انتقام:(پارت:۶۷,۶۸,۶۹,۷۰,۷۱)
9 آذر 13:35 · · خواندن 20 دقیقه سلام سلام
چطورین
اومدم با کلی پارت قشنگ ❤️
لایک و کامنت یادتون نره 😁
#انتقام
#پارت_۶۶
خيلي افكارم پريشون بود، يه نفر رو ميخواستم كه ارومم كنه! كه حرفم رو بهش بگم و كمكم كنه.اينهمه ادم درمان كردم حالا هيچكس نيست به داد منه بدبخت برسه. ارنجم رو روي ميز گذاشتم و سرم رو به دست گرفتم..خدايا كي؟ به كي بگم از دردم؟جرقه اي تو ذهنم خورد..!ونوس اين موقعيت رو گذرونده. شايد بتونم باهاش درميون بزارم!احساس مي كنم شايد قبلا خواهر داشتم و كسي اینار رو باهاش كرده كه من سر رسيدم و در اتاق رو باز كردم و اونارو گرفتم. خواهرمم لابد بعد اون اتفاق خودكشي كرده و من چون عاشقش بودم رواني شدم و با هيپتونيزم افكار و گذشته ام رو پاك كردن! ولي اينا فقط در حد يك حدس بود.شايدم خودم!!نه نه..من نمي تونستم حتي فكرشم عذاب اوره.! سريع از جام بلند شدم،لعنتي لعنتي.. به سمت گوشيم رفتم و از رو اپن برش داشتم..اولين شماره اي كه به ديدم اومد رو گرفتم و بعده چند بوق صداي اروم پر عشوه اش به گوش رسيد:
_جانم؟!
دستي به سرم كشيدم و كلافه گفتم:
_خرابم ونوس! به دادم برس..دارم رواني ميشم.
صدايي از پشت خط نيومد..با احتياط گفتم:
--ميشه بياي خونم؟
خودم هم نمی دونم چطور این حرف اول به ذهنم، و بعد به زبونم اومد. شاید مطمئن بودم که نمیاد، اما به هر حال من تلاش خودم رو می کردم. بعد از چند ثانیه که باز هم جوابی نیومد، کلافه و ملتمسانه گفتم:
_ونوس به خدا من کاری نمیکنم که بخوای بترسی. فقط بیا. توروخدا بیا.سعی داشتم با قسم دادن راضیش کنم. از جواب ندادنش، کم کم داشتم ناامید می شدم که آروم و با تردید گفت:باشه .. آدرس بده!
نفسی که توی سینه ام حبس شده بود بیرون فرستادم. آب دهنم رو قورت دادم و زبونی روی لب های خشک شده ام کشیدم. دستم رو به سرم زدم و آروم و شمرده شمرده آدرس رو براش گفتم تا جایی بتونه یادداشت کنه. بعد از پایان حرفم، گفت:منتظر باش خودم رو می رسونم.نفس عمیقی کشیدم و باشه ای گفتم. بدون اینکه منتظر پاسخ دیگه ای از جانبش باشم گوشی رو قطع کردم. سر جام لیز خوردم. سعی کردم باز هم به یاد بیارم. هیچی نبود.
مشتم رو محکم روی زمین کوبیدم و فریاد کشیدم:
_لعنتی..
حالم داشت از این بی خبری به هم می خورد.
از جام بلند شدم؛ کلافه و بی قرار وی خونه قدم می زدم. مدام اون صحنه جلو چشمم میومد و از جلوی چشم هام رد می شد، و انگار به روحم چنگ می زد!
نمی دونم!
شاید تاثیر اتفاقات اخیر پیش اومده بود که ذهنم رو مشغول و مشوش کرده بود.
شاید تصوراتی بود که اتفاق سام داشتم.
این ها همه برای دلداری خودم، و یا برای درک این صحنات بود. احساس می کردم تا وقتی که بتونم این موضوع رو با کسی در میون بذارم، دیوونه میشم.
