خب اومدم با یه پارت دیگه 😁

ببخشید که دیر دادم دیگه خودتون بهتر از هر کس دیگم میدونید که الان مدارس باز شده روز به روز دارم امتحان میگیرن😔

حالا بیخیال اینا برای خوندن رمان بپر ادامه گلم 💖

 

 

#انتقام 

#پارت_۵۴

سوار ماشین شدم و روشنش کردم. با مکثی کوتاه، حرکت کردم. مقصد خاصی نداشتم. نه دلم می خواست برم خونه، و نه مطب.

دوست من فقط و فقط خلاصه شده بود توی سام. به قول خودش، برعکس اون چیزی که نشون میدادم اصلا آدم اجتماعی نبودم.

نفس عمیقی کشیدم و فرمون رو سفت توی دست هام فشردم. حتی خبری از ونوس هم نبود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا من دق کنم!

ترجیح دادم اونقدر رانندگی کنم تا بالاخره به یه جایی برسم. نمی دونستم کجا، اما جایی به جز هوای آلوده ی تهران. به دور از فکر بابا و اون مهسای عوضی!

اطرافم رو از نظر می گذرودم و بدون اینکه توی رانندگی عجله ای بکنم، از شهر می گذشتم. هنوز بعد از این همه سال شهامت این رو نداشتم با سرعت بالا برونم!

با دیدن تابلو توچال، پیچیدم توی جاده و پام رو گذاشتم روی گاز!

شاید به یاد یکی از تجربه های قدیمی و هیجان انگیز رغبت کرده بودم برم توچال و کمی از این حس و حال مسخره دربیام.

ماشین رو که پارک کردم پیاده شدم و راه بانجی جامپینگ رو در پیش گرفتم، گیشه بلیط فروشی انقدر خلوت بود که به راحتی و در کسری از ثانیه به مقصد رسیدم و از اون بالا به تهران نگاهی انداختم.

پوزخندی زدم که مرد به سمتم اومد و گفت:

-عذر می خوام جناب بلیط دارید؟

بلیط به سمتش گرفتم که لبخند مسخره ای زد و به کمربند ایمنی توی دستش اشاره کرد و گفت:

-اگه بلند بشید این رو براتون ببندم.

بلند شدم و کمربند رو سفت دور کمر و کتفم بست، طناب پشتم رو به قلاب انداخت و گفت:

-اگه ترسیدی همین الان باید بهم بگی که بفرستمت پایین، خیلی خطرناکه باید مواظب باشی .

بی توجه به مرد روی سکو ایستادم که گفت:

-با شمارش من بپر

و انگشتاش رو بالا برد، یک، دو، سه و سقوط...

خودم رو پرت کردم کردم پایین و با سرعت سقوط کردم، ضربان قلبم به شدت زیاد شد و از شدت هیجان مجبور به داد کشیدن شدم!

با صدای بلند داد می کشیدم و دستام رو باز کرده بودم. داد می کشیدم بابت تمام اتفاق های دور و برم.

همه ی این سختی هایی که الان روی دوش من بود و من محکوم بودم به تحمل کردنشون. فریاد کشیدم؛ فریادی که از سر درد بود.

میومدم بالا و باز هم سقوط به طرف پایین. احساس می کردم سرم سنگین شده اما لذتی که اون لحظه داشتم، هیچ وقت تجربه نکرده بودم. 

با پایین اومدنم، روی زمین نشستم. هنوز هم نفس نفس می زدم و احساس می کردم سرم سنگینه! دستم رو روی قفسه ی سینه ام گذاشتم.

ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود. محض اطمینان دستی به بینیم زدم تا از خون دماغ نشدنم، مطمئن بشم! با شنیدن صدای دختری، سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم:

-خیلی داشت بهت خوش می گذشت.. آره؟

از اونجایی که خودش با لحن خودمانی شروع کرده بود، من هم سعی کردم کمی صمیمیت به لحنم ببخشم و با هیجان همون طور که هنوز نفمس جا نیومده بود گفتم:

-آره عالی بود. آدم واقعا احساس خالی شدن میکنه. 

کنارم روی زمین نشست. زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و با لب و لوچه ای آویزون گفت:

-خیلی دوست دارم یک بار تو عمرمم که شده امتحانش کنم. 

تک خنده ای کردم:

-فکر نکنم به دخترا اجازه بدن.

