شاه شب من P10 f2
3 ساعت پیش · · خواندن 6 دقیقه سلام سلام !
من اومدم با یه پارت دیگه از داستانم !
راستی ، جمعه این هفته میخوام برم مشهد از طرف مدرسه ✨!
دعا کنید خوب پیش بره و معلما زجرمون ندن تو اردو . میپرسین چرا ؟ چون یه معلم به شدت سختگیر داریم که باهامون میاد مشهد . این معلم کاری به من نداره ، ولی وقتی داد میزنه من ده تا سکته ناقص میزنم !
از مدرسمون فقط ۲۰ نفر نمیرن . ظلم نیست فقط بخاطر بیست و یک نفر مدرسه باز بمونه ؟ میدونم درس نمیدن ولی خب ظلمه اون بدبختا بیان مدرسه وقتی همه مدرسه رفتن مشهد .😑😐💔
خب دیگه خیلی ور ور کردم برین ادامه ⬅️⬅️
■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■□■
" مایکل ، میدونستی شاهزاده لوکی چقدر دختر بچه دوست داره ؟ بهم گفته دوست داره اولین بچمون دختر باشه !" ولیعهد این را گفت و نخودی خندید .
وضعیت این چند روز همین بود . ولیعهد مدام از شاهزاده لوکی تعریف میکرد و هر چیز چرت و پرتی از او برای مایکل میگفت و او باید به این حرف ها گوش دهد ، به زور لبخند بزند ، و حرف ولیعهد را تایید کند .
شاهزاده لوکی نیز ، وقت و بی وقت برای ولیعهد نامه های عاشقانه ، شعر های عاشقانه ، نقاشی هایی زشت از عشق و گل های خوش بوی رز ، میفرستاد .
مایکل نمیدانست چطور ؛ ولی شاهزاده لوکی ، در این زمان محدود ، بسیار خوب مخ ولیعهد را زده بود .
از طرفی ، نینو نیز از شاهزاده لوکی الهام گرفته بود و سعی داشت مخ دایان را بزند ؛ ولی از آنجایی که سواد خواندن و نوشتن را نداشت ، از مایکل میخواست نامه های عاشقانه برایش بنویسد .
آن روز نیز مایکل در اتاق ولیعهد بود و به حرف های عاشقانه و چرت و پرتی که شاهزاده لوکی ، به او زده بود را برای مایکل بازگو میکرد .
" و بعدش اینطوری ... آره ، آره ... همینطور ... بهم نگاه کرد و گفت ، تو خوشگل ترین پریزادی هستی که دیدم ، منم گفتم ، من که پریزاد نیستم ! و اون گفت اینقدر خشگلی که با پریزاد اشتباه گرفتمت ! " ولیعهد این را گفت و سپس ، آهی کشید و چشمانش را بست .
مایکل نتوانست این بار لبخند بزند و یا تایید بکند . ولیعهد ، کاغذی از جیبش بیرون آورد . او کاغذ را بوسید و آن را با ظرافت آن را با یک دستش گرفت ، گویا میترسید کاغذ شکسته شود .
ولیعهد گفت :" امروز هم برام شعر گفته . خوب گوش کن ! " مایکل ، احساس کرد چندیدن سطل ، پر از آب سرد رویش ریخته اند .
او از شعر های شاهزاده لوکی ، به هیچ عنوان خوشش نمی آمد .
ولیعهد شروع کرد به خواندن شعر :"
دیدمت در خوابی
تو را در قصری
زیبا و پرجلال بود
مثل تو زیبا بود ... " مایکل احساس تهوع کرد . به هیچ عنوان از شعر های شاهزاده لوکی خوشش نمی آمد . شعر های شاهزاده لوکی ، حتی قافیه و مفهوم درستی نیز نداشت .
بعد از تمام شدن شعر ، که برای مایکل یک سال طول کشید ، ولیعهد او را مرخص کرد .
مایکل اول از همه به اتاقش رفت . او اول باید نامهء عاشقانه ایی که نینو میخواست به دایان بدهد ، را مینوشت و نامه ایی را به دست جولیکا میرساند .
نامهء جولیکا ، از طرف پدر و مادرش بود . آنها هر هفته برای جولیکا ، نامه ایی میفرستادند ، تا جویای حالش شوند . این نامه اول به دست مایکل میرسید و مایکل وظیفه داشت این نامه را به جولیکا بدهد .
مایکل شروع کرد به نوشتن نامه . او اینگونه شروع کرد :
نازنینم !
