🌸 سلام به همگی 🌸

♡ اومدم با پارت جدیدی از رمانم ♡

برای خواندن این پارت از رمان "خاطرات گمشده" به ادامه برید👇🏻

 

از زبان راوی

لوکاس آشفته و نگران بود.

نگران گذشته،نگران آینده،نگران لیانا و بیشتر از همه ترس به جونش افتاده بود.

دستی سمت صورت اشک آلودش برد و قطره اشک هایی که میریخت را پاک کرد.

پوزخندی زد و بلند خندید.خنده ای تلخ و پر از غم و اندوه.نمیتوانست از گذشته فرار کند انگار که با زنجیر محکمی به گذشته ی تلخش بسته شده بود.

شیشه مشروب را با عصبانیت و ناراحتی،به سمت بالا برد و شکست.

مشروب روی زمین ریخته بود و تکه های شیشه پخش شده بود.

کارمندی که توی بار بود با نگرانی به سمت لوکاس آمد و با صدایی که میلرزید،گفت:

ـــ عذر میخوام آقا الان خودم جمعش میکنم،شما حالتون خوبه؟آسیب ندیدید؟

ـــ نه من خوبم

با آشفتگی دستی به موهای سرش کشید،حالش بد بود و سرگیجه داشت.

کتش را برداشت و از بار بیرون زد نگاهی به خیابان انداخت،خلوت بود و حتی پرنده پر نمیزد.

به ساعت مچی اش نگاه کرد،ساعت 1 شده بود و از نیمه شب گذشته بود.

تلفنش را برداشت و با مایکل تماس گرفت.در لحضه های آخر تلفن را جواب داد.

ـــ الو؟

از صدایش به خوبی معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده است.

ـــ مایک زود بیا دنبالم،جلوی همون بار همیشگی ام.

ـــ چی؟صبر کن لوکاس....

لوکاس حتی اجازه نداد بیشتر از این حرفی بزند و تلفن را قطع کرد.

تقریبا نیم ساعتی آنجا ایستاده بود و منتظر مایکل بود و به فکر فرو رفته بود جوری که حتی گذر زمان را حس نکرد.

بلاخره مایکل رسید و ماشین را جلوی لوکاس متوقف کرد و با عصبانیت گفت:

ـــ میخوای بمیری؟تو این ساعت من رو از خونه تا اینجا کشیدی ففط، چون مست بودی؟! نمیشد به یکی دیگه به جز من میگفتی؟

لوکاس انقدر خسته و کلافه بود که حتی جواب حرف مایکل را نداد و بدن هیچ حرفی سوار ماشین شد.

ـــ راه بیوفت

مایکل متوجه حال آشفته لوکاس شد و به همین دلیل چیزی نگفت.

داحل ماشین سکوت عمیقی بین این دوتا بود که مایکل این جو و سکوت آزار دهنده را شکست و گفت:

ـــ چیزی شده؟نمیخوای حرفی بزنی؟

لوکاس به شدت نیاز داشت با کسی حرف بزنه ولی بیخیال شد و هیچی نگفت.

مایکل ماشین را جلوی ساختمان بزرگی که متعلق به لوکاس بود،نگه داشت.

ـــ اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن.

ـــ باشه

مایکل بعد از خداحافظی رفت و لوکاس را تنها گذاشت.

لوکاس وارد خانه شد و بدون اینکه چراغ هارا روشن کند به سمت اتاقش رفت.

حسابی مست بود و در تاریکی چیزی نمیدید،بیخیال به سمت تختش رفت و روی آن دراز کشید.

حس کرد روی چیز سفتی خوابیده است

ـــ هییی بلند شو

ـــ هان؟

از روی تخت بلند شد و چراغ رو روشن کرد.

از زبان لوکاس

تو حال خودم نبود وقتی چراغ رو روشن کردم حسابی تعجب کردم،این مرتیکه اینجا چیکار میکرد؟

ـــ اینجا چیکار میکنی؟

ـــ تو اینجا چیکار داری؟برو تو خونه و اتاق خودت بخواب.