و حق هم داشتم!
تقریبا دو ساعت، کارم شده بود قدم زدن توی خونه؛ از این اتاق به اون اتاق! از این مبل به اون مبل.
در یخچال رو باز کردم و بطری آب رو بیرون کشیدم. بدون اینکه در یخچال رو ببندم، شروع به سر کشیدن آب بطری کردم و توجهی به این نکردم که آب از دهنم سراریز میشه و تیشرتم رو خیس میکنه!
با صدای آیفون، بطری رو از دهنم بیرون کشیدم و روی اپن گذاشتم. در یخچال رو محکم بستم و همونطور که به طرف آیفون می رفتم، چشمامو ریز کردم تا بفهمم کی پشت دره؛
با دیدن ونوس، تقریبا پرواز کردم!
دکمه ی در رو زدم و به طرف در ورودی قدم تند کردم و بازش کردم. سرم رو بیرون کشیدم و خیره شدم بهش که آروم و با احتیاط توی حیاط قدم بر می داشت.
آب دهنم رو قورت دادم و با صدایی بلند گفتم:
_سلام..
با شنیدن صدام، انگار ترسید چون با "هین" سرش رو برگردوند به طرفم. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و خواستم عذرخواهی کنم که گفت:
_سلام.. ترسیدم.
گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و از جلوی در کنار رفتم و آروم لب زدم:
_ببخشید
اومد و جلوی در مکث کرد. به راحتی می تونستم ترس رو از توی چشم های لرزونش بخونم. واهمه اش برای ورود به خونه، به راحتی قابل تشخیص بود.
همونطور که نگاهم رو به دونه های درشت عرق روی پیشونیش دوخته بودم شروع کردم به حرف زدن.
شاید من استاد رام کردن بودم!
_ونوس بخدا من کاری نمیکنم که تو بخوای بترسی. فقط می خوام باهات حرف بزنم؛ در و دل کنم. این همه وقت کمکم کردی. این همه وقت هر حرفی داشتم بهت گفتم. الانم روی همه ی اون روزا. ما مثل دوتا دوست می مونیم. مگه نه؟
زبونی به لبش کشید و آب دهنش رو صدادار قورت داد. آروم قدمی داخل گذاشت. وقتی که خیالم راحت شد ترس رو کنار گذاشته و اعتماد کرده، در رو بستم و جلوتر ازش قدم بداشتم!
به مبل اشاره کردم و گفتم:
_بشین
#انتقام
#پارت_۶۷
اروم اروم قدم بر ميداشت..اعصابم داشت كم كم خورد مي شد، اينگار اين خونم جن داشت كه اينطوري نگاه مي كردش! از كنارم رد شد و روي مبل سه نفره نشست.. چه عجب! بلاخره خانوم نشستن.
سعي كردم عصبيش نكنم.. بلاخره دكترش بودم و مي دونستم چقدر از تنها بودن با مردا واهمه داره و بايد مراعاتش رو كنم! پس با فاصله ي خيلي زيادي كنارش روي مبل سه نفره نشستم .. اوف باز خودش رو كشيد كنار. بابا فاصلرو ببين اخه!؟
با شصتم به گوشه چشمم فشار اوردم تا به اعصابم مسلط شم.. با صداش چشمام رو به طرفش چرخوندم:
_خب..چرا گفتي بيام!؟
لبهام رو با زبون تر كردم سعي كردم جملات رو درست كنار هم بچينم:
_امم..ببين ونوس..من يه چيزايي انگار داره يادم مياد!
به چهره ي رنگ پريده اش نگاه كردم.. اين چرا يهو تغيير كرد؟انگار فقط منتظر ادامه ي حرفم بود و عكس العمل بعدم.. سعي كردم ازش بي اعتنا رد شم. پوف كلافه اي كشيدم و ادامه دادم:
_احساس مي كنم از اون اتاق( با دست به اتاقي كه ازش صدا مي اومد اشاره كردم) صداهاي عجيبي مثل ناله ي يك دختر مياد!
