شاه شب من P13 f2
4 ساعت پیش · · خواندن 8 دقیقه سلام سلام ! 🤗
من اومدم با یه قسمت دیگه از داستانم 😁😊
امیدوارم از این قسمت هم خوشتون بیاد ، پس برید ادامه مطلب لطفا 👈👈👈👈👈👈
غار در سکوت فرو رفته بود .
" داری سعی میکنی به من بفهمونی ، من مردم ؟ " مایکل این را گفت و سکوت را شکست . او روی زمین سرد غار دراز کشیده بود .
خسته بود و تنها چیزی که میخواست ، استراحت بود ؛ چیزی که سال ها ، نتوانسته بود آن را به خوبی حس کند .
تیکی گفت :" میدونم درکش برات سخته ولی منظور از اینکه تو مردی، مرگ روحت هست . میتونم با اطمینان بگم تک چندین بار مردی ... " ولی مایکل هیچ یک از این حرف ها را نشنید . تمام تمرکزش ، بر روی خاطره ایی بود که بسیار دور به نظر میرسید ولی بسیار به او نزدیک بود .
ترسی که همیشه همراهش بود ولی فراموشش کرده بود ، دوباره به او نزدیک شد .
پدرش . همیشه از پدرش وحشت داشت و کمی از او بدش هم می آمد .
خاطرات مانند سِیلی خروشان ، به ذهنش هجوم آوردند .
آن روز از مدرسه بر میگشت . هشت یا نه سالش بود . شده بود خوانندهء اصلی گروه برادرانش . گروه پنج جکسون . با وجود شهرتی که داشت و محبوبیتی که داشت ، دانش آموزان زیادی بودند که برایش قلدری میکردند و از او متنفر بودند .
او دوستی نداشت . وقت بازی کردن نداشت . یادش آمد که بعد از مدرسه ، وقتی به خانه رسید ، اول از همه غذایش را خورد و همراه با برادرانش شروع کرد به تمرین کردند . هیچ فرقی با دیگر روز ها نداشت . همان اتاق ، همان صندلی ، همان وحشت و همان کمربند که مشتاق بود تا آنها اشتباه کوچکی کنند .
مایکل آهی کشید . چه میشد اگر در همان روز ها میماند ؟ آن روز ها کمتر از الانش سخت بود .
یادش آمد که قبل از تشکیل آن گروه موسیقی ، چه خانوادهء فقیزی بودند . او آن فقر را ترجیح میداد تا این شرایط .
در کنار استودیویی که آهنگ ضبط میکردند ، پارکی بود که بچه ها در آن بازی میکردند . در استودیو پنجره ایی بود که مایکل میتوانست از آن ، بچه های شاد را درحال بازی ببیند . میتوانست ببیند که چطور کودکی اش درحال نابودی بود ؛ ولی الان ... او میخواست به آن دوران برگردد . دوست داشت در آن لحظات باشد ؛ ولی اینجا ، در این شرایط نباشد .
قطره ایی گرم ، از گوشهء چشمش خارج شد و بر روی گونه اش غلتید . چشمانش را بست . همهء اینها حتما خوابی بیش نبودند .
***
مایکل چشمانش را باز کرد . احساس میکرد دست چپش خشک شده بود ؛ ولی میتوانست از طرفی آن را حس کند .
در کلبه ایی ساده ، ولی گرم بود . روی تختی نرم بود و پتوی چهل تکه ، تا زیر چانه اش کشیده شده بود .
مایکل سر جایش نشست . او به دستش نگاه کرد . چشمانش گرد شد .
با جای دستش ، چیزی شبیه به دست مصنویی بود . دست چوبی نبود . دستی فلزی و نقره ایی بود . آنچنان مثل یک دست بی نقص نبود ؛ ولی زیبا بود .
مایکل سعی کرد آن را باز و بسته کند . دست باز و بسته شد ولی مایکل آنچنان دست را حس نمیکرد .
" بیدار شدی ؟ " این صدای زن میانسالی بود که روی صندلی چوبی و قدیمی ایی نشسته بود . مایکل با خود گفت چطور این زن را ندیده بود ؟
خوب به زن نگاه کرد . زن موهایی خاکستری داشت و صورتش پر از چین و چروک بود . زن موهایش را بسته بود .
