خب اینم از پارت گشنگ☺️

برای خوندنش بپر ادامه 💖 

#انتقام 

#پارت_۷۲

لب هاي ترك خوردش رو به حركت در اورد:

_اونم همين رو ميگفت!

متعجب خيره اش شدم..راجب كي حرف مي زد؟!

به پدرش اشاره كردم كه بره بيرون..دختره ام ديگه سعي نكرد و پدرش از اتاق خارج شد..

لبام رو با زبونم تر كردم و به صندليم تكيه زدم:

_خب ميشه بدونم درمورد كي حرف مي زدي!؟

گنگ نگاهم كرد كه سعي كردم از راهي برم كه فكر كنه جريان رو مي دونم:

_ببين تو درمورد يك پسر حرف زدي درسته؟

رنگش پريد و نامحصوص احساس كردم لرزي به تنش نشسته..از جام بلند شدم:

_خب! بيا درموردش حرف بزنيم..چطوره؟من مي تونم كمكت كنم..فقط بگو چي شده؟

آب دهنش رو پر استرس و ترسیده قورت داد و بیشتر از قبل توی خودش جمع شد. سعی کردم با حفظ فاصله، کمی نزدیک تز از قبل بهش بشم. با لحنی آروم گفتم:

_نترس.. من کاری ندارم باهات.. فقط می خوام هر اتفاقی برات افتاده رو مو به مو و کلمه به کلمه برام تعریف کنی؟ میتونی؟

توی چشم هام خیره شد و بعد از چند ثانیه باز هم دیوانه وار سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. می دونستم چجوری باید رامش کنم!

با نگاهم سعی کردم آرامش بهش بدم. بعد از چند ثانیه انگار رفت تو خيال...چشماش به يقيه ام ثابت شد:

_گفت چيزي نمي شه..گفت اعتماد كنم!

خب..كم كم داشت دستم مي اومد..يه بوهايي برده بودم!

اروم اروم نزديكش شدم كه نگاهش رو به صورتم دوخت..

لبخند ارامش بخشي زدم كه مطمئن بودم چشماي ابيم رو جذاب تر مي كنه..

_من مثل يك دوستم واست..قول مي دم به پدرت چيزي نگم..تو الان فقط من رو يك غريبه ي اشنا بدون كه حرف دلت رو مي زني و اون ميشه مرحم دردات!

كمي ذهنش مشغول شد..فكر كنم داشت كارم جواب مي داد!

نفس عميقي گرفتم و بازم نزديك تر شدم:

_بگو وقتي رفتي بيرون چيشد؟ وقتي با دوستت رفتي بيرون دقيقا چه اتفاقي افتاد؟

انگار هيپتونيزم شده باشه شروع كرد به صحبت و چشماش باز ثابت شد..

_با دوستم نبودم!!!

سكوت كرد..اه لعنتي سكوت نكن!

بايد به اعصابم مسلط مي شدم..اولين باري بود كه كم اورده بودم..موضوع سختي نبود! ولي من يكي واقعا اعصابش رو نداشتم..خب ديگه بيشتر بايد نزديك مي شدم..اروم اروم جلو رفتم و دقيقا روبروش روي مبل يك نفره نشستم..

روي پيشونيش دونه هاى عرق ديده مي شد و اين يعنى داشت يادش مي اومد! نمي خواستم خودش به ياد بياره و به من نگه..اينطوري فقط اعصابش ضعيف مي شد و منم بي نصيب..سرفه ي مصلحتي اي كردم كه از فكر در اومد..لبخندم رو حفظ كردم..

_خب مي گفتي! اگه با دوستت نبودي پس با كي بودي؟

__با دوست پسرم!

چشمام رو ريز كردم..بايد يه دستي مي زدم

_خب اونم يك دوسته..چرا پس مي گي با دوستت نبودي؟

لحظه اي نگاهش رنگ خشم و نفرت گرفت:

_دوست؟ دوستم مگه ادمو گول میزنه؟

نفسم بند رفت...يك دختر همسن ديگه.. نفسام كش دار شدن..واي خدايا گناهم چي بود كه همش داري مجازاتم مي كني؟ حالا كه يادم رفته بودو اومدم سر كارم بايد يه كيس مثل همون واسم ميفرستادي!؟ كرمتو شكر!