اب دهنش رو با سر و صدا قورت داد و كاملا به سمتم برگشت:
_خب؟
سعي كردم يادآوري باز به مغزم فشار نياره و اذيتم نكنه:
_تصويري مبهم دارم ونوس! حس مي كنم يه دختر بچه ،، نمي دونم نوجوون همين ١٥ و ١٦ساله ..حرفم رو قورت دادم دستي بين موهام كشيدم:
_و اون دختر جيغ ميزنه و التماس ميكنه؟ لابد اخرشم از بيچارگيِ زياد فقط ناله ميكنه! چون مي دونه ديگه همچي تمومه؟
با تعجب به ونوسي كه اينطوري با خشم و تنفر حرف مي زد خيره شدم.. دقيقا درست مي گفت..حرفاش عين واقعيت بود اما...اون از كجا مي دونست؟ از كجا حدس زد كه من اينارو ميبينم؟
قيافه متعجب و گنگم رو كه ديد پوزخندي زد:
_منم اينطوري بدبخت شدم! گفتم شايد تو ام همين رو مي بيني دكتر!
دكتر رو طوري گفت كه براي چند ثانيه نفسم قطع شد و موهاي تنم سيخ شدن..
كمي كه به خودم اومدم حس كردم بدنش لزرش خفيفي داره.. پيشونيش عرق كرده و بودو موهاش به پيشونيش چسبيده بود.. خواستم چيزي بگم كه با يه حركت كيفش رو چنگ زد و بلند شد..بي اختيار با بلند شدنش ، از جام پاشدم كه تيز نگاهم كرد..
اروم قدمي به عقب برداشتم كه تو صورتم براق شد:
_گفتي بيام كه اينارو تحويلم بدي؟ كه باز گذشتم رو به يادم بياري؟ اررره؟؟؟!!!! اورديم اينجا كه باز زجر بكشم؟ چرا دست از سرم بر نمي داري؟ هم تو گذشتمي هم تو حالم! لابد مي خواي تو ايندمم باشي!حداقل از اينده ام گمشو بيرون! .... فقط محو يك چيز شدم.. "هم تو گذشتمي هم تو حالم!"...
خواست بره كه سريع به بازوش چنگ زد:
_كجا!؟ اول بايد بگي منظورت از حرفات چي بود؟ چرا اين حرفا رو زدي؟ من چه نقشي تو گذشته ات داشتم ونوس؟
به خوبي ديدم كه هول شده! ولي دست از تقلا برنداشت و سعي كرد ظاهرش رو حفظ كنه..
سعي كرد دستش رو ازاد كنه:
_ولم كن ساميار!
بيشتر نزديكش شدم و محكم تر چسبيدمش..از لاي دندوناي كليد شده ام با حرص غريدم:
_اول جواب منو ميدي..بعد هر جا كه خواستي ميري! وقتي بهش نزديك تر شدم متوجه لرزي كه كرد شدم.. مي دونستم از نزديكي وحشت داره! ولي بايد مي فهميديم،،حالا تمام شك هام به ونوس داشت خودشون رو نشون مي داد!
حرفي نزد. باز تقلا كرد كه اعصابم خورد شد.. ديگه مطمئن بودم داره يك چيزي رو پنهون مي كنه..دستاش رو محكم گرفت كه همون موقع شروع به لرزيدن كرد..كلمات نامفهومي مي گفت..فقط يك چيز مي شنيدم..
_داره اون شب تكرار ميشه..باز مي خواد بدبختم كنه!
چشمام از بيش از حد گشاد شد..تكوني بهش دادم و خواستم به طرفم بچرخونمش كه جيغي كشيد..هول شدم و دستام رو شل كردم كه چنگي به دستام زد و كامل ازم جدا شد..خواستم نزديكش شم كه جيغ بلند تري كشيد:
_گمشو...گمشوووو اشغاااال..