زن گفت :" اسم من مرینت هست . میتونی صدام کنی مری . " مایکل چیزی نگفت و فقط سرش را تکان داد . زن گفت :" من مثل تو یه بردهء ابدی بودم ولی فرار کردم . قبل از اینکه بسوزوننم ، آخه کسی منو نمیخرید . من فرار کردن و ... دستم رو قطع کردم . دقیقا نمیدونم کدوم دستم رو اول قطع کردم ...ولی یکیش عفونت کرده بود و اون یکیش هم که مهر بردهء ابدی بود . " مرینت دستانش را بالا آورد . دست او هم مانند مایکل ، از مچ دست قطع شده بود . مایکل به دست مصنویی خودش و مرینت نگاه کرد .
مرینت گفت :"خودم این دست ها رو ساختم . " مایکل چشمانش را کمی ریز کرد . مرینت اخمی کرد و گفت :" اینجوری به من نگاه نکن ! " او به پیراهن مایکل خیره شد . پیراهنی که سرخ از خون ولیعهد بود .
مرینت پرسید :" چرا پیرهنت خونیه ؟" مایکل چیزی نگفت . نمیتوانست چیزی بگوید . چانه اش میلرزید .
مرینت با دیدن این صحنه از جایش بلند شد و گفت :" میرم بیرون تا هیزم بیارهم . " مایکل بیرون رفتن مرینت را دید و سعی کرد خودش را کنترل کند تا گریه نکند .
" مایکل ؟ بهتری ؟ " این صدا از زیر تخت می آمد . این صدای آرام و دلسوزانهء تیکی بود . تیکی بیرون آمد . او کنار مایکل روی تخت نشست .
مایکل بی هیچ معطلی ، تیکی را در آغوش گرفت و شروع کرد به زجه زدن . اشک های گرم از چشمانش بیرون می آمدند .
تیکی او را بغل کرد و گفت :" گریه کن ... شاید ، حالت یکم بهتر بشته . " ، " حالت خوبه ؟ " این را مرینت گفته بود . او در را بست و هیزم ها را روی زمین گذاشت . مایکل چیزی نگفت . او به مرینت خیره شد و بعد به تیکی .
یادش آمد که کس دیگری ، جز خودش ، نمیتواند تیکی و یا هر کوامی دیگری را ببیند .
مرینت به سمت میزی رفت . او شروع کرد به پوست کندن یک سیب زمینی درشت و زیر لب چیزی گفتن .
تیکی گفت :" نمیخوای کاری کنی ؟ " مایکل چیزی نگفت . او تیکی را رها کرد و روی تخت دراز کشید .
تیکی گفت :" من بهت ... یه توصیه هایی میکنم . میتونی از هر کدوم از قدرت این معجزه گر ها استفاده کنی . " مایکل به تیکی نگاه کرد .
تیکی لبخندی زد و گفت :" میتونی از چندتاشون به صورت همزمان هم استفاده کنی ؛ ولی ممکنه یکم ... یکم حالت ناخوش بشه . " او از روی تخت بلند شد و ادامه داد :" کفشدوزک . میتونی هرچیزی رو با قدرت اون بسازی . گربه خوبه . قدرت بعدی که بهت پیشنهاد میکنم حتما استفاده کنی طاووس هست . این قدرت بدرد بخور هست . بعدیش هم که به کارت میاد ، روباه هست و بعدیش ... " مایکل زمزمه وار گفت :"میشه واضح تر بگی ؟" تیکی پوفی کشید و گفت :" من کوآمی کفشدوزک یا همون خلق کردن هستم . پلگ کوآمی معجزه گربه که قدرت نابودی داره هست . منظورم از معجزه طاووس قدرت ساختن سنتی مانستر ، با یه پر هست ، معجزه روباه هم یعنی سراب ساختن و قدرت بعدی ، معجزه لاکپشت هست که بهت قدرت محافظت میده . بعدیش هم معجزه بوفالو که بهت کمک میکنه قدرت بدنیت رو بیشتر کنی . یه چیز دیگه هم هست که خیلی به کارت میاد ، اون معجزه اسب هست که بهت قدرت تلپورت که بهت کمک میکنه به هرجایی بری ! " مایکل خوب به اینها فکر کرد . اگر همه چیز واقعی بود ، پس میتوانست یکی از این قدرت ها را در اختیار داشته باشد و با آنها ، لوکی را مجازات کند . فقط لوکی نه . او میخواست همه را مجازات کند .
" چطوری باید ازشون استفاده کنم " او این را گفته بود . تیکی روی تخت نشت و گفت :" باید با طلوع ماه ، جملهء مخصوصی رو بگی و هر قدرتی که میخوای رو انتخاب کنی . ولی باید بدونی به محض اینکه خورشید طلوع کنه ، دیگه نمیتونی از قدرت هات استفاده کنی ! " مایکل به مرینت نگاه کرد که با چشمانی گرد شده ، به او نگاه میکرد . مرینت زیر لب چیزی گفت و به کارش ادامه داد .