سعي كردم باهاش كنار بيام..خودم رو متعجب نشون دادم:

_چي؟ مي شه بيشتر توضيح بدي؟

مظلوم سرش رو تكون داد و چشماي عسليش بازم باروني شد:

_باهاش قرار داشتم..به مامانم اينا گفتم با دوستم مي رم..اومد دنبالم رفتيم بيرون..گفت خونه يه كاري دارم بيا بريم..گفتم خب باشه من پايين منتظر ميمونم..قبول كرد..به خونه كه رسيديم تعارف زد بريم بالا گفتم نه..ناراحت شد گفت اعتماد نداري و خواست بره كه باهاش همراه شدم،.همه چيز خوب بود رفتيم تو رفت تو اتاقش..نيم ساعت گذشت نيومد..كنجكاو رفتم تو اتاقش كه ديدم خاليه اما در پشت سرم بسته شدو به سمتم يورش اورد.....لعنت بهش 

چنگي به موهاش زد و ادامه نداد. خودمم حال خوشي نداشتم..لعنت به اينايي كه اين كارارو مي كنن.. لعنتيا! سعي كردم ارومش كنم داشت گريه مي كرد بلند شدم به سمتش رفتم كه نگاهم كرد..نزديك تر رفتم كه چشماش رنگ التماس گرفت:

_تو ام مي خواي مثل اون رفتار كني؟

#انتقام 

#پارت_۷۳

نزديك تر رفتم كه چشماش رنگ التماس گرفت:

_تو ام مي خواي مثل اون رفتار كني؟

سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم و از حرکت ایستادم. زبونی روی لب های خشک شده ام کشیدم و آروم لب زدم:

_من دکترم.. کسی میتونی بیشتر از هر چیز و هر کسی بهش اعتماد کنی. الان اون پسر کجاست؟ چجوری از اون خونه بیرون اومدی؟

همونطور که از شدت گریه نفس نفس می زد، با دست هاش صورتش رو قاب گرفت و گفت:

_رفته بود حموم.. 

پریدم توی حرفش:

_و تو فرار کردی. آره؟

سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. درمانده تکیه ام رو به مبل دادم و سرم رو بین دست هام گرفتم. صدای گریه هاش خراش به روحم می نداخت. همش چند سالش بود این طفل معصوم؟

به سختی گفت:

_حالا چیکار کنم؟ جواب پدر مادرمو چی بدم؟

نفسم رو پر شدت بیرون دادم. صدا هایی مبهم از سر درد، تمام ذهن بیمارم رو پر کرده بود. داشتم از شدت این همه فشار و درد بالا میاوردم! گلوم رو صاف کردم. نباید به خاطر اعتمادش به یه پسر غریبه سرزنشش می کردم؛

_من با خانوادت صحبت میکنم. ولی تو باید قول بدی که به پلیس کمک کنی اون پسرو پیدا کنن.

چنگی به مانتوش زد و ترسیده گفت:

_نه توروخدا.. خانواده ی ما خیلی مذهبین. بابام توی این دنیا آبروش از هرچیزی براش مهم تره. به پلیس بگیم همه می فهمن. بابام منو میکشه؛ حاضره من و تیکه تیکه کنه ولی پیش پلیس نره.

دستی توی موهام کشیدم. چطور می تونستم با این همه صدا توی ذهنم، و این سر درد لعنتی تمرکز کنم؟ چشم هام رو روی هم گذاشتم و بعد گفتم:

_من باهاش صحبت میکنم. نگران نباش. اون هیچ وقت بلایی سر جیگر گوشه ی خودش نمیاره. آبرو مهم تره یا زندگیه دخترش؟ درضمن، مگه تو خودت خواستی این بلا سرت بیاد؟ هوم؟

به گریه اش ادامه داد و جوابی نداد؛ نفسم رو بیرون دادم و براش لیوانی آب ریختم و به طرفش گرفتم:

_بخور آروم شی. وقتی باباتو صدا زدم تو از اتاق برو بیرون. هر چی هم شنیدی داخل نیا. باشه؟

سرش رو تکون داد و با همون چشم های به خون نشسته از گریه اش، قلپی دیگه از آبش خورد. چجوری باید به باباش میگفتم؟

لیوان رو با دست هایی لرزون روی میز گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم که اونم همزمان با من بلند شد. بدون اینکه دست بهش بزنم به طرف در هدایتش کردم. بعد از باز کردن در بلافاصله خودش رو بیرون انداخت.

