"خاطرات گمشده"

سلام به همگی✨

اومدم با پارت جدیدی از رمانم

شرط های پارت قبلی نرسید ولی چون پارت جدید آماده بود گفتم بزارمش💖

برای خوندن پارت جدید به ادامه برید👇🏻🌸

 از زبان لیام 

سه روز از مرخصی لیانا میگذره و تو این مدت حالش نسبت به قبل بهتر شده بود. 

فلوری هم هنوز تو بیمارستان بود و قراره که فردا مرخص بشه. هنوز بهمون نگفته بود که چه اتفاقی تو آلمان براش افتاده.

رفتم داخل اتاق لیانا، روی تخت خوابیده بود. میخواستم بیام بیرون که یه چیزی توجهمو جلب کرد، یه کارت سیاه و قرمز روی میز بود، کمی جلوتر رفتم و کارت رو برداشتم.

با دیدن اسمی که روش بود حسابی شوکه شده بودم کارت رو توی دستام فشردم. یهو لیانا چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد.

ـــ اینجا چیکار میکنی؟

حسابی عصبانی و آشفته بودم، خاطرات گذشته دوباره از جلوی چشمام رد شد.

ـــ این کارت دیگه چیه؟از کجا آوردیش؟...هان!؟

ـــ اوه اینو میگی؟این رو از اون مردی که به ملاقاتم اومده بود گرفتم.

ـــ چی؟؟اگه اومده بود ملاقاتت چرا به من نگفتی؟

ـــ اوه خب تو نپرسیدی منم نگفتم، چرا همه تقصیر هارو میندازی گردن من؟جرم که نکرده اومده ملاقاتم بعدشم رفت.

حسابی عصبانی بودم،از اون مرتیکه هم متنفر بودم.

با کلافگی بهم نگاه کرد و من رو سمت در هل داد بیرونم کرد.

از زبان لیانا

این آدم چشه؟یه روز که از گل نازک تر چیزی بهم نمیگه حالا هم جوری داد میزنه که انگار قراره هم من و هم اون بدبخت رو بکشه.

نفس عمیقی کشیدم، یکم سرم درد میکرد.

تو این روز هایی که تو این خونه بودم، حالم بهتر شده بود و مامان کتی هم هر روز سر میزد و غذا واسمون میاورد.

چون حالم خوب نبود تصمیم گرفتم کمی بیرون برم.

لباس های خوابمو عوض کردم و آماده شدم.

از اتاق بیرون رفتم،لیام خونه نبود و انگار که رفته بود،از خونه زدم بیرون.به اطراف نگاه کردم،نمیدنم چرا خلوت بود.

یهو یکی از در بیرون اومد و نگاهی بهم انداخت،بهش میومد بچه دبیرستانی باشه.

ـــ امم ببخشید دختر کوچولو میشه چیزی ازت بپرسم

نگاهی به سر تاپام انداخت انگار عصبی بود.

ـــ اولا که من دختر کوچولو نیستم و دارم دانشگاهمو تموم میکنم و دوما کارت چیه؟

ـــ خب راستش من تازه اومدم اینجا و هیچ جا رو نمیشناسم.

ـــ شما همسایه ی جدیدی؟خب کجا میخوای بری؟

ـــ اره جدیدم،خب فقط حالم بد بود گفتم یکم قدم بزنم.

ـــ گفتی اینجارو نمیشناسی؟

ـــ اهوم، میگم میتونی باهام بیای؟

تعجب کرد و کمی مکث کرد و گفت:

ـــ باشه به هرحال ما همسایه ایم مگه نه؟

نگاهی بهم انداخت و گفت:ماشین داری؟

ـــ نمیدونم،باید از برادرم بپرسم.

ـــ تو دیگه چجور آدمی هستی که نمیدونی ماشین داری یا نه؟!

ـــ خب من حافظمو به خاطر یه حادثه از دست دادم

ـــ اوه متاسفم

ـــ نه اشکالی نداره

ـــ بزار خودم رو معرفی کنم من آنا اسمیت هستم.

ـــ من لیانا جیمز هستم.

ـــ خب بزار ماشین پدرمو بردارم تا باهم بریم.