كف دو دستم رو جلوش گرفتم تا اروم باشه..اما سرش رو هستريك به اطراف چرخوند:
_بزار برم..
نزديك تر شدم كه با جيغ داد كشيده اي به صورت خودش زد:
_بزااااار برممممم. اشكاش رو گونه هاش جريان پيدا كرد..ترسيدم از اينكه بلايي سر خودش بياره..عقب رفتم كه سريع به سمت در هجوم برد و در كسري از ثانيه ناپديد شد.تا به خودم بيام و برم بيرون در حياط رو محكم بهم كوبيد كه لرزي به بدنم افتاد..اين دختر داشت چي رو پنهون مي كرد؟؟؟؟
با اعصابي داغون وارد خونه شدم و گوشيم رو پيدا كردم..سريع شماره اش رو گرفتم كه رد تماس خورد.چند بار ديگه زنگ زدم كه گوشيش رو خاموش كرد و من موندم و ونوسي كه گذشته اي رو پنهون ميكرد..گذشته اي كه اگه مي گفت امكان داشت كل خاطراتم به يادم بيان!
#انتقام
#پارت_۶۸
با اعصابي داغون گوشي به ديوار كوبوندم..اما با ياد اوريه محمدحسين سريع به سمت گوشيم رفتم..پوكيده بود و نمي شد ازش استفاده كرد..دادي از سر حرص زدم كه چشمم به تلفن خونه افتاد.. شماره ي محمد رو حفظ بودم..گاهي تو خلوت درمورد ونوس باهاش حرف مي زدم.
سريع به سمت گوشي تلفن رفتم و برش داشتم..شماره محمد رو گرفتم. با دومين بوق جوابم رو داد:
_بله؟
_الو؟ محمدحسين خودتي؟
انگار شناخت منو:
_جانم داداش؟
اگه مي گفتم كه ونوس چطور از خونه زد بيرون صد در صد شهيدم مي كرد!
پس سعي كردم عادي باشم:
_داداش ونوس پيشته؟
تعجب تو صداش مشهود بود؛
_وا همين الان پيشت بود كه! گفت مي رم پيش ساميار حالش بده..چيزي شده؟
سعي كردم جوابي بدم كه نه سيخ بسوزه نه كباب:
_راستيتش دعوا كرديم..رفت!
خنده ي مردونه اي كرد:
_اي خدا..امون از دستتون..البته مي دونم تقصيره ونوس..خواهرم يكم عصبيه.
تو دلم گفتم فقط يكم؟ جا داشته باشه همه مردارو باهم ميكنه تو گور!
_محمد اگه اومد پيشت بهم خبر ميدي؟ نگرانشم!
ته خنده اي هنوز تو صداش بود:
_چشم. كاري باري؟
_فدات. باي!
_خدافظ.
خودم رو پرت كردم رو مبل و تماس رو قطع كردم..هعي امان از دستت ونوس..گاهي يادم ميره روانشناسم! نمي دونم چي شد كه همونطور روي مبل به خواب رفتم.
با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم..به ساعت نگاه كردم.. اوف يك ساعت خوابيده بودم..شماره محمدحسين رو كه ديدم با سر جواب دادم:
_چيشد؟ كجاست؟ خوبه؟
خنده اي سر داد..اخ كه چقدر اين پسر برعكس خواهرش خوش اخلاق بود!
-اره داداشم! اومد..
بعد كمي تعلل تصميم گرفتم حرفم رو بزنم:
_محمد..مي شه يه جا هم رو ببينيم؟ بايد باهات حرف بزنم!
انگار كنجكاو شد:
_چيزي شده؟
سعي كردم موضوع رو گنده اش نكنم:
_نه نه..نميايم نيا!
_باشه.. ميام ادرس اس كن..
