
شاه شب من P6 f2

سلام .
شرمنده اینقدر دیر به دیر پارت جدید میزارم . این چند مدت بلاگیکس برام هنگ کرده بود و نمی تونستم پست بزارم و از طرف دیگه ایی هم مدرسه ها شروع شده بودن و داشتم درس میخوندم و سعی میکردم یکم هم از گوشی دوری کنم تا تو مدرسه از خماری نداشتن گوشی دق نکنم 😂
خب دیگه ، برید ادامهء مطلب .
...........
هفت روز از ورود بانو مورگان گذشته بود . مایکل درحال تمیز کردن اتاق بانو مورگان بودند . همین دیروز بود که ولیعهد او را برای کار فعلی به آنجا فرستاد . چون خدمتکار های بانو مورگان بیشترشان پیر و از کار افتاده بودند ، شاهزاده های دیگر پیشنهاد داده بودند که چند تا از خدمتکارانشان را فعلا به بانو مورگان بدهند و ولیعهد نیز مایکل را برای این کار فرستاده بود . میشد گفت مایکل فقط اسماً خدمتکار شخصی ولیعهد بود و فرقی با باقی خدمتکاران نداشت .
" خسته شدم . " این را پلگ گفته بود . مایکل پشت چشمی نازک کرد و گفت :" خسته نباشی . " سپس به دیوار تکیه داد و کمی استراحت کرد . این چند روز علاوه بر کار های خودش و ولیعهد ، باید کارهای بانو مورگان را نیز انجام میداد .
خدمتکار پیری نزدیک به مایکل آمد و گفت:"بانو مورگان میخوان شما رو ببینن.لطفا دنبالم بیاین."سپس بدون هیچ معطلی ایی از اتاق خارج شد.مایکل هم به دنبالش رفت.
آنها وارد کلیسای قصر شدند . مایکل هیچوقت وارد این کلیسا نشده بود و اجازهء ورود نیز نداشت .
کلیسا پر از مجستمه های زیبا بود و معماری بسیار زیبایی داشت . نور از پنجره های زیبای کلیسا به داخل می تابید و کلیسا را بسیار روشن کرده بود .
پلگ گفت :" وای ... چه حوصله سر بر و رو مخ . " سپس زبانش را به نشانهء نفرت در آورد . مایکل به او توجهی نکرد و به بانو مورگان ، که در ردیف اول صندلی های سمت راست کلیسا نشسته بود خیره شد . بانو مورگان بی آنکه سرش را برگرداند گفت :" در رو ببند و تنهامون بذار . " خدمتکار پیر بیرون رفت و در کلیسا را بست .
" بیا اینجا . " مایکل به سمت او رفت . میخواست تعظیم کند که او دستش را برای توقف مایکل بالا آورد .
" ولیعهد فرستادتت که جاسوسیمو بکنی ؟ " مایکل سعی کرد قیافه ایی آرام و خونسرد به خود بگیرد و بعد گفت :" متوجهء منظورتون نمیشم بانو . " پلگ کنار مایکل ایستاد و ابرویی بالا انداخت .
" سگ وفاداری برای اربابتی . " این را بانو مورگان گفته بود . پلگ اخمی کرد و گفت :" خفه شو سلیطه . " مایکل پای پلگ را لگد کرد تا ساکت شود و خونسردی اش را ازبین نبرد .
بانو مورگان ادامه داد :" برای همین ازت میخوام کاری برام بکنی . " سپس به خود مایکل نگاه کرد .
مایکل به چشمان بانو مورگان خیره شد . تنش به لرزه افتاد . چشمان او از چشمان لوکی هم ترسناک تر بود .
" ازت میخوام برام جاسوسی ملکه رو کنی . " مایکل آرامشش را از دست داد .
جاسوسی ؟ دوباره ؟ آن هم جاسوسی ملکه ؟ اکر لو میرفت سرش را از دست میداد . پلگ نیز با چشمانی گرد شده به مایکل خیره شده بود .
بانو مورگان گفت :" میدونی ، از دیروز تا الان یکی از خدمتکارای شاهزاده زوئی که مثل تو برای جاسوسی اومده بود گم شده . عجیبه که یهویی گم شده . " مایکل سرش را پایین انداخت و سعی کرد آرام باشد . پلگ گفت :" قبول کن ، ممکنه بمیری . " مایکل به حرف پلگ گوش کرد و گفت :" حتما بانوی من . " پلگ نفس عمیقی کشید و گفت :" خوشحالم که باهام لجبازی نکردی . " مایکل میخواست جواب پلگ را بدهد و بگوید مثل او نیست ؛ ولی نمیتوانست رو به روی بانو مورگان جوابش را دهد ، پس فقط سکوت کرد .
بانو مورگان لبخند رضایت بخشی زد و گفت :" خوبه . حالا میتونی بری . " مایکل تشکر کرد و از کلیسا بیرون آمد و در را بست . بی توجه به دیگران به اتاقش رفت و در را بست . با بستن در دستش را جلوی دهانش گذاشت و روی زمین نشست . نمیدانست آن خدمتکار نگون بخت چه کسی بود ولی دلش برایش میسوخت .
