انتقام:(پارت:۶۰,۶۱)
2 ساعت پیش · · خواندن 7 دقیقه سلام سلام
چطورین با درس و مدرسه
ببخشید که دیر شد برای خوندنش بپر ادامه 💖
#انتقام
#پارت_۶۰
دستم رو زیر چونه ام زدم و خیره شدم بهش. جون به جونش می ذاشتن معذرت خواهی بلد نبود.
به طرفش متمایل شدم ودستم رو جلوی دهنم گذاشتم و آروم گفتم:
_بهش میگم دست بزن داری...
چشم غره ای بهم رفت و محکم کوبید پشت دستم. دستمو عقب کشیدم و با اخم های تو هم ماساژش دادم. محمدحسین صندلی رو عقب کشید و نشست.
دست هاش رو توی هم قفل کرد و کلافه گفت:
_همین روزاس که شرکت عذرمون رو بخواد امیر. چیکار کنیم؟
امیرحسین مشغول چرخوندن قندون روی میز شد و همزمان متفکر گفت:
_هیچی.. می ریم کمی آه و ناله می کنیم شاید قبول کردن. تنها کاریه که از دستمون بر میاد.
بحث های مزخرف سر صبحانه، بدجور روی اعصابم بود. از جام بلند شدم و از آشپزخونه بیرون زدم. گوشی رو از روی زمین برداشتم.
در اثر برخورد با زمین خاموش شده بود بنابراین روشنش کردم و روی مبل نشستم. منتظر شدم تا تمام برنامه ها و آنتنش لود بشن.
با اومدن پیام، اونم از طرف سامیار تپش قلبم تا بی نهایت بالا رفت. با استرس پوست گوشه ی لبم رو کندم و پیامش رو خوندم:
"شما؟"
هوفی کشیدم. سر انگشتام یخ زده بود و بی حس! احساس می کردم جای حروف الفبا روی کیبورد رو فراموش کردم.
با هزاربار اشتباه نوشتن و از سر گرفتن، تایپ کردم:
"ونوسم... سرکش"
ارسالش کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که سریع جوابش اومد:
"سلام ونوس جان.. حالت چطوره؟ خوبی؟"
صدای بلند امیرحسین اومد:
-ونوس بیا صبحانه.
آب دهنم رو قورت دادم و لب های خشک شده ام رو تر کردم و گفتم:
_الان میام.
گوشی رو روی مبل گذاشتم و رفتم آشپزخونه. یه دونه قند توی دهنم گذاشتم و لیوان چای رو از روی میز برداشتم.
محمدحسین متعجب گفت:
_صبحانت شد این؟
سرم رو تکون دادم و قلپی دیگه از چایم خوردم. با اینکه داغ بود و احساس می کردم زبونم دار جزغاله میشه، اما همچنان قلپ قلپ ازش خوردم که تموم شد.
لیوان رو روی میز گذاشتم و از آشپزخونه زدم بیرون و وارد اتاقم شدم.
لیوان رو روی میز گذاشتم و از آشپزخونه زدم بیرون و وارد اتاقم شدم. از توی کمد، یه تیشرت و شلوار درآوردم و روی تخت گذاشتم.
حوله ام رو روی شونه ام انداختم و از اتاق بیرون زدم. وارد حموم که دقیقا کنار اتاقم بود شدم.
بوی گند بیمارستان می دادم؛ علاوه بر اون شاید با خوردن قطرات آب به بدنم، کمی از این درد لعنتی کم می شد. چند تقه به در خورد و پشت بندش صدای محمدحسین اومد:
_ونوس فشار آب زیاده کمش کنیا.
همونطور که لباس هام رو در می آوردم، "باشه" ی بلندی گفتم. دستی به بدنم کشیدم. چسب های روی دنده هام باعث می شد نتونم با خیال راحت دوش بگیرم.
آب رو باز کردم و بعد از سرد و گرم کردنش، رفتم زیر دوش. قطرات درشت آب به صورتم می خوردن؛ چشم هام رو بستم.
زیر دلم درد می کرد. از یادآوری اون اتفاق لعنتی؛ از اولین حموم بعد از اون اتفاق شوم! شامپو بدن رو از روی زمین برداشتم روی دستم خالی کردم.
با خشونت و وسواس مشغول شستن خودم شدم. مشغول شستن بدنی شدم که برای من همیشه نجس می موند. محکم بدنم رو فشار دادم تا ذره ای از این نجاست کاسته بشه.
آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو با وسواس شستم. بعد از یه دوش سرپایی سریع اومدم بیرون. حوله رو دور خودم پیچیدم و بدو بدو وارد اتاق شدم و در رو بستم.
اون لکه های کبودی روی صورت و بدنم بود که خودنمایی می کردن آب دهنم رو قورت دادم و آروم مشغول پوشیدن لباسام شدم.
دستی روی چسب ها کشیدم. احساس می کردم دیگه قابل استفاده نیستن!
روی تخت نشستم و با صاف کردن گلوم، محمدحسین رو صدا زدم. بعد از چند دقیقه، وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
_جانم آبجی خانم زشت؟
بی توجه به لقب "زشت" که بهم داده بود، از روی لباسم به دنده هام اشاره کردم و گفتم:
_فکر کنم این چسبا فاسد شدن زیر آب.
گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و با مکثی کوتاه گفت:
_نباید می رفتی حموم. حالا من میرم داروخانه شاید داشت ازشون. میگیرم برات.
سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم و تشکر کردم. موهای خیسم رو توی حوله پیچیدم و جلوی آینه ایستادم.