بعد خداحافظي ادرس رو اس كردم..بايد باهاش درمورد خودم و ونوس حرف مي زدم و همه چيز رو ميگفتم!
سریع از جام بلند شدم و با احتیاط به طرف اتاق رفتم. سعی می کردم نگاهم به اون تخت لعنتی نخوره! لباسام رو برداشتم و فورا از اتاق بیرون رفتم.
آروم و آهسته، همون طور که ذهنم مشغول و مشوش بود لباسام رو پوشیدم. نگاهی سرسری به خودم توی آینه ی جلوی در انداختم و از خونه بیرون زدم.
سوار ماشین شدم و ریموت در رو زدم و دنده عقب گرفتم و از خونه بیرون زدم. می دونستم که طول میکشه تا محمدحسین بیاد. بنابراین برای سریع تر رسیدن عجله ای نکردم
تقرییا بعد از چهل و پنج دقیقه جلوی کافی شاپ بزرگی که همیشه پاتوق خودم و سام بود پارک کردم. دستم رو توی جیب شلوارم کردم و قدم های آرومم رو به طرف کافه برداشتم و در رو باز کردم.
با دیدن محمدحسین که روی صندلی نشسته بود، لعنتی نثار خودم کردم. کم دیر رسیده بودم، جلوی در هم انگار داشتم پا روی تخم مرغ می ذاشتم!
سرم رو تکون دادم و صندلی رو عقب کشیدم و گفتم:
_شرمنده ام محمد.. فکر کردم دیر میای.
لبخندی زد و دست هاش رو توی هم قفل کرد و گفت:
_حس کردم حالت خیلی خرابه. بنابراین دربست گرفتم. الانم می بینم اشتباه نکردم. چته تو پسر؟
دستم رو روی گردنم کشیدم و تا خواستم حرفی بزنم، متوجه شدم هیچی روی میز نیست! ابروهام بالا پرید و گفتم:
_چیزی سفارش ندادی؟
بدون حرف سرش رو به طرفین تکون داد. هوفی کشیدم و گارسون رو صدا زدم. چند ثانیه بعد گارسون به طرفمون اومد.
هر دو بدون اینکه نگاهی به منو بندازیم، قهوه سفارش دادیم. زبونی روی لب های خشک شده ام کشیدم و گفتم:
_محمد حسین... احساس میکنم یه حرفایی به ونوس زدم که هم حال اون خراب شده هم حال خودم. نمی فهمم.
#انتقام
#پارت_۶۹
اخم هاش رو توی هم کشید و آروم لب زد:
_چه حرفایی؟
دندونام رو روی لب هام کشیدم. این کارم صرفا جهت خالی کردن حرص و عصبانیتم بود! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_خب می دونی؟ من فقط در مورد صداها و صحنات مجهولی که توی ذهنمه باهاش حرف زدم. نمی دونم چرا ولی ونوس خیلی حالش بد شد. جیغ میکشید؛ یه حرفش خیلی ذهنم رو مشغول کرد.. اونم این بود که گفت من هم تو گذشتشم هم تو آیندش. یعنی چی این حرفش؟
نگاهم رو به محمدحسین دوختم تا تاثیر حرفام رو روش ببینم. اخم هاش به شدت توی هم بود اما بهت رو می تونستم به راحتی از توی چشم هاش بخونم.
بعد از اینکه دیدم جوابی نمیده، دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
_محمدحسین.. کجایی تو؟
پلک زد و سرش رو تکون داد. گره ی اخماش از هم باز شد. گلوش رو صاف کرد و گفت:
_همین جام.
تا خواستم حرفی بزنم، سفارش هامون رو آوردن. فنجون قهوه ام رو توی دستم گرفتم و آروم لب زدم:
_میشه باهاش حرف بزنی؟
با مکثی کوتاه سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. انگاري بي قرار بود..اين رو به خوبي حس مي كردم..ولي چرا؟ لباش رو تر كرد:
_امم..ببين ساميار..يه كاري دارم كه تازه يادم افتاد! مي شه من برم؟ بعداً درموردش صحبت كنيم!؟
سرش رو كج كرد تا جوابم رو بشنوه،سري به عنوان تاييد واسش تكون داد:
_نه مشكلي نيست..بعدا حرف مي زنيم.
