
شاه شب من P8 f2

سلام . حالتون خوبه ؟ من اومدم با یه پارت دیگه از شاه شب من . امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد . اگر خوشتون اومد حتما لایک کنید و کامنت بزارید .
راستی ، چه خبر از مدرسه 😁😄
حالا اگه خواستید ، برید ادامه .
******************************
وقتی وارد اتاقک ماکسیمیلیان شدند سر و کلهء پلگ نیز پیدا . مایکل نمیدانست به چه زبانی به او بفهماند که نمیخواهد قیافهء نحسش را ببیند . پلگ گفت :" هی ... اینجا کجاست ؟ " مایکل جوابش را نداد .
ولیعهد و شاهزاده زویی روی دو صندلی رو به روی ماکسیمیلیان نشستند و مایکل کنارشان ایستاد . پلگ خمیازه ایی کشید و دهانش را مانند اسب آبی باز کرد . مایکل پشت چشمی نازک کرد و سعی کرد نسبت به آن بی توجه باشد .
ولیعهد گفت :" دو سال پیش حملهء بدی به سرزمین زمین شد . کسی که این کار رو کرد هنوز هم ناشناس و ناشناخته است برامون ؛ ولی ... " او لبخندی زد و به ماکسیمیلیان نگاه کرد .
رنگ از صورت ماکسیمیلیان پریده بود و چشمانش گرد شده بود . پلگ دوباره خمیازه کشید و این بار خودش رو شل و ول ، کنار ولیعهد انداخت . مایکل چشمانش را بست تا یک وقت خنده اش نگیرد و یا عصبی نشود .
او صدای ولیعهد را شنید که گفت :" ظاهرا یکی از همدستاش رو پیدا کردیم . فکر کنم اسمش ... " ولی قبل از اینکه حرفش را تمام صدای ماکسیمیلیان آمد . او میگفت :" من رو مجبور کردن بانوی من ... من رو تهدید کرد به مرگ ... گفت خانوادم رو میکشه ... " مایکل چشمانش را باز کرد . ماکسیمیلیان حالا روی زمین کنار پای ولیعهد زانو زده بود و پلگ پشت سرش .
مایکل به ولیعهد خیره شد . او چشمانش را بسته بود و فکر میکرد . ولیعهد چشمانش را باز کرد و گفت :" ممنونم که مطمینم کردی ماکسیمیلیان . حالا ، بگو اون کی بود . " مایکل متوجه چیزی براق در دست ماکسیمیلیان شد . در دست او چاقویی بود . درست در لحظه ایی که از جایش خواست بلند شود و با چاقو بلایی سر ولیعهد بیاورد ، مایکل لگدی با پهلوی او زد و را به زمین انداخت . چاقو روی زمین افتاد .
ولیعهد با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت :" چرا همیشه علاقه مند به راه دردناکین ؟" سپس از جایش بلند شد و خنجری از جیبش بیرون آورد . او چاقو را برداشت و گوشه ایی پرت کرد . مایکل به پلگ نگاه کرد . پلگ خیلی جدی به دیوار تکیه داده بود و دیوار را نگاه میکرد . او رویش را برگرداند و به ولیعهد خیره شد .
ولیعهد نک خنجر را درست روی قفسه سینهء ماکسیمیلیان گذاشت و گفت :" تو در هر حال یا به دست من میمیری یا به دست اون فرد . اون بدون درد و سریع میکشتت ولی من ، بلایی به سرت میارم که آرزو کنی خیلی زود بمیری . " ماکسیمیلیان سری تکان داد و گفت :" شش ... شاهزاده ... شاهزاده لوکی ... " مایکل ابرویی بالا انداخت . نه به دلیل اینکه کسی که به زندگی اش گند زده لوکی است ( چون واقعا به لوکی میخورد همینطوری باشد ) . او به این دلیل تعجب کرده بود که ماکسیمیلیان اینقدر دهن لق است .
پلگ گفت :" خب مایکل ... فکر کنم ، این یارو دهن لق اللاقلین باشه نه اون دوست صورتیت ( رز ) . " مایکل چیزی نگفت و به ولیعهد خیره شد . او از سر جایش بلند شد و از اتاقک بیرون رفت . این یعنی وقت رفتن بود . شاهزاده زویی نیز از آنجا بیرون رفت و مایکل به دنبالشان رفت .
شاهزاده زویی و ولیعهد صورت هایشان را پوشاندند و همراه مایکل ، روانهء قصر شدند . در راه مایکل از ولیعهد پرسید :" پس طرف حسابمون شاهزاده لوکیه ؟" ولیعهد گفت :" نه ، طرف حسابمون بانو مورگانه . " شاهزاده زویی گفت :" باید باشه . هرچی نباشه بانو مورگان نامادری شاهزاده لوکیه . " مایکل به شاهزاده زوئی خیره شد . هنوز کودک در آغوشش بود . مایکل دستی در سر پسر بچه کشید . میدانست آموزش برده بودن چقدر سخت است .
مایکل متوجه چیز عجیبی از پسر بچه شد . دستش را روی گردن بچه گذاشت و شاه رگش را پیدا کرد . پسر مرده بود . مایکل گفت :" بانوی من ... فکر کنم مرده ... " ولیعهد و شاهزاده زویی سر جایشان ایستادند . ولیعهد به پسرک نگاه کرد و دستش را جلوی بینی پسر گذاشت . او گفت :" آره ... بیچاره درست وقتی نجات پیدا کرد مرد . " مایکل به کودک نگاه میکرد . حتی نامش را نیز نمیدانست .
ولیعهد رو به مایکل کرد و گفت :" میتونی دفنش کنی ؟ " مایکل گفت که میتواند . او به مزرعه ایی که همان نزدیکی ها بود ، رفت و یک بیل از مزرعه دار گرفت . مزرعه دار نیز به دنبالش آمد تا پس از پایان کار بیل را پس بگیرد . مایکل با بیل زمین را کند . شاهزاده زوئی پسر بچه را در قبر گذاشت و چیزی زیر لب زمزمه کرد . مایکل روی پسرک مرده خاک ریخت و وقتی تمام کارش تمام شد بیل را به مزرعه دار بازگرداند . مزرعه دار نیز به مزرعه اش بازگشت .
***
یک روز گذشت . آن روز مایکل و ولیعهد ، در اتاق بودند . ولیعهد گلدوزی میکرد و با مایکل صحبت میکرد . مایکل بعد از اینکه دیروز از کلبهء ماکسیمیلیان خارج شد ، دیگر پلگ را ندیده بود .
همان لحظه در اتاق زده شد و دایان به داخل آمد . چهره اش وحشت زده بود . ولیعهد با دیدن چهرهء او پرسید که چه شده . دایان گفت :" بانوی من ... ملکه ... ملکه مرده اند ... ایشون رو مسموم کردن و خدمتکارانشون رو قراره فردا به جرم کشتن ملکه اعدام کنن . " مایکل از وحشت سفید شد . حاضر بود قسم بخورد بانو مورگان ملکه را مسموم کرده است .
او به ولیعهد نگاه کرد . او چهره اش از قبل نیز رنگ پریده تر بود . مایکل میتوانست وحشت را در صورت او مشاهده کند . او دید که یک قطره اشک از چشمان ولیعهد بیرون آمد و روی گونه اش غلتید . مایکل از همین الان میتوانست شر و بدبختی ایی که در راه بود را ببیند .