سلاااممم

پارت جدید این رمانممم+  یه درخواست کوچولو ، اگه میشه برای رمانام کاور جدید درست کنید ،تنک

 

 

مسول انجمن كه خانوم اسدي بود بعد از سلام كردن به اعضا جلسه رو رسمي اعلام كرد 
وبعد نگاه كرد به من گفت : امروز نوبت خانمو دوپانِ كه بياد داستانشو بخونه 
همين جور كه دلم مثل سير و سركه ميجوشيد سمت ميزي كه جلوي اعضا قرار داشت رفتم روي صندلي كه كنار ميز قرارداشت نشستم وبايه نفس عميق شروع به خوندن داستانم كردم داستانم درباره يه دختري بود كه ميخواست با بيماري كه دار ه مقابله كنه واونو از پا در بياره كه .... 
خانوم اسدي اومد پيشم روي صندلي كنار من نشست واز اعضا خواست كه داستان منو نقد كنن 
آقاي زماني كه تو اين كار تقريبا از همه اعضا وارد تر بود شروع به صحبت كرد وخيلي مودبانه گفت با اين كه كار اولت بوده بد نيست فقط يه كم تو شرح وقايع دقت كن ديگه داشتم از خجالت ميمردم به الیا نگاه كردم كه ديدم داره ميخنده با يه نگاهي كه بهش كردم لبخند ش رو جمع كرد راستش من تو صحبت كردن با آقاييون زياد راحت نيستم 
و اكثر مواقع كه با هاشون ميخوام صحبت كنم سر رو مي اندازم پايين واصلا به هشون نگاه نميكنم وهمين موضوع عذابم ميدا د فقط به خاطر اين كه تو ارتباط برقرار كردن باهاشون راحت نبودم وبراي پرسيدن يه سوال كوچيك كلي با خودم كلنجار ميرفتم ..... در واقع روم نميشد با هاشون حرف بزنم وفقط من تو خانواده اين جوري بودم 
نوبت قاي شريفي رسيد كه تقريبا داستان نويسيش بد نبود 
شروع به صحبت كردن كرد وگفت خانوم دوپن داستانتون مثل كسايي كه تا به حال هيچ كتابي راجع به ادبيات نخوندن و همين جور از سر سرگرمي ميان شروع به داستان نويسي ميكنن البته بايد بگم شما فعلا آماتور هستيد و اين موضوع هم باعث شده كه شما اين طوري داستانتون رو بنويسيد وبايد بيشتر تمرين كنيد 
خلاصه فقط كم مونده بود دادو بيداد كنه 
اونقدر عصباني شده بودم كه نميتونستم نگاهش كنم و جواب نقدش رو بدم با خودم ميگفتم من اين همه زحمت كشيدم حقش نبود كه با هام اين طوري بر خورد بشه 
همين جور كه در حال حرص خوردن بودن بودم خانم اسدي از اعضا تشكري كرد وختم جلسه رو اعلام كرد 
اصلا حواسم به خودم نبود ديدم يكي داره منو تكون ميده سرم رو آوردم بالا ديدم الیا بود او مد پيشم مو شروع به دلداري دادنم كرد فقط به چشماش نگاه كردم وگفتم الیا فقط كمك كن كه رفتارش رو ...........

رسيدم خونه براي اينكه كسي متوجه نارحتي ام نشه سريع خودم رو به اتاقم رسوندم 
كلي فكر كرم وبه خودم گفتم بايد يه سري از رفتار هامو عوض كنم نبايد در برابر مردها كم بيارم انگار يه حسي بهم ميگفت كه اين رفتار رو عوض كن بعد كلي كلنجار رفتن تصميم گرفتم كه اين رفتارم رو عوض كنم اينكه راحت با آقايون برخورد كنم يعني اينكه خجالتي بودنم رو بزارم كنار و از روبه رو شدن باهاشون نترسم.....

******
هنوز خواب بودم كه احساس كردم كه يكي داره آروم دست به صورتم ميكشه چشمامو نيمه باز كردم ديدم مایکه چشمامو باز كردم بهم گفت آجي جونم بيدال سو ديه بتسه ديه باچو ( دوستان به زبان بچگي بود2 15 )
پاشدم گفتم باچه دادشي مایک رو بوسش كردم و بغلش كردم 
همين جور كه بغلم بود از پله ها اومدم پايين 
ديدم مامانم داره صبحونه رو حاضر ميكنه رفتم بهش سلام دادم و بهش گفتم پسر دسته گلتون رو كه براي بيدار كردن من فرستادينش تحويل بگيريد كه من بايد برم دست وصورتم رو بشورم 
مامان با آرامش هميشگيش بهم خيره شد وكفت اين حرف ها چيه خودش اود بيدارت كرد ... من كه باورم ام شد
بنيامين رو بوسش كردم ومحكم بغلش كردم بهش گفتم دادشي داشتيم ! اوم يه لبخند زد از روي شرارت بس كه اين بچه شره 

واز بغلم امد پايين 
اون روز حس رفتن به كتابخونه رو نداشتم رفتم سمت تلفن به الیا زنگ زدم بعد از چند تا بوق تلفن رو برداشت سريع گفتم معلمومه كجاي دختر ؟ 
ديدم يه صداي مردونه داره از پشت تلفن مياد (يكي نيست بكه اول ببين پشت تلفن كيه بعد بتوب بهش ) گفت اولا سلام من الیا نيستم برادرشم حال شما خوبه من كه به ته ته پته افتاده بودم گفتم ممنون مرسي 
كفتم ببخشيد فك كردم الیاه شرمنده سريع گفت نه خواهش ميكنم 
گفت يه چند لحظه گوشي رو نگه داريد تا الیا رو صدا كنم 
بعد از چند لحظه صداي الیا سلام كردم گفتم الیاميشه امروز كتابخونه نري ميخوام با هات حرف بزنم 
الیا گفت باشه كجا بيام 
منم گفتم بيا خونمون منتظرتم اونم قبول كرد گفت باشه يه رفيق بيشتر نداريم گفتم بابا چاكريم آبجي جوفتمون زديم زير خنده گفتم ديه قطع كن زودبيا اينجا گفت باشه فعلا ....

 

 

تامام

نظرررر بدید +کاور یادتون نره

بایبای