با لبخند دستم رو دراز كردم و با هم دست داديم.. سريع از صندليش پاشد و با خداحافظي اي كوتاه و عجله از كافه زد بيرون.. محمدحسينم بعد شنيدن حرفام سر درگم بود..ولي چرا؟ سرم رو ميون دستام گرفتم ..خدايا چه گناهي درگاهت كردم كه حافظم رو از گرفتي و اينجوري سردرگمم كردي؟
"ونـــــوســـ"
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم. حالم بد بود. انگار تمام خاطرات بد گذشته باز هم برام تکرار شده بود. یه بدترین شکل داشتم عذاب می کشیدم!با صدای در اتاق، از جام پریدم. دستم رو روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و همونطور که نفسم رو بیرون می دادم ترسیده گفتم:
_زهرم ترکید.. چه خبرته
خارج از انتظارم، در رو محکم کوبید به هم و کامل اومد داخل. تعجب و بهت تمام وجودم رو فرا گرفت. به طرفم اومد و آروم و اما عصبی غرید:
_ونوس یه سوال ازت می پرسم.. به ولله ی علی بخوای دروغ بگی همین جا خاکت میکنم؛ خونت حلاله.آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق، به خودم مسلط بشم. آروم، با تته پته گفتم:
_چ...چشم.
قفسه ی سینش از عصبانیت به شدت بالا و پایین می شد. با مکثی کوتاه، گفت:
_این پسره... سامیار صالحی همون کسی نیست که پنج سال پیش....
ادامه ی حرفش رو خورد و عقب کشید. کلافه و عصبی دستش رو توی موهاش فرو کرد و به طرف میز آینه ام رفت.تقریبا هیچ عکس العملی نمی تونستم نشون بدم. هنگ کرده بودم! به تمام معنا هنگ کرده بود. گوشیم رو از روی میز برداشت و روشنش کرد و بعد فریاد کشید:
_رمزش چیه؟
گوشی رو به طرفم پرت کرد و غرید:
_بازش کن..
بدون هیچ مقاومتی، دست های لرزونم رو به سمت گوشی بردم و برش داشتم. اومد و بالا سرم ایستاد. همین که رمز رو زدم گوشی از محکم از دستم بیروم کشید.می دونستم فهمیده.می دونستم دیگه نه راه پس دارم نه راه پیش.می دونستم با خوندن پی امای من و نازنین، بدبخت میشم. اما هیچی نگفتم.سکوت!صورتش هر لحظه از عصبانیت قرمز و قرمزتر می شد. در یک آن گوشی رو بالا برد و با تمام قدرتی که داشت توی آینه کوبید...
#انتقام
#پارت_۷۰
آب بینیم رو بالا کشیدم. پشت دستم رو روی صورتم مالیدم و با تنفر گفتم:
_تحملش کردم که ازش انتقام تک به تک لحظاتمو میگیرم.
هاله ی خشم از چهرش کنار رفت و جاش رو به بهت داد! قدمی به عقب برداشت و آروم لب زد:
_می خوای چیکار کنی؟
چندین بار آب دهنم رو قورت دادم بلکه بغض شدیدم از بین بره. اصلا دلم نمی خواست در مورد نقشه هام باهاش حرف بزنم.می دونستم به غرور و غیرتش بر میخوره. موهام رو پشت گوشم زد و دستم رو روی صورتم کشیدم؛ صورتم بد سوزش گرفته بود!محمدحسین عقب عقب رفت و به دیوار چسبید. آروم سر جاش لیز خورد نشست. سرش رو بین دست هاش گرفت و گفت:
_وقتی بردیمت دکتر.. با خودمون گفتیم حالت خوب میشه.. از گذشتت دور میشی و برای خودت یه زندگی جدید میسازی. ولی انگار همون دکتر بیشتر از قبل به گذشته برت گردونده.سرش رو بالا آورد و خیره شد توی چشمام. چشم هاش، به قرمزی خون شده بودن! آب دهنش رو قورت داد و به سختی گفت:
_پنج سال تمام از عمرت به باد رفت. نذار بقیه اش هم خراب بشه. از سامیار دور شو. ازت خواهش میکنم.