نگاهم به طرف محمدحسین کشیده که همچنان جلوی در اتاق ایستاده بود و نگاه می کرد؛ زبونی به لب هام کشیدم و گفتم:
_چی شده؟
دست هاش رو توی جیب شلوار اسلشش کرد و با مکثی کوتاه گفت:
_برات پیام اومد.
#پارت_۶۱
دست هاش رو توی جیب شلوار اسلشش کرد و با مکثی کوتاه گفت:
_برات پیام اومد.
دستم از حرکت ایستاد. آب دهنم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_خوندیش؟
به طرفم اومد. کنارم ایستاد و سرش رو خم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد:
_با کی قراره بری کوه؟
اوپس! گند زدم؛ ای بترکی سامیار الان وقت یادآوری برنامه ی کوهه؟ زبونی به لب های خشک شده از ترسم کشیدم و گفتم:
_هیچکی..
خیره شد توی چشمام؛ با مکثی کوتاه سرش رو تکون داد و گوشی رو از جیبش در آورد و به طرفم گرفت.
دستم رو بالا آوردم تا ازش بگیرمش که عقب کشید. منتظر نگاهش کردم که گفت:
_ونوس.. حواست باشه زیر آبی نریا. من حواسم بهت هست.
آب دهنم رو قورت دادم و خنده ای کردم. داشت پی می برد به همه چی! کاش می تونستم همه چیزو بهش بگم. گوشی رو دوباره به طرفم گرفت.
با مکثی کوتاه ازش گرفتمش و گفتم:
_هر چیزی باشه من بهت میگم.
سرش رو تکون داد و لبخندی بهم زد. بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه از اتاق بیرون رفت. شونه رو از روی میز برداشتم و روی زمین نشستم.
مشغول شونه زدن موهای گره خورده ام شدم. احساس می کردم با این دنده های شکسته، من کلی از دنیا عقب می مونم؛ پیام سامیار رو باز کردم. با خوندش، گوشه ی لبم از حرص بالا رفت:
"ونوس جان فعلا برنامه ی کوه کنسله. من یه مشکلی واسم پیش اومده"
حالا نه اینکه من خیلی مشتاق کوه اومدن با توام! آب بینیم رو بالا کشیدم و با حرص به شونه کردن موهام ادامه دادم.
لحظه ای دستم از حرکت ایستاد! سامیار نوشته بود مشکل؟
چه مشکلی؟
جون به جونم میذاشتن فضول بودم. گوشی رو توی دستم گرفتم و با تعلل تایپ کردم:
"چه مشکلی؟"
و سندش کردم. الان مطمئنا با خودش می گفت به تو چه ربطی داره!؟! اما به من ربط داشت. هر مشکلی که برای سامیار پیش می اومد برای من یه برگ برنده بود.
منتظر موندم تا جوابش بیاد؛ اما بعد از گذشت یک ربع که پاسخی نگرفتم، کلافه گوشی رو روی تخت پرت کردم و ادامه ی موهای گره خورده ام رو شونه زدم
***
محمدحسین پلاستیکی رو روی میز گذاشت و گفت:
_برو توی اتاق ببینم میتونم برات بزنم یا نه.
ابروهام بالا پرید. ناخودآگاه دستام رو جلوی خودم گرفتم و گفتم:
_مگه تو بلدی؟
اخماشو توی هم کشید و دست هاش رو توی جیب شلوارش کرد. نگاهی به در نیمه باز اتاق بابا انداخت و گفت:
_اگر میخوای بریم بیمارستان؛ گند زدی رفتی حموم توی این موقعیت حالا باید جورشم بکشی دیگه.
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و آروم باشه ای گفتم و با قدم های بلند به طرف اتاقم رفتم. درست بود که محمدحسین برادرم بود، اما به هر حال خجالت می کشیدم.
روی تخت دراز کشیدم و تیشرتم رو بالا دادم. چشمام رو بستم و محکم روی هم فشار دادم. در اتاق با صدای "جیر" باز شد.
آروم پلکم رو باز کردم و از گوشه ی چشم محمدحسین رو نگاه کردم. اومد کنار تختم زانو زد. گلوش رو صاف کرد و گفت:
_فکر نکنم زیاد دردت بیاد. ولی خب اگر اذیت شدی بهم بگو
"باشه" ای گفتم. سر انگشتای سردش که به شکمم خورد، خودم رو عقب کشیدم و با جیغی تقریبا خفیف گفتم:
_دستات سردن.
سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره اما موفق نبود:
_لوس نشو ونوس. دو دقیقه هم طول نمیکشه
باز هم "باشه" ای گفتم و این بار واقعا سکوت کردم. با ملایمت چسب های قبلی رو در آورد چسب های جدید رو دقیقل جای قبلی ها زد.
تیشرتم رو پایین کشید و از جاش بلند شد:
_اینم از این.
زیر لب تشکری کردم که جوابش تنها لبخندی ملایم بود. بدون حرفی دیگه از اتاق خارج شد.
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و از جام بلند شدم. گوشی رو توی دستم گرفتم و به نازنین پیام دادم:
"بیا اینجا.. حوصله ام سر رفته"
بعد از گذشت تقریبا دو دقیقه پیامش اومد:
"وایسا هنوز صاحب کارم نیومده. اگر اجازه داد میام."
جوابش رو ندادم و تکیه کردم به دیوار. چقدر همه چیز کسل کننده شده بود برام.
خب خب اینم از این پارت 😍
پارتای بعدی که نزدیکه قراره اتفاقای زیاد و استرسی بیوفته😁
تا پارت بعد بای بای گشنگااا ❤️