اخم هاش رو توی هم کشید و ازم فاصله گرفت. چشم غره ای بهم رفت و با غیظ گفت:

-شما هم از اونایی هستی که مردارو برتر از زنا می دونی؟

ابروهام بالا پرید. فوق العاده آدم زود جوشی بود و من این رو تحسین می کردم. سرم رو به نشانه ی منفی تکون دادم و گفتم:

-نه اصلا اینطور نیست.. بهتره اینجوری فکر کنی که زنا ظرافت دارن و نباید از این کارا انجام بدن. برای خالی شدن از مشکلات و ناراحتی ها راه های خیلی زیادی هست. مثل شهربازی یا هر چیز دیگه..

سرش رو بالا انداخت:

-شهربازی واسه بچه هاست..

تک خنده ای کردم و جوری که انگار مچش رو گرفتم گفتم:

-ببین الان سعی دارین خودتون رو محدود کنین.. شهربازی یه سری وسایل داره که مختص آدمای بزرگساله..

ابروهاش بالا پرید. کامل به طرفم برگشت و کنجکاو گفت:

-تو روانشناسی؟

ناخودآگاه با صدای بلند شروع کردم به قهقهه زدن. اونقدر ضایع حرف زده بودم که متوجه شده بود؟ وقتی متوجه ی نگاه متعجبش شدم، دست از خندیدن برداشتم.

گلوم رو صاف کردم و گفتم:

-نه من روانپزشکم. اما خب صمیمی ترین دوستم روانشناسه. این حرفای قلمبه سلمبه هم از اون یاد گرفتم.

سرش رو تکون داد. با مکثی کوتاه پرسید:

-اسمشون چیه؟ 

از جام بلند شدم. خاک روی لباسمو تکوندم و گفتم:

-سام امیری..

با شنیدن صدای "چی" بلندش، سرم رو بالا آوردم و متعجب و خیره نگاهش کردم. صورتش قرمز قرمز شده بود و اخماش به شدت توی هم بود.

آب دهنم رو قورت دادم و با کمی تعلل گفتم:

-اتفاقی افتاده؟ 

#انتقام 

#پارت_۵۵

انگشتش رو بالا آورد و تهدیدوار تکونش داد و گفت:

-به اون دوستت بگو هیچی تموم نشده.. باید منتظر بمونه. خیلی زمان نمونده تا جمع شدن اون بند و بساط کثافط کاریش.

با پایان حرفش، لگدی نثار پام کرد و از کنارم رد شد. نمی دونستم از درد پام ناله کنم یا از حرفای دختره تعجب کنم؛

دستی توی موهام کشیدم و با نگاهی به دور و اطرافم، مطمئن شدم که کسی شاهد این صحنه نبوده.

با قدم های بلند به طرف ماشین رفتم و دزدگیر رو زدم و سوار شدم. گوشیم رو از توی داشبورد بیرون آوردم و شماره ی سام رو گرفتم.

بعد از چندین بوق، از جواب دادنش ناامید شدم. خواستم قطع کنم که صدای کسلش اومد:

-الو..

هوفی کشیدم و زیر لب سلامی کردم و اون آروم تر از من جواب داد. داشت زجر می کشید و این رو کاملا متوجه بودم! 

با زبونم لب هام رو تر کردم و شمرده شمرده گفتم:

-سام، فکر نمیکنی بهتر باشه بری پیش پلیس و بگی..

با صدای فریادش، حرفم رو نیمه کاره رها کردم و از تعجب چشمام درشت شدن:

-برم پیش پلیس چی بگم؟ بگم م*ست بودم از خونه زدم بیرون یه دختره رو خفتش کردم و بعدم آبروشو ریختم؟ آره؟ خودت باشی می تونی بری اینو بگی که اینقدر راحت در موردش حرف میزنی؟

نفسم رو با شدت بیرون دادم. سخت بود، راست می گفت! اما به آرامشش می ارزید. شاید خانواده ی دختر راضی به ازدواج می شدن.

با لحنی آروم که سعی می کردم این عصبانیتش رو فروکش کنم گفتم:

-ببین سام.. الان مطمئن باش حال اون دختر هم دست کمی از تو نداره. ببین تو فقط برات یک شب بوده و الان شاید عذاب وجدان داشته باشی اما اون، همه زندگیشو از دست داده. آبروش رفته میفهمی؟

باز هم داد کشید. اما این بار، صدای گریه هم باهاش قاطی شده بود:

-دارم میمیرم.. چطور تونستم این کارو بکنم؟ شبا خوابم نمیبره سامیار.. همش خوابشو می بینم.. شب و روزم یکی شده.