مایکل سرش را برگرداند و رو به تیکی گفت :" اون چه جمله ایی هست ؟ " تیکی گفت :" باید بگی برخیز . البته بستگی داره ، اگه بخوای تبدیل بشی اون جنله کار میکنه ولی در غیر این صورت ، اتفاقی نمیفته . " مایکل چشمانش را بست . فردا باید به قصر برمیگشت ولی ، اول از همه ، باید فکر میکرد میخواهد ، از چه قدرتی استفاده کند . میخواست کار ناتمام ولیعهد را تکمیل کند و انتقام خودش ، و عزیزانش را بگیرد .
***
مایکل روی تخت نشسته بود . مرینت کاسه ایی سوپ و یک قاشق به او داد . مایکل تشکر کرد و کاسه را بر روی زمین گذاشت و گفت :" میل ندارم . " مرینت ابرویی بالا انداخت و گفت :" نمیتونی چیزی نخوری . " مایکل چیزی نگفت و به مرینت خیره شد .
مرینت چشم هایش را ریز کرد و گفت :" قیافت برام خیلی آشناست . قبلا جایی ندیدمت ؟" مایکل چیزی نگفت . مرینت به گردنبند مایکل خیره شد و ناگهان ، رنگ از صورتش پرید . مرینت گفت :" اینو از کجا آوردی ؟" مایکل گردنبند را در دست گرفت .
به یاد شبی افتاد که ولیعهد را دید . یادش آمد که چقدر مهربانانه گردنبند را به گردن او انداخت تا به او بفهماند تنها نیست و او را خوشحال کند .
چانهء مایکل میلرزید و بغضی بزرگ در گلویش حرکت میکرد . مایکل گفت :" اربابم ... بهترین دوستم ... اون اینو بهم داده بود ... " مرینت با دستان مصنویی اش ، بازوان مایکل را گفت و او را تکان داد و پرسید :" اربابت کی بود ؟ الان کجاست ؟ حالش خوبه ؟" مایکل سرش را بالا آرود و گفت :" دونستنش ، چرا برات مهمه ؟ " مرینت چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید و گفت :" جواب... من رو بده ! " مایکل گفت :" اربابم ولیعهد بود . اسمشون بانو مِیبِل بود . الان توی اون دنیا است . " مرینت یقهء پیراهن مایکل را گرفت و با خشم گفت :" تو کشتیش ! برای همین پیرهنت خونیه ! " مایکل گفت :" اون مخفیانه همراه من از قصر بیرون رفت . بهمون حمله کردن . تیر اول به جای اینکه به قلب ولیعهد بخوره ، به کتف ولیعهد برخورد کرد . تیر دوم بهمون نخورد . من ولیعهد رو بردگ توی یه غار . تیر سمی بود . اون جادوی شفا دادن رو بلد بو ولی اون تیر سمی بود ... می که هیچ راه درمانی نداشت ... ولیعهد برای اینکه زجر نکشه ، از من خواست بکشمش ... منم راهتش کردم ... نمیخواستم زجر بکشه ... " مرینت یقیهء پیراهن مایکل را رها کرد .
مایکل پرسید :" تو چرا برات مهمه ؟ " قطره ایی اشک ، روی گونهء مرینت غلتید . مایکل سرش را پایین انداخت . نه از شرمندگی . از دیدن چهرهء غمگین دیگران خوشش نمی آمد . دیگر دوست نداشت چهرهء آدم ها را ، در هنگام غم ببیند .
" نه ... چرا به حرف هام گوش نکرد ... " مایکل حدسی زد . ممکن بود این زن ، همان مادر ولیعهد باشد .
مایکل پرسید :" شما مادر ولیعهد هستین ؟ " مرینت گفت :" آره ... این چند سال کلی زجر کشیدم . من چهل سالمه . نباید اینقدر پیر باشم ... الان باید توی قصر باشم ؛ ولی اون لعنتی ... لایلا ... اون عوضی هر غلطی که کرده بود رو گردن من انداخت . " مایکل سرش را بالا آورد . او سرش را کمی کج کرد و گفت :" میخوای انتقام بگیری ؟ " مرینت با تعجب به مایکل خیره شد . مایکل ادامه داد :" من شاه شب هستم . دارندهء معجزه گر شب ... بهم کمک کن تا من اونا رو بکشم و انتقام بگیریم . من هر کسی رو که ، کلی آدم رو زجر داده مجازات میکنم . نظرت چیه ؟ " مرینت لحظه ایی به مایکل خیره ماند ، سپس قبول کرد .