی پای یه نفر دراز کشیده بودم، یه پسر با موهای نقره ای و چشمای قرمز بود.
ـــ تو دیگه کی هستی؟
حرفی نزد و فقط بهم خیره شد، دستشو لای موهام برد و نوازشش کرد ولی من هیچی حس نمیکردم، انگار که فقط رویاست
............................
چشم هام رو باز کردم، دوباره همون سقف سفید بود،نگاهی به اطراف کردم. زیر لب زمزه کردم:
ـــ هه فکر کنم فقط یه خواب بود
به فکر فرو رفتم، ولی اون پسر کی بود،چرا انقدر آشنا بود انگار که سال هاست میشناسمش.
از زبان لیام
یک هفته از اینکه لیانا توی بیمارستان بود میگذره و قراره که امروز مرخصی بشه، قرار بود دو روز دیگه هم تو بیمارستان باشه ولی طبق خواسته ی خودش دو ساعت دیگه مرخص میشه.
رفته بودم تا کار هامو انجام بدم و از خاله کتی هم خواسته بودم تا کارهای خونه ی جدید رو انجام بده، نمیخواستم لیانادیگه به اون خونه نفرین شده برگرده.
رزالین هم برای خرید بیرون رفته بود و فلوری هم که تو بیمارستان بود.
با دکترش همه ی کارهارو هماهنگ کردم و از بیمارستان بیرون اومدم که حس کردم چهره ی یه آشنا رو دیدم ولی بهش اهمیت ندادمو سوار ماشینم شدم.
از زبان لیانا
امروز دیگه مرخص میشدم و به خونه برمیگشتم، هنوز اون خوابه از ذهنم خارج نشده بود
همینجوری توی افکارم غرق شده بودم که در اتاق زده شد و پسری وارد شد.(شخصیت اصلی اول مرد وارد میشود)
اون رو خوب میشناسم، همون پسر خوابم بود.
شوکه شده بودم و هاج و واج بهش خیره شده بودم که اومد جلو
ـــ من رو میشناسی؟
بوی گند الکل و سیگار میداد
ـــ آره تو همونی هستی که تو خوابم بود
کمی تعجب کرد و خودش رو نزدیک صورتم کرد، حالا بوی الکل بیشتر شده بود، نفس های گرمش به صورتم میخورد.
با دستم هلش دادم عقب که نگاهی بهم انداخت
ـــ پس حالا منو توی خوابتم میبینی؟ شنیده بودم حافطتو از دست دادی نکنه داری نقش بازی میکنی؟؟
ـــ چرا باید اینکارو کنم؟تو بهتره یه فکری به بوی گند خودت بکنی.
ـــ نکنه اینم یکی از بازی هاته؟
از روی تخت بلند شدم و تمپایی های صورتی رنگو پوشیدم و با حال بدی که داشتم سمتش رفتم
ـــ من بازی نمیکنم،نه میدونم اسمت چیه و نه میدونم ازم چی میخوای فقط از اینجا برو، حالم بده
پوزخندی زد و بهم نگاه کرد.
ـــ میخوای سر منو شیره بمالونی؟
سرم داشت گیج میرفت، تو این مدت حالم بهتر شده بود ولی باز الان حالم بد شده
نگاهی بهش کردم و با ناله گفتم:
ـــ حوصلتو ندارم
به سمت تخت رفتم تا دراز بکشم ولی یهو تعادلمو از دست دادم، داشتم میوفتادم که اون پسره منو گرفت.
از زمین بلندم کرد و منو تو آغوشش گرفت و روی تخت گذاشت.
ـــ ممنونم
ـــ آفتاب از کدوم طرف اومده که ازم تشکر میکنی؟
ـــ خب تو نزاشتی بیوفتم و من رو تخت گذاشتی پس منم ازت تشکر کردم، مشکلیه؟
ـــ انگار واقعا نقش بازی نمیکنی.
ـــ معلومه که نمیکنم اگه میخوای از اون دکتره بپرس.
ـــ باشه باورت میکنم.
بهم نگاهی انداخت و روی صندلی کناریم نشست.
ـــ دلم واست تنگ شده بود، وقتی شنیدم چه اتفاقی واست افتاده دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اومدم اینجا
ـــ که اینطور، اسمت چیه؟
ـــ لوکاس
مگه این همونی نبود که فلوری اون روز درموردش میگفت؟
ـــ میخوای دکترتو صدا کنم؟
ـــ واسه ی چی؟
ـــ انگار زیاد حالت خوب نیس.
ـــ اها، نه لازم نیس، الان بهترم.
ـــ الان واقعا هیچی درمورد اون اتفاقات یادت نیس؟
ـــ نه، آخه تو چه گیری دادی ها
ـــ این خوبه
ـــ کجای از دست دادن حافظم خوبه؟
ـــ نه منظور من این نبود، ولی واقعا راستشو بگو من رو تو خوابت دیدی؟
ـــ آره دیدمت، داشتی موهامو نوازش میکردی
اومد نزدیک تر و دست هاشو لای موهام برد و شروع کرد به نوازش کردن موهام، حس خوبی داشت.
همینجوری نوازشم میکرد و بهم خیره شده بود، دستاشو برداشت و به سمت صورتم برد و نوازشش کرد. نمیدونم چرا ولی شروع کرد به اشک ریختن، داشت گریه میکرد.
مگه مرد به این گندگی گریه میکنه؟
دستامو بردم سمت صورت جذابش و اشکاشو پاک کردم.
خنده ای کرد و گفت:
ـــ انگار واقعا حافظتو از دستت دادی، کاش برای همیشه اینجوری بمونی
ـــ چرا؟!
ـــ چون دیگه مثل الان نمیزاری لمست کنم و ازم متنفر میشی و دوباره....
مکث کرد، انگار که نمیتونست حرفی بزنه، اشکاش همینجوری مثل بارون میومد و باعث شد منم اشک بریزم.
اشک هام رو پاک کرد و گفت:
ـــ تو دیگه چرا گریه میکنی؟
ـــ نمیدونم ولی تقصیر توئه
ـــ تقصیر من؟خیلی داری بدجنسی میکنیا
ـــ نگفتی چه رابطه ای باهام داری؟
ـــ خودمم نمیدونم چه رابطه ای داریم ولی رابطمون خیلی پیچیده اس
ـــ که اینطور
از جاش بلند شد و به سمت در رفت و گفت:من دیگه میرم فردا دوباره میام
ـــ نمیتونی،امروز مرخص میشم
ـــ واقعا؟ پس هنوز شمارمو داری؟
ـــ نمیدونم
ـــ اگه هنوز نداریش بیا اینم کارت من بهم زنگ بزن
ـــ باشه
از هم خداحافظی کردیم و رفت.
کارت سیاه و قرمز رنگ رو برداشتم و بهش نگاه کردم.
ـــ لوکاس واتسون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.★

نام: لیام جیمز
سن: درطول رمان تغییر خواهد کرد.
خصوصیات چهره: موهای تیره و چشمان قهوه ای روشن
خانواده: فقط یک خواهر دارد.
دوستان: زیادن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این هم پارت جدید
امیدوارم خوشتون اومده باشه💖
این پارت خیلی طولانی بود و به مدت دو روز داشتم این رو مینوشتم💔✨
از حمایت ها هم که راضی نیستم 😔
شرط پارت بعد: 12 لایک و 12 کامنت...❥
بای بای 👋🏻