سرم رو تکون دادم و چشم هام رو روی هم فشردم. سام نمی تونست با حرف و صحبت راضی بشه؛ باید خودم می رفتم پیشش و می بردمش پیش پلیس.

نفس عمیقی کشیدم و همون طور که سعی می کردم نسبت به هق هق مردونه اش بی توجه باشم گفتم:

-دارم میام پیشت. خونه ای؟

آب بینیش رو بالا کشید و گفت:

-آره 

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-منتظر باش یک ساعت دیگه اونجام. جایی نریا.

با صدایی آروم "نه" ای گفت. گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم و روی صندلی انداختم. ماشین رو روشن کردم و به حرکت در آوردم. 

با اینکه از سرعت می ترسیدم، اما سعی کردم سریع تر برم. تا زودتر بهش برسم و راضیش کنم.

احساس می کردم توی زندگیم، هیچ نقش خاصی ندارم. من فقط آدم زندگی اطرافیانم بودم.

کسی که حالا به نحوی توی سرنوشت بقیه تاثیر داشت. اما برای خودم چی؟ هیچ وقت سعی نکردم حتی یک قدم مثبت بردارم. زندگی یکنواخت و به دور از هر گونه هیجان؛ یا حتی تنش و استرس!

دستی توی موهای شلخته ام کشیدم و نگاهی از آینه به خودم انداختم. شاید بهتر بود حتما پیش یه دکتر می رفتم تا از سلامتم مطمئن بشم.

درسته که علاقه ای به زندگی کردن نشون نمی دادم، اما بالاخره این حقم بود. زندگی کنار آدمایی که حتی یک ذره ام براشون اهمیت نداشتم.

با دیدن چراغ قرمز، پام رو روی ترمز گذاشتم و ایستادم. چشمام رو بستم و صدای آهنگ رو تا ته بلند کردم. از چهار راه ها متنفر بودم.

بی دلیل!

زیر لب شروع کردم به شمردن تا با تمام شدن چراغ قرمز، سریع رد بشم. با شنیدن صدای تقه هایی که به پنجره می خورد، بیشتر چشم هام رو توی هم فشردم.

با صدای بلند به شمردنم ادامه دادم. این حس فوق العاده مزخرفی بود. اما واقعا با دیدن اون بچه های کوچیک، که روی پنجه هاش پاشون بلند می شدن تا قدشون به شیشه ی ماشینم بره، واقعا حالم رو بد میکرد.

با تموم شدن شمارشم، چشمام رو باز کردم. بلافاصله چراغ سبز شد و پام رو روی گاز گذاشتم و رد شدم. هوفی کشیدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.

تا خونه ی سام مدام آهنگ گوش می دادم تا حواسم پرت بشه. همیشه همین بود!

"بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید

کزین خاک برآیید سماوات بگیرید

بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید

که این نفس چو بند است و شما هم چو اسیرید

یکی تیشه بگیرید به یه حفره ی زندان

چو زندان به شکستید همه شاه و امیرید

(زندان | محسن چاووشی)"

هوفی کشیدم و کمش کردم. جلوی در خونه سام ایستادم و با مکثی کوتاه پیاده شدم و دزدگیر ماشین رو زدم.

دستی به لباسم کشیدم تا نگاهی به خودم توی شیشه ی ماشین انداختم. بلکه از آراستگی لباس هام مطمئن بشم!

به طرف در رفتم و زنگ رو زدم.

بعد از چند دقیقه، بدون اینکه صدایی بیاد در باز شد. وارد شدم و در رو پشت سرم بستم.

سام در ورودی رو باز کرد و بیرون اومد. با دیدنش، ابروهام بالا پریدن. بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم حالش خراب بود.

زیر چشماش به شدت گود رفته بود و ریش هاش بلند شد بودن. سرم رو تکون دادم و گفتم:

-خوبی؟

دست هاش رو از هم باز کرد و لبخندی زد:

-عالیم.. نمی بینی؟

 

خب خب اینم از این پارت ☺️

خوشتون اومد؟!

یادتون نره حمایت کنیدااا😉

تا یه پارت دیگه بابای قشنگامم💋