نگاهی به اطرافم کردم. اینجا که اتاق من نبود،اصلا خونه ی من نبود. خونه ی من طبقه ی بالا بود. یعنی انقدر مست بودم که متوجه نشدم؟

ـــ اههه بوی گند الکل میدی،میری یا خودم پرتت کنم بیرون؟

با حال بد و پریشون از اتاق زدم بیرون،چشمام تار میدید و سرم گیج میرفت و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم. 

از زبان لیانا

خوابم نمیومد و سردرد بدی داشتم، از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم.

داخل آشپزخونه شدم و شروع کردم دنبال گشتن قرص که صدایی توجهمو جلب کرد:

ـــ دنبال چی میگردی؟

ـــ قرص

ـــ واسه ی چی؟

ـــ سرم درد میکنه

ـــ دیروز که از خونه زدی بیرون و دیروقت برگشتی خونه حالا هم که دنبال قرص میگردی،خب وقتی به چیزی احتیاج داری به من بگو.

ـــ باشه حالا به قرص احتیاج پس زود واسم پیدا کن بیارش اتاقم

ـــ باشه

دیگه چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم و روی تخت خوابم دراز کشیدم و دستم رو روی چشمام گذاشتم.

ـــ بیا اینم قرصت

نگاهی به لیام کردم که قرص و آب تو دستش بود.

ـــ ممنون

قزص توی دهنم گذاشتم و آب رو خوردم.

ـــ تو هم میای؟

ـــ کجا؟

ـــ دارم میرم دنبال فلوری،امروز مرخص میشه

ـــ اها،باشه پس برو من نمیام

ـــ راستی فلوری چند روزی میاد اینجا تا وقتی که بتونه یه خونه مناسب پیدا کنه.

ـــ مشکلی ندارم

ـــ پس من رفتم مواظب خودت باش اگه اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن.

با بی حوصلگی گفتم:

ـــ باشه

بعد از اینکه لیام رفت چند دقیقه ای درازکشیدم که گرسنم شد.

خواستم برم آشپزخونه که زنگ خونه به صدا در اومد. مامان کتی بود.

در رو باز کردم و مامان کتی اومد داخل

ـــ سلام

ـــ سلام

ـــ واسه ی چی اومدین اینجا؟

ـــ لیام خواست بیام انگار حالت زیاد خوب نبود

ـــ چیزیم نیس بهتره شما هم برگردید

وقتی این رو گفتم صورتش جمع شد و انگار ناراحت شده بود ولی دلیل غمگین بودنش رو نمیدونم.

ـــ غذای مورد علاقت رو آوردم

ـــ ممنون حسابی گشنم شده بود

ـــ خواهش میکنم، راستش امشب رو من اینجا میمونم چون باید از تو و فلوری مراقبت کنم لیام هم که اجرا داره.

ـــ پس که اینطور

دیگه چیزی نگفتم

از زبان لوکاس 

چشم هام رو باز کردم. از روی تخت بلند شدم و به اطراف نگاه کردم،اینجا که اتاق الکس بود.

از اتاق خارج شدم که دیدم لایلا روی کاناپه نشسته و درحال تماشای فیلم هس

ـــ اوه بیدار شدی!؟

ـــ آره ولی تو اینجا چیکار میکنی؟

ـــ هیچی الکس خواست بیام تو رو جمع کنم

ـــ فکر کنم دیشب مست بودم و اومدم اینجا

داشتم میرفتم که لایلا گفت:

ـــ کجا؟

ـــ حموم الکس رو چند دقیقه ازش قرض میگیرم.

ـــ باشه

رفتم داخل حموم و توی وان نشستم.

 حس میکنم دیشب اتفاق مهمی افتاده که من فراموشش کردم.

اشکالی نداره اگه اتفاقی هم افتاده باشه میتونم از اون مرتیکه بپرسم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نام: لوکاس واتسون

خصوصیات چهره: چشمات قرمز و موهای نقره ای

سن: در طول رمان تغییر خواهد کرد.

دوستان: مایکل

خانواده: یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خود دارد.

✧....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ....✧

خب این پارت هم تموم شد.♡

قراره پارت بعدی لایلا رو معرفی کنم✓🎀

این پارت هم شرطی نداره🙂

لایک و کامنت یادتون نره❣️

بای بای👋🏻