باشه ای گفتم و چند دقیقه ای منتظرش شدم تا بیاد.وقتی اومد سوار ماشین شدم،نگاهی به ماشین کردم.

ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. هردومون سکوت کرده بودیم که گوشی جدیدی که لیام واسم خریده بود زنگ خورد،به گفته خودش گوشی قبلیم شکسته بود.

ـــ الو؟

ـــ سلام لیا(مخفف لیانا)

ـــ سلام رزالین، کاری داشتی؟

ـــ اومدم در خونتون چرا باز نمیکنی؟

ـــ خونه نیستم،لیام هم رفته بیرون

ـــ چیییی؟کجایی؟ الان خودمو میرسونم آدرس بده

این یکی دیگه چشه؟ یه جوری رفتار میکنن انگار زندونی شونم.

ـــ نگران نباش زود میام.

این رو گفتم و بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم.

ـــ کی بود؟

ـــ دوستم بود، میگم میشه بریم یه جایی چیزی بخوریم؟ صبحونه نخوردم

ـــ باشه میریم

با همدیگه رفتیم ویه چیزی خوردیم و دوباره برگشتیم

ـــ من اینجا پیاده میشم، خودم تنها میام.

ـــ باشههه

ماشین رو متوقف کرد و بعد از اینکه پیاده شدم،رفت.

از زبان لوکاس

توی بار نشسته بودم و داشتم نوشیدنی میخوردم که سروکله ی لایلا پیدا شد، نگاهی بهم کرد و گفت:

ـــ تو که دوباره اینجایی

ـــ نکنه میخوای از تو اجازه بگیرم؟

چیزی نگفت و کنارم نشست.

ـــ باز چیشده؟ نمیخوای بگی؟

ـــ رفتم دیدمش

بطری نوشیدنی رو برداشت و یکم واسه خودش ریخت و رو به من گفت:

ـــ کی رو میگی؟!

ـــ رفتم ملاقاتش،بدجور آسیب دیده بود.

نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد.

ـــ پس نمیخوای بگی درمورد کی حرف میزنی؟

ـــ دارم درمورد لیانا حرف میزنم

خیلی تعجب کرد،انتظار هرکی رو داشت ولی غیر از اون،خب حق داشت.

ـــ چی؟واقعا؟شوخی که نمیکنی؟

ـــ به نظرت من باهات شوخی دارم؟

ـــ خب...نه

ـــ واقعا بهت اجازه ملاقات داد؟اصلا از کجا پیداش کردی؟

ـــ دنیل واسم پیدا کرد،اره داد

ـــ خب چی بهش گفتی؟ اون چی گفت؟

ـــ یکم باهم حرف زدیم و برگشتم.

ـــ فقط همین؟

نوشیدنی رو سر کشیدم،الان دیگه کامل مست بودم و حالم پریشون بود.

ـــ حافظش رو از دست داده بود،از پلیس پرسیدم گفتن که چاقو خورده و درحالی که فرار میکرد یه ماشین بهش میخوره، اولش باور نکردم ولی وقتی تو اون حال تو تخت بیمارستان دیدمش فهمیدم که حقیقت داره.

تعجبش بیشتر شده بود،سعی کرد رو خودش مسلط باشه.

ـــ حالا هم مرخص شده،آدرس خونه جدیدشون روهم ندارم.

ـــ حالا انقدر ناراحت نباش.

این رو گفت و بلند شد و رفت و من رو با هزاران افکار و حال آشفته تنها گذاشت.

نمیدونستم چیکار کنم، دلتنگش شده بودم و همه فکر و ذکرم لیانا شده بود.

کاش میتونستم دوباره ببینمش،از طرفی هم نگران بودم که خاطراتشو به یاد بیاره و دوباره من رو رها کنه.

ناخود آگاه اشک هام از چشمام جاری شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نام: فلوری مندیپ

خصوصیات چهره:موهای بلند و قهوه ای با چشمان عسلی

خانواده: مادربزرگ و یک خواهر دارد(اسپویل:در طول رمان میمیرند)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✧

امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🤍

پارت بعد شرطی نداره

بای بای👋🏻