به باباش خیره شدم که منتظر و نگران به هر دوی ما نگاه می کرد. به سختی لبخندی روی لب هام نشوندم و گفتم:

_لطفا بفرمایید داخل..

و با پایان حرفم از جلوی در کنار رفتم!

باباش نگاهی به مریض ها انداخت و آروم وارد اتاق شد. آب گلوم رو قورت دادم و بعد از بستن در، به طرفش رفتم و دعوت به نشستنش کردم. همون طور که آروم روی مبل می نشست، گفت:

_تونستین باهاش حرف بزنین؟

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم. داشتم توی ذهنم کلمات رو کنار هم می چیدم تا بتونم در نهایت آرامش باهاش حرف بزنم! قبل از هر کاری براش آب ریختم و لیوان رو به طرفش هول دادم و گفتم:

_آقای...

و منتظر نگاهش کردم.

پلکی زد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:

_عباسی.

سرم رو تکون دادم و بعد از کندن پوست لبم، تکیه ام رو به مبل دادم. به وضوح داشت کلافگی رو از تمامی رفتارم می خوند. اما هیچ حرفی نمیزد و منتظر خیره شده بود بهم.

گلوم رو صاف کردم و گفتم:

_آقای عباسی... می خوام وقتی دارم باهاتون حرف میزنم، سعی کنین آرامش خودتون رو حفظ کنین. لیوان رو توی دستتون بگیرین هر آن احساس خشم کردین، آب بخورین.

گنگ خیره شده بود بهم. شاید این اولین بار بودم که باید به یه پدر، این حرفو می زدم. می گفتم که دختر کوچولوش دیگه  بزرگ شده !! این بلا سرش اومده

باز هم گلوم رو صاف کردم. این کار تنها برای جمع شدن حواسم بود! لب زدم:

_آقای عباسی.. به دختر شما.. 

مکث کردم. یه چیزی توی وجودم اجازه نمی داد کلمات رو به زبون بیارم. ولی تهش چی؟

#انتقام 

#پارت_۷۴

مکث کردم. یه چیزی توی وجودم اجازه نمی داد کلمات رو به زبون بیارم. ولی تهش چی؟

سعي كردم خونسرديم رو حفظ كنم..

با زدن حرفم تو صورتش خيره شدم..عكس العمل خاصي نشون نداد.. یعنی احساس می کردم که این جوریه!

نفسم رو پر صدا بيرون فرستادم:

_دخترتون ميگفت اگه بدونيد مي كشيدش! مي گفت نمي خواد بدونيد..ازتون مي ترسيد..لطفاً برعكس تصوراتش رفتار كنيد.. مي فهميد چي ميگم؟

تا ثانیه ها همون طور بی صدا خیره شده بود توی چشم هام. نمی دونم شاید اون چیزی هم که توی چشماش برق میزد، چیزی جز اشک نبود! نفس عمیقی کشید بر خلاف تصورم خونسرد سري تكون داد و جرعه اي از اب رو نوشيد..ليوان رو روي ميز قرار داد و تكيه اش رو به مبل زد..

تو چشمام خيره شد:

_اينقدري بد بودن حالش اذيتم كرده كه الان دليلِ حالِ بدش نخواد عصبانيم كنه و بهش اسيب برسونم..خودمم يه حدسايي زده بودم..و ممنون ازتون كه باهاش صحبت كرديد.. بعد سري تكون داد و زير لب طوري كه بشنوم ادامه داد:

_عجب پدري بودم كه دخترم ازم فاصله گرفت!؟ ازم ترسيد! 

اهي كشيد و از جاش بلند شد..

متقابلا از جام بلند شدم و ايستادم..

روبروش وايستادم و دستم رو دراز كردم..پس از مكثي باهام دست داد..خوب معلوم بود داره از باده غيرت منفجر ميشه اما سعي مي كرد منطقي رفتار كنه و اين چقد به دلم مي نشست..

كاش واقعا ادما ياد بگيرن بايد منطقي باشن! در هر شرايطي منطق حرف اول رو مي زنه..ولي بعضي ها با تفكرات غلطشون مانع منطقشون مي شن.. مثلا همين اقا مي تونست بي منطق برخورد كنه و دخترش رو همينجا وسط مطب به باد كتك بگيره ولي نكرد..

دستش رو از دستام بيرون كشيد كه از فكر در اومدم و لبخند شرمنده اي زدم..

_داشتم به اين فكر مي كردم كه اگه همه مثل شما منطقي فكر و برخورد مي كردن خيلي عالي بود..ممنون كه منطقي برخورد كرديد!

