از زبان مرینت:

خیلی وقت بود که سر به خونه قدیمی مون نزده بودم

امروز هم میخواستم برم خونه ی مادر واقعیم

من و پدرم خیلی وقته تنها زندگی کردیم چون وقتی من فهمیدم خانم  سابین مادرم نیست دیگه با خانواده صحبت نمیکردم

پدرم  گفت:دخترم مرینت; حاضر شو ماشین دم دره

گفتم: باشه بابا اومدم

وقتی داشتیم میرفتیم دیدم اومدیم خونه کاگامی .

از بابام پرسیدم: بابا چرا اومدیم خونه دوست من؟

پدرم گفت:دخترم مادر واقعیت همینجاست

با خودم گفتم:یعنی... کاگامی خواهر منه؟!

از پدرم پرسیدم:بابا شما دختری به نام کاگامی دارین؟

پدرم گفت: بله حالا پیاده شو و خواهر و مادرتو ببین

 

پایان P1