
انتقام:(پارت:۵۰،۵۱)

سلام سلام!!
چطورین؟!
خب اومدم با یه پارت دیگه 😁
برای خوندن بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۵۰
دستم رو روی دنده ام گذاشتم و با احتیاط از جام بلند شدم. آروم داشتم به طرف تخت می رفتم که چند تقه به در خورد و صدای محمدحسین اومد:
-ونوس.. خوبی؟
آب دهنم رو قورت دادم و با مکثی کوتاه گفتم:
-آره..
آروم روی تخت نشستم نفسم رو با شدت بیرون دادم. می دونستم دنده ام شکسته. اما مگر می تونستم با وجود امیرحسین حتی اسم بیمارستان هم بیارم؟
باز هم صدای محمدحسین اومد:
-در رو باز میکنی بیام داخل؟
پاهام رو بالا آوردم و با احتیاط روی تخت دراز کردم. از درد اشک توی چشمام حلقه زد. کاش می تونستم جیغ بکشم. بدون سکوت، همونطور که نیم خیز بودم، دستم رو تکیه گاه بدنم کردم.
وقتی محمدحسین جوابی از جانبم نشنید. ضربه ای این بار با مشت یا کف دستش به در زد و نگران گفت:
-ونوس درو باز کن.
نالیدم:
-نمی تونم.. پهلوم درد میکنه.
جوابی نداد. بعد از گذشت تقریبا دو یا سه دقیقه، این بار امیرحسین با صدای جدی اما نگران گفت:
-چته؟ پاشو بیا این درو باز کن ببینم چه مرگت شده؟
می دونستم امیرحسین بد و خوب حالیش نیست. باید هر جور شده در رو باز می کردم وگرنه خودش در رو می شکوند. آروم سعی کردم از جام بلند شم.
زیر لب فحشی نثار امیرحسین کردم و بلند شدم. به واسطه ی درد پهلوم، خمیده راه می رفتم. دستم رو به در گرفتم و آروم کلید رو توی در چرخوندم. هنوز عقب نرفته بودم که در با شدت باز شد.
با خوردن در به پهلوم جیغی فرابنفش از سر درد کشیدم و روی زمین افتادم. نفسم توی سینه ام حبس شده بود و انگار نمی تونستم رهاش کنم. امیرحسین وحشت زده اومد داخل و با دیدنم، سریع جلوم زانو زد.
خواست دستش رو به طرفم بیاره که محمدحسین عقب کشیدش و فریاد زد:
-ببین چه بلایی سرش آوردی
از کمبود اکسیژن احساس میکردم لب هام لحظه به لحظه سنگین تر می شن. امیرحسین با چشمای درشت شده مبهوت بهم خیره شده بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد.
محمدحسین دستش رو زیر کمرم انداخت. دستش رو بالا برد و محکم خوابوند توی صورتم. و این انگار ی جرقه بود. انگار خدا تازه نفس کشیدن رو بهم یاد داده بود.
دستمو بالا آوردم و روی پهلوم گذاشتم و با صدای بلند زدم زیر گریه. از درد دلم میخواست به زمین و زمان چنگ بزنم.
امیرحسین، محمدحسین رو کنار زد و دستش رو زیر زانوها و کمرم انداخت و بلندم کرد و گفت:
-اون شالشو بیار
محمدحسین بلافاصله شالم رو از روی زمین برداشت و انداخت رو سرم. به پیرهن امیرحسین چنگ زدم. می دونستم سنگینی وزنم داره اذیتش میکنه اما حرفی نمی زد.
از خونه بیرون زد و در ماشینی رو که جلوی خونه بود رو به سختی باز کرد و درازم کرد. از درد توی خودم جمع شدم.
این دیگه ماشین کی بود؟
دستم رو روی دهنم گذاشتم تا حداقل از درد صدای جیغ گوش خراشم بلند نشه! محمدحسین و امیرحسین هر دو سوار شدن. دلم می خواست بلند شم و تا می تونم با مشت هام به سر امیرحسین بکوبم تا بدونه ضرب دستش چقدر دردناکه؛
امیرحسین نگاهی از توی آینه بهم انداخت و زیر لب گفت:
-حقته..