لبخندي هر چند کج و کوله و نصفه نیمه روی لبش نشست و سري تكون داد.. با خداحافظي اي اروم خواست بره كه صداش زدم..

سوالي به طرفم برگشت كه به ارومي و شمرده شمرده سوالم رو بيان كردم:

_نمي خوايد بدونيد چطور اين اتفاق براش افتاده؟

به شدت سرش رو به علامت منفي تكون داد

_نه. اصلا! چون دانستنش سودي برام نداره..

سري تكون دادم كمي سر خم كردم..با دستم اشاره به در كردم

_مي تونيد تشريف ببريد..

از در بيرون زد و من موندم.

من موندم و فكر درگيرم..كه امروز چرا حتما بايد همچين كيسي به تورم مي خورد؟ جاي تعجب داشت.. انگار همه چي دست به دست هم داده بودند تا ذهن بيچاره ام رو منفجر كنند..بي حرف به سمت ميزم رفتم و با تلفن به منشي خبر دادم مريض بعدي رو بفرسته..امروز نزديك به ده تا مريض مشاوره دادم و...

خسته و کوفته کیفم رو برداشتم و با خداحافظی سرسری از منشی، از مطب بیرون زدم. سوار آسانسور شدم و دکمه ی پارکینگ رو زدم. اونقدر خسته بودم که دلم می خواست توی همون ماشین بگیرم بخوابم!

دزدگیر ماشین رو زدم و سوار شدم. ضبط ماشین رو روشن کردم تا از فکر های بیهوده به دور باشم. از ساختمون زدم بیرون و توی خیابون افتادم. طبق معمول اونقدر شروع بود که به ذهن من فرصت فکر کردن بده!

سرم از فکرهایی که هنوز توش نیومده بود، درد می کرد. جدا باید خودم رو به یه دکتر نشون می دادم. خودم که برای خودم کاری از دستم بر نمی اومد. همه ی راه هایی که به بیمارهام توصیه می کردم برای خودم یه مشت چرندیات خنده دار بود!

نگاهی به آینه ی عقب انداختم که با دیدن دختری، سریع به عقب برگشتم. تپش قلبم بالا رفته بود. با دیدن صندلی خالی نفسم رو پر شدت بیرون دادم و دوباره برگشتم. خدا رحم کرد که ترافیک بود وگرنه صد در صد تصادف می کردم.

صدایی توی ذهنم اکو داده شد:

"-خــوبه؛اسمت چیه؟

_ونوس. "

هوفی کشیدم و شیشه رو پایین دادم. ونوس؛ یعنی چی؟ چرا احساس می کردم این اسم بیشتر از اینکه اسم بیمارم باشه برام آشناست؟

تقه ای به پنجره ی ماشین خورد. برگشتم و خیره شدم به پسری که جندتا لنگ توی دستش بود و ملتمسانه نگاهم می کرد. شیشه رو پایین دادم که سریع شروع کرد به حرف زدن:

-آقا لنگ می خری؟ یه دونه پنج تومن. دستمال کاغدیم دارما.

گلوم رو صاف کردم و سوالی که توی ذهنم بود رو ناخودآگاه به زبون آوردم:

_تو دختری به اسم ونوس می شناسی؟

ابروهای پسر بالا پرید.

خودم هم تعجب کردم. آخه چرا باید می شناخت؟ هوفی کشیدم و کیف پولم رو از توی کیفم در آوردم و اسکناس ده تومنی به طرفش گرفتم. 

شاید اگر الان سام باهام بود، بهم میگفت لنگ به دک و پز ماشین من نمی خوره. ولی خرید کردن از این بچه ها، تنها راهی بود که می شد بهشون کمک کرد:

_دوتا از این لنگات بده.

خوشحال به طرفم گرفتشون و اسکناس رو از دستم گرفت و با خداحافظی ازم دور شد. شیشه رو بالا دادم و سرم رو روی فرمون گذاشتم. تموم شدنی نبود این فکرای لعنتی؟

"_خیلی خنگی دختر. فکر کردی میذارم پیاده شی و در ری؟. نخیر.. از وسط صندلی ها بیا جلو."

با صدای بوق ماشینی، سرم رو بالا آوردم و بدون اینکه به کلماتی که توی ذهنم جاری می شد، توجهی کنم، پام رو روی گاز گذاشتم!