برای آرام کردن خودش سعی کرد نفس عمیقی بکشد ؛ ولی کارساز نبود . پلگ رو به رویش ایستاد و گفت :" خیلی رقت باره که اینقدر بد تهدیدت کنن . میدیدی سلیطه چطور بهت لبخند میزد ؟" مایکل ابرویی بالا انداخت و شک برانگیز گفت :" میشه بهم بگی رقت انگیز ؟ " پلگ خندید و به او گفت رقت انگیز .
مایکل با اخم به او نگاه کرد و گفت :" پس اون کثافتی که چند ماه پیش وقتی حالم خوب نبود یهو پیداش شد و بهم گفت رقت انگیز تو بودی ! " پلگ سرش را به طرف راست چرخاند و گفت :" اتاقت چه در و دیوار قشنگی داره . " مایکل اخمش را غلیظ تر کرد و گفت :" پلگ ... جوابمو بده . " پلگ به مایکل پشت کرد و گفت :" آره خودم بودم . توی کل مدتی که تو منو نمیدیدی میدیدمت . " مایکل کلافه گفت :" حتی وقتی تو حموم بودم ؟ " پلگ قیافه ایی معنا دار گرفت .
" یادم باشه دیگه لباس عوض نکنم. "
سپس با دو دستش سرش را گرفت و نفس عمیقی کشید . ترس و استرس زیادی در وجودش وول میخورد .
دستش را روی قلبش گذاشت . قلبش سریع و محکم میکوپید ، گویا میخواست از قفسه سینه اش بیرون بیاید .
***
روز بعد مایکل خود را در اتاق ملکه دید . خودش هم نمیدانست چطور اینقدر سریع از اینجا سر در آورده است .
از وقتی آمده بود خدمتکاران ملکه خیلی خسمانه به او نگاه میکردند و نمیزاشتند دست به سیاه و سفید بزند . مایکل حدس میزد تمام این رفتار ها فقط به این دلیل است که از طرف بانو مورگان آمده است .
این میان پلگ تمام سعیش را میکرد تا زنان خدمتکار را بترساند و یا مدام غر غر میکرد و خمیازه میکشید . خمیازه کشیدن پلگ رومخ تر از همه چیز بود ، زیرا مایکل را خسته و خواب آلود میکرد و همین امر کافی بود تا نفرت خدمتکاران نسبت به او بیشتر و بدتر شود ؛ تا اینکه شب شد و وقت رفتن مایکل شد .
مایکل خسته به سمت در خروجی اتاق رفت ، که ملکه او را صدا زد . مایکل به سمت ملکه برگشت و تعظیم کرد . ملکه به دیگر خدمتکاران گفت بیرون بروند . خدمتکاران با نگاه هایی خسمانه و پر از تنفر ، از اتاق بیرون رفتن .
ملکه لبخندی زد و مهربانانه گفت :" اسمت مایکل بود ؛ درسته ؟ " مایکل سرش را تکان داد . ملکه ادامه داد :" لایلا تو رو برای جاسوسی پیش من فرستاده ، مگه نه ؟ " مایکل وحشت کرد و از گوشهء چشم به پلگ خیره شد . پلگ به زور جلوی خنده اش را گرفته بود .
ملکه گفت :" نترس ... فقط ازت میخوام جاسوسی ولیعهد رو برام بکنی ... میدونم ، میدونم ... فقط میخوام مطمئین بشم که این دختره خودش و بقیه رو به فنا نمیده . " سپس روی صندلی نشست و آرام سرفه ایی کرد . مایکل پرسید :" حالتون خوبه سرورم؟" ملکه گفت :" آره ... نه حالم خوب نیست . من دیگه پیر شدم و قراره بمیرم . بعد از مرگم حکومت به ولیعهدی میرسه که دور تا دورش رو افرادی گرفتن که چشم به تاج و تخت دارن و ... حتی نمیتونم کوچکترین کاری برای سرزمین میراکل بکنم . میترسم همه چیز مثل اون سال بشه ... اون سال دوتا از پسرام مردن ، چندتا از دختر هام جونشون رو از دست دادن ، لوکی یتیم شد ، میبل یتیم شد و مجبور شدم عروسم رو با این حال که میدونستم بی گناهه بکشم ، چون تمام مدارک بر علیهش بود . مرینت فقط سی سالش بود و هنوز جوون بود ..." پلگ خندید و گفت :" میگن زنا فکشون گرم بشه اسرار دنیا رو فاش میکنن ، یعنی این پیر زن ... " سپس شروع کرد به قهقهه زدن و پخش زمین شد . مایکل بی آنکه حواسش باشد ، اخم کرد و رو به پلگ گفت :" پلگ ... نخند ! " مایکل با سرعت دستش رو جلوی دهانش گذاشت و روبه ملکه کرد و تعظیم کرد .
ملکه آهی کشید و ادامه داد :" ... و الان دارم با یه خود درگیر دیونه درد و دل میکنم ... " او دستش را تکان داد و به او گفت :" تمام حرف هایی که زدم رو فراموش کن و جاسوسی ولیعهد رو برام بکن فقط ... " مایکل اطاعت کرد و از اتاق بیرون رفت .