
مرا در ملودیت دریاب ( پارت 5 )

هشدار : ممکنه است در این پارت از داستان شاید صحنه هایی مانند ... قمار .--- خوردن مشروب یا الکل ---.ممکن است کمی خشونت به کار برود
دور میزی بزرگ نشسته بودن و مشروب و الکل هاشون رو کنارشون گذاشته بودند... هر فرد کارت هایش را در دستانش گرفته بود ...بعضی افراد با دیدن کارت ترسیده و بعضی ها هیجان زده شده بودن در بین اون جمع ناگهان فردی قهقه ی دیوانه واری زد و همه به سمتش بر گشتند ... اولین بار بود که ان فرد را در این مکان میدیدند و اون توی قم*ار شرکت کرده بود و همین باعث شده بود که تیم مقابل دستکمش بگیرن اما اون اصلا قابل پیشبینی نبود ! اون در طول قمار فقط و فقط پوزلبخند میزد ...این قما*ر بر سر جون بود ... کشت و کشتار مرگ و قمار اما ان پسر بچه جوان توی این محل ترسناک چه میکرد اونم وسط قما*ر ؟ به طرز خوفناکی اون پسر بچه با ارامش کامل در طول داستان فقط و فقط پوزخندی بر لب هایش میزد و همین باعث میشد ترسناک تر بشه
و در اخر بازی مرگ و زندگی قمار ان شب طوفانی
ناگهان ان پسر جوان پوزخندش پر رنگ تر شد و نسبتا بلند فریاد : فکر کنم قما*ر تموم شد
و قهقه دیوانه واری زد ... او دست میگفت ... او برنده شده بود با اینکه تا به حال به ان مکان نرفته بود !
ناگهان مردی که رو برویش نشسته بود تفنگ را ترسیده برداشت وو از جایش بلند شد تا تیری به ان پسر جوان بزند ... کی میخواست همچین پولی را از دست بده ؟
مرد : ن_نه ... ت_تو باید بمیری !!
در لحظه پوزخند ان پسر جوان محو شد و چشمان قرمزی همانند خون در صورتش جای گرفت
او : نمیخواید پرداخت کنید ؟
مردمک چشمان ان مرد با دیدن پسر جوان شروع به لرزش کرد ... او واقعا ترسناک بود
پسر جوان صورت سردش را بالا اورد و به طرز ترسناکی گفت : اگر نمیخواید حساب کنید خوشحال میشم من حساب کنم !
ناگهان بشکنی زد ... و از جاهای مختلف و نامعلوم به همه ی ان افراد شلیک شد و خون همجا را فرا گرفت فقط یکی از ان مردان باقی مانده بود ... ان مرد در برابر پسر جوان زانو زد و گفت : خو_خواهش میکنم ...لطفا لطفااا رحم کنید من پولتون رو میدم
پسر جوان : الان ؟
مرد ترسیده تر شد و سرش را پایین تر برد ... بدن و مردمک چشمش مانند بیدی میلرزید : نه ا_اما اگه بهم وقت بدید قول میدم ک__
که حرفش با تیری که در سرش فرود اما قطع شد و به جاش خون جای گرفت
پسر جوان پوزخند زد و به دستان خونی خود نگاه کرد و قهقه هایش بیشترشد
از جیب شلوارش عکسی را در اورد تا با دیدن اون به حال اولش باز گردد
دستان خونی اش را بر عکس کشید و رد خون را بر روی دختر بچه ای که توی عکس بود ماند ... چشمانش به دختر بچه ی درون عکس که مو هایش سیاه همانند شب و چشمانی همانند اقیانوس داشت قفل شده بود ...
...
روی لیموزین سیاهش نشست و با لبخند به عکس خیره شد ... به عکس خونی !
از زبان مرینت
خسته کوفته مثل از جنگ برگشته ها روی یکی از تخت های خراب یتیم خونه دراز کشیدم ... امروز هم بلخره با کرم بازی هام تموم شد انقدر کرم ریختم خسته شدم بهتره یکم استراحت کنم همین که چشمام گرم شده بود با صدای بلند و ناهنجار بلند گو از جام پریدم و حالت دفاعی گرفتم
من : یا خود قمر بنی هاشممم هوداااااا من کاراته بلدم هاااااا
از پشت بلند گو : مرینت ... مرینت بیا دفتر مدیر الان !!!
من که تازه ویندوزم بالا اومدم و فهمیدم وسط جنگ عراق و ایران نیستم از خنده غش کرده و به سوتی وی فکر کرده و به اینکه مدیر کدام از خراب کاری های وی را فهمیده است گریستم
رفتم دم دفتر مدیر میخواستم عین ادم در بزنم که از این منصرف شدم و در رو عینهو گاو باز کردم
مدیر : چه غلطی میکنییی؟؟
من : او او ببخشید ببخشید دیگه تگرار نمیشه .. جانم مدیر جانم ؟ کاری داشتید ؟
مدیر زیر لب گفت : هه معلومه که دیگه تکرار نمیشه
بعد پوزخندی زد و به طرز ترسناکی با مهربونی گفت : بشین باهات کار دارم عزیزم
یا خود حضرت موسی بن جعفر ... عزیزم ؟؟؟
من : چشم
و نشتم ... مدیر پوزخند تحقیر امیزی بهم انداخت در کشو را باز کرد و پرونده ای رو از کشو در اورد و بهم داد
من : چ_چی چی دارید میگید این چه کوفتیهه؟؟
ناگهان قطرات اشک بدون اراده ی من از چشمانم مانند گلوله هایی بر زمین میخور
همراه با قطرات اشک من صدای رعد و برقی هم به صدا در امد انگار اسمان با من هم صدا و هم درد بود
یاد گذشته افتادم ... زمانی که مادر و برادم منو از مهرشون و از بودن کنارشون ترد کردن ... دوباره ... دوباره از اول همون شکستگی و زندگی من شروع شد ...
مدیر : درست فهمیدی تو از یتیم خونه بیرونی مرینت !... خیلی دوست داشتی مثل بقیه بچه باشی نه ؟ ازاد باشی... خب حالا میتونی وسایلتو همین الان جمع کنی و بری !
تمامممممممممممم مدیر بی رحم دختر منو از یتیم خونه اش این شب بارونی انداخت بیرون هق ... هق ... بی رحمممم ... مگه دختر من چه گناهی در حق تو کرده بود ؟؟؟؟
حالا چه بلایی سر دخترم میاد بدون خونه بدون سر پناه بدون غذا هق ... هق اواره که کوچه خیابون هق ... هق ...
شاید خیلی هاتون براتون سوال شده باشه این پسره کیه ؟ عکس چیه ؟ چه ارتباطی بین این پسر مرموز و اون دختر هست ؟ چه اتفاقی برای مرینت میوفته ؟ مدیر چرا یکدفعه مرینت رو داره پرت میکنه بیرون ؟ خیلی دوست دارم نظراتتون رو بگید
هم برای این پارت هم برای داستان نظر بدید
بای گایززززز