#انتقام 

#پارت_۷۴

حرفي که می خواستم بزنم رو فرو دادم. این از کجا درومد؟ "جانم" دیگه

چي!!

هوفي کشیدم و منتظر موندم تا حرف بزنه:

_حالت خوبه؟ سالمي؟

گلوم رو صاف کردم و کنجکاو گفتم:

_خوبم.. اتفاقي افتاده؟

 

صداي نفسش توی گوشم پخش شد. این بار توی لحنش نگراني نبود. یه آرامش بود که معنیش رو نمي فهمیدم:

_خداروشکر.. چیزي نشده.. یه خواب بد دیدم.

دستم رو بالا آوردم و نگاهي به ساعتم کردم. ابروهام بالا پرید و گفتم:

_اوه... ساعت خواب!

 

خندید:

_سرم درد میکرد قرص خوردم.. خواب آور بود.

 

شاید این نشونه ي خوبی بود که حالش خوبه. اخم هام از هم باز شد و لبخندی

محو روي لبام نقش بست. دندون هامو روي لب پایینم کشیدم و گفتم:

_چیزی نیست.. خواب زن چپه.

قهقهه اي زد:

_باشه... ولی من واقعا نگرانت شدم......

ضربان قلبم بالا رفت. صدای تپش هاي قلبم تنها چیزي بود که اون لحظه مي

شنیدم. نفس عمیقي کشیدم و سعي کردم جلوي اون لبخند ناشیانه ام رو بگیرم:

_فکر کنم بهتره چندتا دارو برای کابوسات بدم..

نفس عمیقي کشیدم و سعي کردم جلوي اون لبخند ناشیانه ام رو بگیرم:

_فکر کنم بهتره چندتا دارو برای کابوسات بدم..

گفت:

_نه... نمي خوام.

هوفی کشیدم. احساس بدی داشتم که با ذوق توام شده بود. دستی به گردنم

کشیدم و آروم لب زدم:

_ونوس.. خوبی؟

 

سرفه ای کرد و با مکثی طولانی گفت:

_من خوبم.. تو خوبی؟

 

خوب بودم؟ آره خوب بودم. شاید فقط کمی حرف زدن با ونوس آرومم می

کرد. نگاهم رو به فرمون دوختم و همونطور که دستم رو روش می کشیدم

زمزمه کردم:

_آره... الان خوب شدم. 

حرفی نزد و من گوش سپردم به صدای نفس کشیدنش. نمی دونم چرا ولی

احساس می کردم با هر نفسی که اون میکشه، به قلب من انرژی دوباره داده

میشه.

آب دهنم رو قورت دادم. سکوت بینمون داشت حکم فرما می شد. انگار نه من

حرفی داشتم بزنم و نه اون. بعد از کمی فکر کردن گفتم:

_میتونم یه سوال ازت بپرسم؟

هوم آرومی زمزمه کرد. دندون هام رو روی لبم کشیدم و بعد از هلاجی کردن

حرفم، لب زدم:

_گفتی من تو گذشته اتم... میشه بدونم یعنی چی؟

#انتقام 

#پارت_۷۵

بعد از چند ثانیه صدای قهقهه اش توی گوشم پیچید.. مبهوت لبخندی زدم که گفت:

_شاید خنده دار باشه.. اما من وقتی نوجوون بودم... همیشه توی ذهنم یه مرد وجود داشت که اسمش مرد رویاها بود.. قد بلند، خوشتیپ...

مکثی کرد و ادامه داد:

_حالا به خودت نگیریا... من حالم خوب نبود یه حرفی زدم. اینقدر درگیرش نباش میدونی که من چجور آدمیم.

لبخند شیرینی ناخودآگاه روی لبم نقش بست. نفس عمیقی کشیدم. یه چیزی توی ذهنم بود که عجیب دلم می خواست به زبون بیارمش. هوفی کشیدم.

با شنیدن صدای آرومش، گوش هام تیز شد:

_سامیار 

این بار بدون اینکه تعللی کنم، گفتم:

_جانم...؟

و شاید از زدن این حرف غرق در خوشی شدم. با شنیدن حرفی که زد، احساس کردم روح از تنم پر کشید.

نفس هام به شماره افتاد..

_دوستت دارم. 

این بار بدون اینکه تعللی کنم، گفتم:

_جانم...؟

و شاید از زدن این حرف غرق در خوشی شدم. با شنیدن حرفی که زد،احساس کردم روح از تنم پر کشید.