دیوانه وار سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و گفتم:
_نمیشه محمد حسین.. اینجوری هیچ وقت آروم نیستم. این همه وقت تلاش نکردم که الان وسط راه ولش کنم.آهی کشید؛دلم نمی خواست اینجوری ببینمش. محمدحسین هم پا به پای من داشت زجر می کشید اما دم نمی زد! آروم گفت:ولی اون تو رو یادش نمیاد.. برای چی میخوای تلاش کنی؟دستم رو به گردن عرق کرده ام کشیدم و گفتم:کاری میکنم یادش بیاد. ولی به موقعش.نفسم رو پر شدت بیرون دادم. سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:
_ازت خواهش میکنم مانع کارم نشو.. این همه زجر کشیدم. می خوام خودم درد خودم رو تسکین بدم. توروخدا محمدحسین. سختمه می بینم جلوی چشمام داره راست راست راه می ره. با من در مورد لحظه هایی که می بینه حرف میزنه. لحظه هایی که یه دختر داره جون میده. و اون دختر منم. دلم می خواست همون لحظه با دستام خفش کنم. اما نمیشد. نقشه ی من نباید به همین راحتی، توی چنین موقعیتی خراب بشه!سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. می خواستم تاثیر حرفام رو روش ببینم. اما به گوشه ای خیره شده بود و انگار توی یه دنیای دیگه بود! از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.جلوی پاش نشستم که نگاهش رو از اون نقطه ی نامعلوم گرفت و به من دوخت. سرم رو کج کردم و سعی کردم با مظلوم ترین لحن ممکن حرف بزنم:کمکم میکنی؟
آب دهنش رو قورت داد و شروع کرد به حرف زدن. توی صداش هیچ لحنی وجود نداشت! کاملا بی احساس؛
_همون روزی که با امیرحسین رفتیم خونه ی سامیار، می دونستم ته این راه هیچی نیست. این همه سال من با فکر اینکه یه قاتلم، شب و روزمو سر کردم. الان می بینم، خواهرم آتیش تند تری برای انتقام پیدا کرده. ونوس...
مکث کرد. زبونی روی لب های خشک شده ام کشیدم و گفتم:
_جانم؟
پلک زد و آروم زمزمه کرد:
_خودت توی آتیش این انتقام می سوزی. امیرحسینم می سوزه. اگر پنج سال پیش رفته بودیم پیش پلیس، الان شاید وضع زندگیت اینجوری نبود. شاید ازدوج کرده بودی. شاید منم ازدواج کرده بودم...
#انتقام
#پارت_۷۱
پلک زد و آروم زمزمه کرد:
_خودت توی آتیش این انتقام می سوزی. امیرحسینم می سوزه. اگر پنج سال پیش رفته بودیم پیش پلیس، الان شاید وضع زندگیت اینجوری نبود. شاید ازدوج کرده بودی. شاید منم ازدواج کرده بودم...هوفی کشیدم و چشم هام رو بستم. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و زمزمه کردم:
_می رسه روزی که همه مون خوشبخت بشیم. در آرامش کامل. پس کمکم کن. باهام راه بیا. به امیرحسین هیچی نگو؛ میدونی که اگر بگی چه بلایی سرم میاره. نه تنها من، سر سامیار میاره. هوم؟مکثی کوتاه کرد و سرش رو تکون داد. از جاش بلند شد که من هم همزمان بلند شدم. دست رو بالا آورد و روی صورتم گذاشت. با انگشت شصتش صورتم رو نوازش کرد و گفت:دستم بشکنه...بغض سنگینی گلوم رو گرفت؛ خودم رو توی آغوشش انداختم. شاید محمدحسین نمونه ی یه برادر کامل بود. می دونستم هیچ وقت، هیچ کس به اندازه ی محمدحسین نمی تونه منو دوست داشته باشه. نه امیرحسین، نه بابا. هیچ کس!!
