سلام . شرمنده اینقدر دیر به دیر پارت جدید میزارم . خودم دلم میخواد بزارم ولی امتحانات و درس و مشق نمیزاره . خودم میدونم روند فصل دو خیلی چرت و پرت هست و همینطوری داستانم چرت هست و کسی محل سگ هم بهش نمیزاره ولی بازم من میزارم . 😐😂

خب اگه دوست دواشتین برین ادامه .

 

✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨💖✨

شاه شب من فصل دوم قسمت یازده

مایکل خنجر را بالا آورد . نمیتوانست ولی این تنها راهی بود که میتوانست با آن ولیعهد را راحت کند .
او به چهرهء ولیعهد خیره شد . لب های ولیعهد خشک و سفید شده بودند . چهره اش تقریبا بی جان شده بود و به زور نفس میکشید . 
      
                         ***
آن روز مایکل ، همان لباسی را پوشید که ولیعهد روز جشن به او داده بود . مایکل دکمه های پیراهن سفیدش را بست و ردایش را روی آن پوشید . او کلاه ردایش را روی سرش انداخت ، زیرا هوا بسیار سرد بود . مایکل اطمینان داشت که طوفانی بزرگ در راه است . 
او به سمت اتاق ولیعهد رفت . در اتاق را زد و وارد شد . ولیعهد در اتاق بود و از پنجرهء اتاق بزرگش ، به محوطه قصر نگاه میکرد . 
مایکل به خوبی این نگاه ولیعهد را میشناخت . این نگاه ، یعنی نامهء دیگری از شاهزاده لوکی به دست ولیعهد رسیده است . 
ولیعهد گفت :" امروز یه نامهء کوتاه از شاهزاده لوکی دریافت کردم . برای گردش دعوتم کرده و گفته فقط خودم تنهایی برم اونجا . قرار باهم دور از بقیه حرف بزنیم ! من از تنهایی بیرون رفتن یکم ترس دارم پس تو هم همراهم بیا ؛ ولی چیزی به کسی نگو . " مایکل حس خوبی نداشت . تنها ؟ دعوتی از شاهزاده لوکی ؟ 
مایکل نامه را برداشت و آن را خواند . او قبلا نامه های شاهزاده لوکی را دیده بود و به خوبی ، دست خط شاهزاده لوکی را میشناخت ؛ ولی این دست خط او نبود . 
مایکل گفت :" بانوی من ، مطمئینید این نامه از طرف شاهزاده لوکیه ؟ " ولیعهد روی تخت نشست و یکی از پاهایش را روی آن یکی پایش گذاشت و گفت :" من هیچ شکی ندارم ! لوکی منو واقعا دوست داره !" مایکل نامه را روی میز گذاشت و گفت :" بانوی من ، نکنه یادتون رفته شاهزاده لوکی همونی بود که دو سال پیش به زمین حمله کرد ؟ " ولیعهد دستش را زیر چانه اش گذاشت و با لحنی توجیه کننده جواب داد :" همه اشتباه میکنن و این هم یه اشتباه کوچیک بود که ، قطعا از هرکسی سر میزنه ! " مایکل خشکش زد . باورش نمیشد ولیعهد چنین حرفی ، زده باشد . 
" بانوی من ؟ " ولیعهد به مایکل نگاه کرد . مایکل تمام سعیش را کرد تا احساساتش بر او قلبه نکنند . 
" احساس میکنم عشق یک طرفه کورتون کرده ... " ولیعهد دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ولی مایکل پیشی گرفت و گفت :" ولی ؛ باید بدونید ، هر اتفاقی بیفته باید زنده بمونید تا به هدفتون برسین و نزارین مردم میراکل بدبختی بکشن . " مایکل دروغ گفت . او نمیخواست ولیعهد بمیرد ؛ ولی نه برای هیچکدام از این ها .
                                   ***
مایکل و ولیعهد ، مخفیانه از قصر بیرون رفتند . وقتی باد سوزان و سرد به گونه هایش برخورد میکرد ، حس میکرد کسی دارد به او سیلی میزند . 
برف تا ساق پایشان می آمد و راه رفتن را برایشان سخت میکرد . 
همه جا سفید بود . آنها نمیدانستند چقدر از شهر فاصله گرفته بودند . مایکل جلو تر از ولیعهد میرفت ، تا اگر خطری در روبه رویشان باشد ، مایکل زودتر متوجه شود و بتواند ولیعهد را فراری دهد . 
همانطور که جلو میرفت ، صدای جیغ ولیعهد را از پشت سرش شنید . سرش را برگرداند و تیری را در کتف ولیعهد دید . مایکل به سرعت ولیعهد را در آغوش گرفت و شروع کرد به دویدن ... تیر دیگری به سمتشان پرتاب شد ولی به آنها برخورد نکرد .