 

نفس هام به شماره افتاد..

_دوستت دارم.

 

آب دهنم رو صدادار فرو دادم... ناخودآگاه زمزمه کردم:

_منم... همینطور.

 

بعد از پایان حرفم، تنها صدای بوق ممتد بود که توی گوشم پیچید. دستی به گردن عرق کرده ام کشیدم و گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به اسم ونوس خیره شدم.

 

با چه عقلی رفتم و کنار اسمش ایموجی قلب زدم؛ نمی دونم! 

 

گوشی رو کمی توی دستم فشردم و بعد روی داشبورد پرتش کردم. لبخندی که روی لبم نشسته بود، اونقدری پررنگ و استوار بود که با هیچ چیزی محو نمیشد. شاید درک اون موقعیت کمی سخت بود. انگار خودمون هم متوجه نبودیم که چه حرفی به هم زدیم. چی گفتیم! با دست

راستم فرمون رو گرفتم و دست چپم رو از شیشه بیرون دادم. از حجم باد خنکی که به دست عرق کرده ام برخورد می کرد غرق در لذت شدم!!

#انتقام 

#پارت_۷۶

صدای سیستم رو کمی بلندتر کردم. دیگه شاید ترافیک شب مهم نبود. ذهن من

دیگه درگیر هیچ چیزی نبود جز یک کلمه!

 

 خیلی کوتاه و ساده زده شد اما اونقدر برای من عجیب و بزرگ بود که تمام خستگی هام برطرف بشه!

 

"تا دیر نشده جلوی رامو بگیر

نذار برم، نذار برم، نذار برم

من عاشقتم دستامو بگیر

نذار برم، نذار برم، نذار برم

هرجا بری اسمم روته دیوونه

خودت هیچی دلت چطور میتونه

یکی دوتا نیست که خاطراتمون

یه روز میای سراغم اینو بدون

منو از دست نده دلمو پس نده

به خدا اگه برم واسه دوتاییمون بده

من و دیوونه نکن بی کس و بی خونه نکن

دنیایی که با تو ساختمو دیگه ویروونه نکن

(نذار برم | علی عبدلمالکی)"

 

ریتم آهنگش خیلی جالب بود. گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو به

خیابون دوختم که با نور ماشین ها روشن مونده بود.

یعنی من...

ونوس...

مگه می شد؟ 

"ونـــــوســـ"

گوشی رو با انزجار از گوشم فاصله دادم و توی مشتم فشردمش. احساس میکردم از شدت بغض و تنفر، چشمام دارن بیرون می زنن و سرم منفجر میشه.

 

گریه که نه، اما نفس عمیقی کشیدم که کم از هق نداشت! چندین بار آب دهنم

رو قورت دادم و برای خالی کردن حرصم، گوشی رو پرت کردم روی تخت. 

 

مگر امکان داشت من کسی رو که اون کار پست رو باهام کرده بود دوست داشته باشم؟

لعنتی من ازت متنفرم... 

 

دوست داشتن شاید مقابل اون حسی بود که من نسبت به سامیار داشتم. حتی یه

چیزی خیلی فراتر از اون!

 

گفت منم همین طور.. شاید این باعث می شد کمی آروم بشم. این فقط نشون می داد من توی راهم موفق بودم. چیزی نمونده بود تا زیر پاهام لهش کنم.

 

روی تخت نشستم و همونطور که ناخنم رو می جویدم به زمین خیره شدم و

فکر کردم.

 

فکر به اینکه اگر قبل از اجرای نقشه هام، حافظه اش برمی گشت باید چه غلطی می کردم؟!

 

با باز شدن در اتاق، پریدم هوا و به امیرحسینی نگاه کردم که توی اتاق سر

کشیده بود:

_چی داره این اتاقت که هی توش چپیدی؟ بیا بیرون کار دارم باهاتون.

سرم رو تکون دادم. بی شک می خواست راجع به خاستگاری و این چیزا حرف بزنه. ما تغییر کرده بودیم. من که نه؛ امیرحسین و محمدحسین. حداقل توی این چند سال اونا یه دستی به سر و گوش خودشون کشیدن. 

خب خب اینم از این پارت 😁

لایک و کامنت یادتون نره 😉

این دفعه واقعا زیاد بود انتظار دارم حمایت ها بالا باشه هاااا😌

تا پارت بعد بای بای گشنگااا ❤️💋