"ســــامــــیــار"
ترجیح دادم به جای تنها موندن توی خونه و فکر و خیالای الکی، برم یه سری به سام بزنم. هنوز از زندان آزاد نشده بود. مراحل قانونیش طول می کشید.شاید باید خودمون رو برای عروسیه سام که ماه آینده برگزار می شد آماده می کردیم.رو به روش نشستم و لبخندی دردمند به روش زدم. خداروشکر از اون حالت افسرده خارج شده بود. تکیه ام رو به صندلی فلزی زدم و گفتم:
_چه خبرا؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:سلامتی...
نگاهش رو به در و دیوار انداخت و ادامه داد:این تو که خبری نیست. همه ی خبرا بیرونه. پیش تو، پیش بهنام. ولی هر وقت منو می بینین بازم این سوال خنده دارتون رو می پرسین؛ "چه خبر؟"
خنده ای کردم. حق داشت؛ زبونی روی لب هام کشیدم و به سمت جلو متمایل شدم. دست هام رو توی هم قفل کردم و گفتم:سام می خوام یه چیزی ازت بپرسم.
"هوم"ی گفت و منتظر نگاهم کرد. سخت بود بگم. می دونستم یاد آوری اون لحظات شوم برای خودشم اذیت کننده بود. اما شاید می تونستم ازش کمک بگیرم."هوم"ی گفت و منتظر نگاهم کرد. سخت بود بگم. می دونستم یاد آوری اون لحظات شوم برای خودشم اذیت کننده بود. اما شاید می تونستم ازش کمک بگیرم.گلوم رو صاف کردم و بعد از تر کردن لب هام، آروم گفتم:
_سام... من چند وقته توی خونه، یه چیزایی می بینم.. یعنی... یادم میاد. دارم دیوونه میشم.اخم هاش رو توی هم کشید. کنجکاو گفت:_چی مثلا؟
سرم رو به دستم تکیه دادم و همونطور که به میز خیره شده بودم لب زدم:یه پسر... نمیتونم
سرم رو بالا آوردم و ادامه داد:می فهمی چی میگم؟
رنگش پریده بود. درکش می کردم شاید به خودش فکر کرده! دستشو گرفتم و تکونی بهش دادم:سام خو...قبل از اینکه جمله ام رو تموم کنم، توی حرفم پرید و با تحکم گفت:سعی کن بهش فکر نکنی. نگران نباش. عزرائیل دوستت داره حتما.و بعد زد زیر خنده. اخمی به روش کردم و با عصبانیت دستاش رو هل دادم و گفتم:بامزه.. این همه نمک چجوری توی تو جا شده؟گلوش رو صاف کرد و در همون حال سعی کرد خنده اش رو کنترل کنه! به سختی گفت:با واقعیت ها روبه رو شو. مگه دروغ میگم؟ این یه حقیقته که انسان گذشته شونو به یاد بیارن. شاید فرشته بودی اون موقع عزرائیل عاشقت بوده الان میخاد ببرتت.چشم هام رو ریز کردم و آروم لب زدم:خفه شوشونه هاش رو بالا انداخت و بعد، به صندلی تکیه کرد.این رو واقعا از خودم بعید می دونستم که اومدم باهاش بحث کنم!خب خب اینم از این پارت
لایک یادتون نره نظرتم بهم بگو 😇حالا برو برای پارت بعدیییی😄