در نبود تو ، آنچنان غم زده میشوم ،
که هیچ شیرینی جز دیدن لبخند
زیبایت ، نمی تواند مرا شاد کنه .
در آغوشم بگیر ؛ زیرا تنها با آغوش
تو نمی توانم به زندگی ادامه دهم .
اگر نبودی ، زندگی ام چه میشد ؟
شاید نمی توانستم به زندگی تلخ
و بی ارزشم ادامه دهم .
به من لبخند بزن و بگذار ...
مایکل نمیدانست این جا را چه بنویسد . تصمیم گرفت جمله را عوض کند ، پس آن را خط زد و نوشت :
بگذار گیسوان بلند و زیبایت را ،
که از ابریشم بافته شده اند را در
دست بگیرم .
به من لبخند بزن . بگذار آن
گوهر های درخشانت را ببینم
و جان بگیرم .
از طرف مجنونی عاشق ...
و سپس کاغذ را تا کرد و در پاکتی گذاشت . سرش را روی میز گذاشت . پلک آرام آرام ، سنگین شدند و روی هم قرار گرفتند .
وقتی از خواب بیدار شد ، متوجه شد تحویل نامه ها را به کلی فراموش کرده است .
سریع از جا جست و نامه ها را برداشت و بیرون رفت . وقتی به جولیکا رسید ، دوباره یاد حرف الکس افتاد . سعی کرد بی توجه نسبت به آن حرف ، نامهء جولیکا را به او دهد .
مایکل سرش را پایین انداخت و نامه را به طرفش گرفت . سعی کرد از نگاه کردن به صورت جولیکا بپرهیزد ، تا حرف الکس کمتر آزارش بدهد .
وقتی جولیکا نامه را گرفت ، مایکل بی هیچ حرفی آنجا را ترک کرد .
حالا باید نامهء دایان را به او دهد . وقتی به دایان رسید ، نامه را به او داد و گفت :" دایان ، این نامهء نینو به تو هست . بهم گفت بهت بدم . " دایان نامه را با شوق و زوق از مایکل گرفت و آن را باز کرد .
بعد از اینکه نامه را خواند ، خندید و گفت :" فکر کنم نامهء جولیکا رو به من دادی ! " رنگ از رخسار مایکل پرید . اگر نامهء جولیکا پیش دایان بود ، پس یعنی ...
" وای نه !" ، " اشکالی نداره نامه رو به جولیکا بده و نامهء من رو از جولیکا بگیر . " ، " نمیشه چون ... اسمی از تو توی نامه نیست و ... و من ... من نامه های نینو رو نوشتم ."دایان با دو دستش جلوی دهانش را گرفت و گفت :" پس یعنی جولیکا اشتباه برداشت میکنه ؟ " مایکل گفت :" باید برم نامه رو ازش پس بگیرم و همه چیز رو براش توضیح بدم !" اما دایان با شنیدن این حرف به او بد نگاه کرد و گفت :" نه ! حق نداری با احساسات اون دختر بازی کنی ! تو این اشتباه رو کردی و باید پاش بمونی . " مایکل اخم کرد و پرسید :" چی ؟ چرا ؟ " دایان تهدید آمیز جلو آمد و گفت :" جولیکا دختر قشنگیه . پس از سرت هم زیادیه دماغ عجیب ! " سپس با خشم از آنجا رفت و مایکل را با این همه آشفتگی ذهنی ، تنها گذاشت .
***
روز بعد مایکل ، وقتی از اتاق ولیعهد بیرون میرفت ، جولیکا را در راه رو دید . جولیکا به او نزدیک شد . در دستش پاکت نامه ایی بود . مایکل آب دهانش را بلعید . جولیکا پاکت نامه را به او داد لبخند زد و خیلی سریع از آنجا گذشت .
مایکل به سمت اتاقش رفت . وقتی وارد اتاقش شد ، در را قفل کرد و روی تختش نشست . او با دستانی لرزان پاکت نامه را باز کرد . نامه را در دست گرفت و شروع کرد به خواندن :
" مایکل عزیز ! سلام .
بابت آن همه محبتی که در
نامهء قبلی بود متشکرم .
باید بدانی من عاشقت هستم و
برایت جانم را نیز میدهم و ... "
مایکل ادامهء نامه را نخواند . او نامه را در پاکتش گذاست . او پتو را روی خودش انداخت و سرش را روی بالش نرم و گرمش گذاشت و چشمانش را بست . باور داشت همهء اینها یک خواب است و این خواب ، باید همین الان تمام شود .