احساس کردم با این حرفش درد پهلوم که هیچ، درد قلبم هم صد برابر شد. با صدای فریاد محمد حسین چشمام از حدقه زد بیرون:
-حرف نزن امیرحسین دلم میخواد خفت کنم. به چه حقی هر بار ونوسو میگیری به بار کتک؟ ببین چیکارش کردی؛ حالا خیالت راحت شد؟ آره؟
امیرحسین پوزخندی زد. وقتی عصبانی بود، یک ذره عاطفه هم توی قلبش وجود نداشت. شاید حتی اگر جلوی چشماش ذره ذره جون می دادم ککش هم نمی گزید.
سرعت ماشین لحظه به لحظه زیادتر می شد. انگار داشت عصبانیتش رو سر این ماشین بدبخت خالی می کرد.
محمد حسین نگاهی عقربه های سرعت انداخت و گفت:
-کمی آرومتر برو این ماشین امانته.. نمیخوای که خرج بذاری رو دستمون؟
و جواب امیرحسین بهش، فقط یه پوزخند بود. من به جای محمدحسین خونم به جوش اومده بود. کمی توی جام نیم خیز شدم که امیرحسین غرید:
-بتمرگ تا برسیم بیمارستان..
اخمی بین دو ابروم نشوندم و با سرتقی تمام توی آینه بهش خیره شدم و گفتم:
-نفسم بالا نمیاد.
محمدحسین زیر لب فحشی داد که قطعا مخاطبش امیرحسین بود. چند دقیقه ای سکوت کرده بودیم و حرفی نمی زدیم که امیرحسین با لحنی خشن گفت:
-نازنین رو از کجا پیدا کردی؟
لحظه ای صورتم از درد دماغم جمع شد. صورت ورم کرده ی خودم رو که توی آینه می دیدم دلم می خواست بالا بیارم! با انزجار گفتم:
-بیرون دیدمش.
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-تو نمی دونستی من از اون دختره بدم میاد؟ یعنی اینقدر حرف و نظر ما برات بی اهمیته؟
محمد حسین جبهه گرفت:
-ما نه؛ فقط خودت. من مشکلی با دوستای ونوس به ویژه نازنین نداشتم.
امیرحسین ضربه ی محکمی به بازوی محمدحسین کوبید و غرید:
-دو دقیقه خفه شو لطفا.
باز هم با همون نگاه غضبناکش خیره شد توی چشمام و گفت:
-دیگه حق نداری ببینیش.. فهمیدی؟
معترض گفتم:
-می بینمش.
نازنین تنها دوست منه. این رفتار تو چه معنی میده؟
امیرحسین خواست حرفی بزنه که با صدای فریاد محمدحسین سکوت کرد:
-هر زری میخواین بزنین بذارین بعد از بیمارستان. اه...
#پارت_۵۱
دستم رو روی پهلوی چسب خورده ام گذاشتم و چشم هام رو بستم. با هر نفسی که می کشیدم درد خفیفی توی وجودم می پیچید.
با صدای برخورد قدم هایی روی زمین، چشم هام رو باز کردم. محمد حسین روی صندلی کنارم نشست و با کمی مکث، لبخندی به روم زد.
سوالی که به طرز وحشتناکی ذهنم رو مشغول کرده بود، به زبون آوردم:
-بابا کجاست؟
دستاش رو بالا آورد و صورتش رو قاب کرد. حس کلافگی از تک به تک رفتارهاش مشخص بود. حس ترس، دلهره و نگرانی مثل طنابی به دور گردنم افتاد و تبدیل شد به بغض!
-چیزی شده محمد؟
دستاش رو از روی صورتش برداشت. نفس عمیقی کشید و چند ضربه به روی پاش زد و با صدایی گرفته گفت:
-دیشب همراه ما از خونه زد بیرون که بیاد دنبال تو بگرده... خبر ندارم ازش.
آب دهنم رو به سختی فرو دادم. گوشه ی لبم رو برای جلوگیری از ترکیدن بغضم، به دندون گرفتم و گفتم:
-یعنی چی؟ ولش کردین به امان خدا؟
دستش رو به نشانه ی تمام کردن بحث بالا آورد. می دونستم اون هم نگرانه؛ اما هیچ وقت هیچ چیزی رو بروز نمی داد. نه عصبانیتش رو، نه خوشحالیش رو، نه غم و ناراحتیش رو!
شاید بیشتر از من، محمدحسین نیاز به یه روانشناس داشت. نگاهم رو به سرم انداختم که قطره قطره ازش توی اون لوله ی باریک می چکید.