مایکل با وحشت در آن کولاک ، درحالی که وزن ولیعهد رویش بود ، به سمت جایی میرفت تا در آن پناه بگیرد ، درحالی که نمیدانست هرچه بیشتر پیش میرود ، از شهر دور تر و دور تر میشود . 
باد سرد زمستان ، بیرهمانه بر پوستش سیلی میزد . ولیعهد بیهوش نفس نفس میزد . لب های ولیعهد حالا سفید و خشک شده بود و پوستش رنگ پریده تر از هر لحظه ایی شده بود و خون گرم ، از بدنش خارج میشد . زیر چشمان ولیعهد کمی گود افتاده بود و سیاه شده بود .
مایکل نمی دانست چند ساعت ، چند دقیقه و یا چه مدت اشت که دارد راه میرود ؛ ولی به خوبی میدانست که پاهایش دارند از کار می افتند .
مایکل خسته شده بود . دیگر نمیتوانست راه برود ولی دلیلی داشت که نمیزاشتند او از حرکت بایستد :
باید ولیعهد را نجات میداد .
نه برای مردم سرزمین میراکل ، نه برای گرفتن انتقام ، نه برای مقام و آسایش خودش و نه حتی برای اینکه به ولیعهد بدهکار بود . فقط چون ولیعهد را بهترین دوستش میدانست . نمیخواست یک بار دیگر ، یکی از دوستانش را از دست دهد .
مایکل به زحمت غاری را دید که در آن نزدیکی قرار داشت . وارد غار شد و ولیعهد را گوشه ایی گذاشت . سپس ، ردایش را در آورد و آن را کف زمین پهن کرد و ولیعهد را ، روی آن گذاشت . 

او ، تیر را از کتف ولیعهد بیرون کشید . ولیعهد خواست جیغ بکشد ؛ ولی مایکل دستش را محکم ، روی دهان ولیعهد گرفت . وقتی ولیعهد کمی آرام شد ، مایکل شالش را از دور گردنش باز کرد و شال را محکم دور کتفش بست تا جلوی خونریزی را بگیرد . 

مایکل نمیدانست چه کاری باید انجام دهد . دلش میخواست در این موقعیت ، مانند کودکی که مادرش را گم کرده گریه کند . او با بغضی که در گلویش گیر کرده بود ، پرسید :" بانوی من ... حالتون خوبه ؟ " ولیعهد ناله ایی کرد و زمزمه وار گفت :" درد داره ... " و سپس اشکی از گونه اش سرازیر شد . 

مایکل یاد جادوی شفا بخش ولیعهد افتاد . مایکل گفت :" بانوی من ... میتونید ، از جادویی که دارین برای شفای زخمتون استفاده کنید . " ولیعهد دوباره زمزمه وار گفت :" امتحان کردم ... بلد نیستم این یکی رو شفا بدم ... یادته بهت گفتم ... سمی هست که درمانش رو حتی ... جادوی شفا بخش هم ... نمیتونه درمانش کنه ؟ " مایکل فهمید . تیر با آن سمی که ولیعهد میگفت ، آغشته شده بود . کار شاهزاده لوکی بود . مایکل حاظر بود قسم بخورد که همهء اینها زیر سر شاهزاده لوکی بود . 

ولیعهد گفت :" چیزی هست ... که باید بهت بگم ." و بعد چشمانش را بست . ولیعهد گفت :" تو ... روی احساساتت کنترل نداری و ... بعضی وقت ها یکی رو میبین که بقیه نمیبینن ... اون ها سعی میکنن تو رو کنترل کنن برای همین ... اینقدر احساساتت در هم برهمه ... تو ... تو شاه شبی ... " مایکل اشکی ریخت و گفت :" بانوی من ... شاه شب هزار سال پیش مرد ." و بعد خنده ایی تلخ کرد . 

شنیده بود آدم ها در لحظهء مرگ چرت و پرت میگویند ، ولی نه تا این حد .