دستم رو آروم بالا آوردم و روی گونه ی دردناکم کشیدم. نالیدم:
-خیلی وحشتناک شدم؟
توی چشم هام خیره شد. با بلند شدن ناگهانیش، تکونی خوردم! صورتم از درد لحظه ای توی هم جمع شد.
همونطور که مشغول طی کردن طول و عرض بود گفت:
-ببین ونوس... فکر میکنم حرفای من اصلا برای تو اهمیتی نداره. هزاران بار بهت میگم با امیرحسین دهن به دهن نشو. هر حرفی میزنه هر چیزی که میخواد بگو چشم. اینکه تو جلوش سرتق بازی درمیاری فقط باعث میشه برای کتک زدنت حریص تر بشه. میفهمی؟
با مکثی کوتاه سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. امیرحسین می زد؛ غریبه و دوست و آشنا نمی شناخت. برای خالی کردن عصبانیتش هر چیز و هر کسی رو که باعث و بانیش بود کتک می زد.
آروم نفس عمیقی کشیدم و با تر کردن لب هام گفتم:
-رفت خونه؟
سرش رو بالا انداخت و ادامه داد:
-نه بیرونه.. گفت نمیاد داخل. فکر کنم باهات قهره.
در عین تلخی، لبخندی روی لب هاش نشوند و گفت:
-نمیدونه قهر کار دختراس.
ابروهام رو توی هم کشیدم و اخمی مصنوعی بهش کردم. خندید و با مکث گفت:
-کار بچه هاس...
با اینکه می دونستم خندیدن فقط باعث می شه درد صورتم هم به درد پهلوم اضافه بشه، خنده ی آرومی کردم. تا چند دقیقه سکوت بینمون حکم فرما بود و تنها صدای که می اومد، صدای برخورد کفش های محمدحسین روی زمین بود.
در با صدای جیری باز شد؛ با دیدن امیرحسین، بلافاصله چشم هام رو بستم. اما انگار از نگاه تیزش به دور نموند. با لحنی نه چندان خشن گفت:
-چرا همچین میکنی؟
چشم هام رو باز کردم. دلم میخواست کمی تخت بالاتر بود تا مسلط تر باهاش حرف بزنم. اما متاسفانه به طور کامل خوابیده بود و همین علاوه بر اینکه باعث تنگی نفسم می شد، تسلط رو هم ازم می گرفت.
خودم رو متعجب جلوه دادم و بی خبر گفتم:
-چیکار کردم مگه؟
نگاهش رو ازم گرفت و روی صندلی نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت. دست به سینه همونطور که به محمد نگاه می کرد خطاب به من گفت:
-از مظلومیت تو فقط چهرشو داری.. و گاهی شاید ناله هاش رو. اما توی عمرم از تو مرموز تر ندیدم.
محمدحسین متعجب ابروهاش رو بالا داد. با اینکه می دونست طرف صحبت امیرحسین منم، برای عوض کردن جو گفت:
-من؟
اشاره ای به محمدحسین کردم تا متوجهم بشه، با مکث گفتم:
-بیا این تخت منو بیار بالاتر اینجوری راحت نیستم.
سرش رو تکون داد و به طرف تخت اومد و خم شد. با احساس بالاتر اومدن تخت، لبخندی روی لب هام نشست. انگار تازه می تونستم نفس بکشم!
خیلی دلم می خواست عین خودش دست به سینه بشینم اما متاسفانه امکانش نبود. محمدحسین رو صندلی کنارم نشست و با نیم نگاهی به من و امیرحسین، نیشخندی زد.
آب دهنم رو قورت دادم و با ته مونده های شهامتم گفتم:
-برو دنبال بابا. دلم شور میزنه.
پوزخندی زد. این بار نگاهش رو از در و دیوار گرفت و بهم دوخت. کاملا بی احساس و به دور از عاطفه با لحنی سرد که ته مایه های خنده ای تمسخر آمیز توش بود گفت:
-دلت شور اونو نزنه. هر جا باشه پیداش میشه. مثل همیشه تا چند وقت که مواد پواد داره گم و گور میشه. پولش و جنسش که ته کشید برمیگرده.
محمدحسین معترض غرید:
-درست حرف بزن.. بالاخره بابامونه..
و بازم هم پوزخند تلخ امیرحسین! این بار نیشخندی هم چاشنیش کرد:
-هه.. بابا!!
خب خب اینم از این پارت 😊
تا پارت بعد بای بای ❤️